شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۵

دودهک - خورهه - ديواره لجور


يکي از فيلم‌هايي که بعد از برگشت از بندرعباس ديديم "ويراني" بود، نه اينکه فيلمي باشد که توصيه به ديدنش کنم، اما يک صحنه و يک جمله در فيلم آنچنان مرا تحت تاثير قرار داد که تاکنون از ذهنم نرفته است. صحنه: وقتي مارتين، دوستش را با پدرش مي بيند و آنچنان گيج مي شود که از آن طبقه به پايين مي‌افتد و پدر عريان پله‌ها را در پي نجات مارتين به‌سمت پائين مي‌دود و جمله‌اي که هم‌چنان در گوشم زنگ مي زند، وقتي که مادر مارتين به پدرش مي‌گويد: چرا خودکشي نکردي، تو همان لحظه که چنين حسي را در وجودت ديدي بايد خودت را مي‌کشتي. اين فيلم را به‌خاطر بازيگر محبوبم، ژوليت بينوشه ديدم و در هيچ کدام از فيلم‌هايش مثل آبي ، نتوانسته بدرخشد. ارديبهشت را با استان مرکزي آغاز کرديم، صبح زود پنج‌شنبه با مهين به سمت محلات راه افتاديم، از مسير ساوه رفتيم که از روستاي دودهک و کاروانسراي عباسي ديدن کنيم که خوشبختانه سالم و پابرجا بود. از دودهک براي خورهه، روستايي به قدمت دوران اشکاني، جاده‌اي آسفالته و خلوت وجود دارد که مسيرمان پر از شقايق بود. روستاي خورهه را 800 متري جلوتر برويد به دو سرستون پابرجا در سمت چپ تان مي‌رسيد که واقعا ارزش ديدن دارد. به سمت محلات راه مي‌افتيم که از مزارع گل ديدن کنيم و در مسير آبگرم‌هاي محلات را مي‌بينيم. ابتداي ورودي به محلات از بستني خوشه ، بستني قيفي خريديم که توصيه اکيد مي کنم ،‌من که بستني بيشتر شهرها را تجربه کرده‌ام يکي از خوشمزه ترين آنها را در محلات خوردم. به‌سمت خمين مي رويم و از بيت امام ديدن مي‌کنيم که براي آن زمان کاملا مرفهي بوده است. ناهار را نرسيده به اراک مي‌خوريم، ماکاراني خوشمزه‌اي که ياشار روز قبل پخته بود. ياشار استراحتي مي کند و من و مهين آب جوش مي آوريم که چاي دم کنيم. اراک پر از کارخانه است و آلاينده‌هاي صنعتي‌اش شهر را آلوده‌تر از تهران کرده‌اند. با مهين و مادرش به روستاي "رسول‌آباد" رفتيم، عمارتي بود متعلق به يکي از خان‌هاي قديمي و عجب عمارت و فضايي ، شنيدم آنجا را بنياد مستضعفان تقسيم کرده و به مزايده گذاشته و چه حيف از آنمکان سرسبز و پر نشاط که دو سال ديگه پر از آپارتمان خواهد شد، تا به‌حال کبوترخانه نديده بودم که چه جاي جالبي‌ست، شنيده‌ام اصفهان هم چند تا کبوترخانه دارد که الان رستوران سنتي شده است. در راه برگشت، جايي "خشکه‌پزي" ديدم، از مهين پرسيدم، گفت نان محلي اراک است که دو کيلو خريدم، اصولا کافي ست به من بگوييد، يک محصولي خاص مکاني خاص است، حتما مي‌خرم. شام ميهمان مهمان‌نوازي خانواده مهربان مهين بوديم و جمعه صبح رفتيم به سمت کوير ميقان که کاملا باتلاقي بود و کارخانه‌اي آنجا مشغول به‌کار است. به سمت روستاي اسکان براي ديدن ديواره لجور مي رويم. ديواره‌اي که سنگنوردان براي کار به آنجا مي‌روند و واقعا انگشتانمان آنجا سنگيني مي کرد، ديواره عجيب سنگنورد مي‌طلبد، ياد وقتي که با علي مي‌رفتيم بند يخچال و من حمايت هيچ‌کس غير از علي را قبول نمي‌کردم و وقتي شنيدم علي حمايت فرشيد در ديواره لجور بوده و چه بلايي سر فرشيد آمد، انا لله خودم را خوندم. منطقه اسکان بسيار سرسبز و بانشاط است. اما مسير اراک به اسکان اصلا شيشه ماشين را پائين ندهيد که کارخانه پتروشيمي ناي نفس کشيدن برايتان نخواهد گذاشت. براي کارکنان کارخانه پتروشيمي، شهري با فاصله از آن ساخته‌اند و نام " مهاجران" بر آن نهاده‌اند که من و مهين هر دو ياد "لوسيميل" و کارتون مهاجران افتاديم

سه‌شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۵

بندرعباس - قشم - ميناب


مسافرتمان به بندرعباس با همراهي گيتا از تاريخ بيست و سوم فروردين شروع شد. اين دفعه با قطار، وسيله نقليه‌اي که تمام دوران بچگي من در آن گذشته است. آبجي کوچيکه که ترمز‌هاي قطار را سرمهندسي مي‌کند، با کارت اداري راه‌آهن تا توي کوپه قطار همراهمان آمد و کلي خوشحالمان کرد. توي قطار يکي از هم‌خوابگاهي‌هاي دوران دانشجوييمان راديديم و جالب اينکه نيم ‌ساعت قبل که با گيتا شيطونيمون گل کرده بود و توي قطار پياده‌روي مي‌کرديم به گيتا مي گفتم: فکرشو بکن چه همه دوستاي ما الان تو همين غطارند و اين‌قدر که تغيير کرديم ديگه همديگه رو نمي شناسيم. صبح به محض اينکه استراحت کوچکي کرديم با ميثم رفتيم آبگيري که نزديک منزلشان بود و چند حواصيل و کشيم و چنگر نوک‌قرمز و يک عالم کاکايي ديديم.براي شب برنامه گنو داشتيم، البته نه سمت آبگرم، بلکه سمتي که ساختمان‌هاي محيط زيست است و براي شب‌ماني در يکي از آنها اقامت داشتيم و کل و بز و قوچ و ميش، اطرافمان مي‌گشتند. صبح بعد تا بالاترين جايي که ورود ممنوع نبود رفتيم که کل مسير جاده آسفالته، اما خطرناک است و من ترجيح مي دهم دوباره آنجا نروم

ناهار را که بندرعباس خورديم راه افتاديم به‌سمت قشم که گلي که عکسش را انداختم استبرق مي‌باشد که روبه‌روي ساختمان محيط زيست قشم گل داده بود و کلي به نظر من زيبا مي آمد. رفتيم لافت و از چاههاي طلا و بافت زيباي لافت ديدن کرديم و چيزي که اين‌بار کشف کرديم، خانه فرهنگ لافت بود که ارزش ديدن دارد، اتاقي بئد با نام حجله که کلي با زرق وبرق تزئين شده بود و راه افتاديم به سمت روستاي شيب دراز، روستايي که مردمش آب باران را ذخيره مي کنند و در فصل گرما آب نوشيدني شان است. شيب دراز يکي از محل‌هايي‌ست که لاک‌پشت عقابي در آن تخم‌گذاري مي‌کند ، لاک‌پشتي که در خطر انقراض است. از اواخر بهمن تا اوايل خرداد براي تخم‌گذاري به سواحل شيب‌دراز مي آيند . ساعت حدودا 9 بود که با ميثم و گيتا و نجيبه شروع کرديم به قدم‌زدن در ساحل، جايي که لاک‌پشت از خودش به‌جاي مي گذارد کاملا مشخص است، اما قبل از تخم‌گذاري و بعد از تخم‌گذاري اصلا نبايد به لاک‌پشت نزديک شد، تنها در لحظه تخم‌گذاري که لاک‌پشت حس ندارد مي‌توان تخم‌ها را ديد و از آن فیلم گرفت. بچه های محیط زیست منطقه آزاد با سرپرستي آقاي دره‌شوري، تخم‌ها را جمع کرده، شماره‌گذاري مي کنند و در جايي که حصارکشي شده است زير خاک ذخيره مي‌کنند، چون روباه‌ها و سگ‌ها اگر تخم‌ها را گير بياورند يکي از خوراک‌هاي لذيذشان است و گويا مردم محلي نيز به‌خاطر خاصيت درماني آنها، مصرفشان مي کردند. صبح روز بعد گيتا مثل مامانا رفته بود از روستا خريد کرده بود و چيزي که برا ما عجيب بود اينکه توريستي که به ايران مي آيد هميشه از سرويس‌هاي بهداشتي نالان است، راستش يکي از دغدغه‌هاي آنهايي که مسافرت بين شهري دارند همين موضوع است، در شيب‌دراز ما از سيستم بهداشتي شگفت زده شده بوديم؛ جايي که آب‌درياست و شور و مردم روستا از آب باران براي خوردن استفاده مي‌کنند، سيستم بهداشتي بسيار مرتب و تميزي برقرار بود که با برگ‌هاي نخل برايش ديوار درست کرده بودند و من فکر مي‌کردم هيچ‌کاري ندارد بين تمام شهرها چنين سرويس‌هاي تميزي وجود داشته باشد. بعد از ديدم دره ستاره‌ راه افتاديم به‌سمت بازار درگهان و من و ياشار کيف خريديم و حرکت به سمت بندرعباس، براي رفتن به ميناب که قرار شد با لباس محلي جنوبي بريم به يک عروسي.از خانواده ميثم لباس محلي گرفتيم، شلوارهايي کهخ قسمت پائيني آنها گلابتون‌دوزي شده است و گيتاي بااستعداد از خواهر نجيبه در مدت چند دقيقه ياد گرفت. از سد ميناب هم ديدن کرديم و اولين بار بود که عظمت عمراني چنين بنايي را از نزديک حس مي‌کردم؛ شنيديم که در مدت اين بيست و اندي سال که سد پابرجاست ، تنها دو يا سه‌بار دريچه‌هاي سرريز را باز کرده‌اند و اين به‌دليل بارش کم باران در آن منطقه مي باشد

سه‌شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۵

مسافرت نوروزي- دوردرياچه اروميه


سه‌شنبه روز اول فروردين راه افتاديم، توي مسير هر ماشيني رد مي‌شه همه خوشحالند، هم تعطيلي، هم ديدن دوستان و آشنايان، من هميشه از شلوغي راهها در فروردين خوشحال مي‌شم به اين دليل که نشان سرزندگي‌ست. مسير بزرگراه 80 کيلومتر بعد از زنجان به بعد افتتاح نشده است اما آسفالت است و ما اين خيابان 2طرفه وسيع را به باريکه دوطرفه با پيچ‌هاي خطرناک ميانه ترجيح داديم و از مسيري رفتيم که اصلا گاردريل نداشت چه کناره‌ها چه وسط. نزديک هشترود خورديم به جاده قديمي وتا بناب ديگه از جاده قديم رفتيم. به ياشار گفتم ببين خونه همه عمه و عموها شام و ناهار مي‌ريم که ديگه نشنويم ياشار آويسا نمي‌آن اين‌طرف‌ها، بذار هرچقدر دلشون مي‌خواد مارو ببينن، سفره‌هاي نوروزي بناب با اين‌طرف‌ها متفاوت است، مثلا بادام پسته، فندق و... همه‌چيز هست اما قاطي نمي‌کنن، جداجدا مي‌زارن که من خيلي مي پسندم، پير که شديم، اگه نوه‌هاموون و بچه‌هامون مثل من و ياشار ناخلف نشدن و نوروز اومدن پيشمون، هرسال براشون سفره نوروزي به‌سبک يک شهر يا منطقه‌اي خاص را مي‌چينم؛ يک روز رفتيم روستاي آلقو، تو يکي از اين خونه‌هايي که جزؤ آرزوهاي منه، يک‌طرف اتاق‌هايي براي زندگي و طرف ديگه 2 تااتاق يکي براي گوسفندها و اون يکي برا بره‌ها که 20تايي بودن، کلي صحنه‌ها بود اونجا برا عکاسي. نشستيم يک صبحانه عالي با نان و پنير محلي خورديم و گوسفندي براي قرباني گرفتيم و برگشتيم، خانم صاحبخانه آنچنان تنومند و هيکلي بود که من يکه خوردم، نه اينکه بدفرم ، يا چاق، نمي‌دانم اما من ياد سهراب افتاده بودم. چون حدود 30 نفر از دوستامون قرار بود بيان دور درياچه اروميه رو باهم بگرديم ، من و ياشار تا وقت گير مي آورديم مي رفتيم بناها و آثارباستاني بينون، گنبد سرخ و برج مدور و گنبد کبود و مقبره اوحدي مراغه‌اي را بناب ديدم ، مراغه آثار باستاني زياد داره که به علت پايتخت‌بودنش در زمان هلاکو است و دانشمندي مثل خواجه نصير که رصد‌خانه مراغه، را سالها پويا نگاه داشته بود. الانه هيج استفاده علمي از مکان نمي‌شه، هيچ جيزي وجود نداره، فقط نيم‌کره سفيد زيبايي که با دوستان کنارش بشه عکس يادگاري گرفت، ادامه دارد. کباب بناب هم براي يک وعده ناهار در نظر گرفته شده بود. به فاصله 10 دقيقه از مراغه روستايي با نام ورجوي وجود دارد که معبدي قديمي از دوره اشکانيان به‌جاي مانده است، متاسفانه رسيدگي خاصي نشده است. با دوستان دوشنبه راه افتاديم به سمت ملکان و شاهين‌دژ و تخت‌سليمان که شب رسيديم و براي استراحت و شب‌ماني در مدرسه‌اي شبانه‌روزي که همه امکانات را داشت استراحت کرديم. زندان سليمان و آتشکده واقعا ديدني‌ست، زندان سليمان که بالاي تخته سنگي مي‌باشد واقعا هولناک است و اسم زندان عجيب است، چون هرکسي چه به عمد و چه غير از آن به آنجا انداخته مي‌شد، بعيد به نظر مي رسد زنده ماندنش. راهنماي آتشکده آقاي عاشقي مدتي هم با آلماني‌هايي که براي اکتشاف و باستان‌شناسي به‌آنجا آمده بودند همکاري داشته‌اند و آلماني هم صحبت مي‌کنند، شخصيت نايابي داشتند، در سن 95سالگي، بانشاط و سرحال و پويا . پرندگاني که همراه ميثم در منطقه ديديم: کلاغ نوک زرد، گردن‌بور، نوک‌سرخ، چک‌چک، گنجشک کوهي، سار، پرستوي شکم‌سفيد، هدهد و سهره طلايي. متاسفانه يکي از ميني بوس ها در مسير برگشت به الاغي زد و حاصلش چندساعت معطلي در تکاب بود، چون بايد پسري که روي الاغ نشسته بود را به بيمارستان مي‌رسانديم که خوشبختانه به‌خير گذشت و با دوندگي‌هاي فرشيد و کاظم، دو ميني‌بوس ديگه تا اروميه رديف شد و راه افتاديم؛ به‌علت تاخيري که پيش آمد مجبور شديم غارسهولان را حذف کنيم که به کاظم گفتم غار سهولان عليصدر کوچک‌شده است و دلمان زياد نسوزد که نمي‌توانيم ببينيم. منطقه شکارممنوع بيان ، منطقه‌اي است بسيار وسيع از شاهين‌دژ تا تخت‌سليمان و ازطرف زنجان به منطقه حفاظت‌شده انگوران مي رسد. اروميه ميهمان خانه دانشجويي ميثم، خواهرزادم بوديم که مامان و مادربزرگش برايمان خيلي به‌زحمت افتاده بودند و کوفته درست کرده بودند که ما غذاي اصيل منطقه آذربايجان را خورده باشيم. صبح چهارشنبه به‌راهنمايي فرشيد از رودخانه و سد شهرچاي ديدن کرديم و بعد از مسير سيلوانه تا باني رفتيم، روستايي که مردمش کرد بودند و درختان گردو در آن فراوان. بعد به سمت سلماس راه افتاديم که ناهار را در روستاي کاظم‌داشي باشيم، کنار درياچه اروميه که يکي از جزيره دوقلوها نيز با همين عنوان است و فرشيد کلي ماجرا تعريف کرد از پايداري مردمي که چه‌مدت طولاني با آب باراني که روي سنگ‌هاي جزيره جمع مي‌شده مقاومت کرده‌اند، بايد کتاب تاريخ آذربايجان را دوباره بخوانم، چون اسامي افراد و اينکه مبارزه عليه چه کساني بوده است الان در خاطرم نيست . درياچه اروميه نزديک به صد جزيره دارد که به‌گفته فرشيد در چزيره اشک دوقلاده يوزپلنگ رها کرده بودند که الان خوشبختانه ني‌ني هم دارند. شبه‌جزيره اسلامي چندين روستا دارد که مردم در آنها ساکن‌اند. براي اينکه رانندگي در شب نداشته باشيم به اين فکر افتادم که بريم خوي خانه شهريار و الهام که بهد از هماهنگي با کاظم، سرپرست کل ، ما به سمت خوي راه افتاديم و دوستانمان به سمت ماکو، بهدش که ديدم مسير خوي به ماکو مثل جاده چالوس پيچ‌پيچي و خطرناکه، خدا رو شکر کردم که شب نرفتيم؛ شب با مهمان‌نوازي دوستانمان کلي به ما خوش گذشت و صبح بعد از ديدن برج شمس و دروازه سنگي راه افتاديم به‌سمت چالدران،در اين نقشه‌اي که من دارم جاي چالدران نوشته سيه‌چشمه. دروازه سنگي که از سنگ‌هاي سياه و خاکستري ساخته شده است چسبيده به‌بازار خوي مي‌باشد و از آثار دوره قاجار،حيف که ايام تعطيلات است و بازارها بسته؛ چون ياشار از تخمه که محصول اصلي خوي مي‌باشد کلي تعريف مي کرد و مي گفت يک بازارشون کلا تخمه مي فروشند. تزيينات برج 12 متري شمس با شاخ قوچ م بزکوهي مي‌باشد که گفته مي‌شود حاصل يک‌روز شکار شاه‌اسماعيل بوده، که از نظر من اصلا چيز بعيدي نيست. رواياتي‌ست مبني برآنکه شمس تبريزي مراد مولوي در اين بنا به‌خاک‌سپرده شده است. قره‌کليسا يا کليساي طاطائوس که داغ کنکور مرا تازه کرد، چون يکي از سوالات کنکورمان اين بود که ارمني‌ها در چه ماهي و چه روزي آنجا مراسم دارند؛ تاريخ ساختش به‌ابتداي مسيحيت برمي گردد و بيشتر از همه توضيحي که راهنما در مورد فرشته‌هاي روي درها مي‌دادند و اينکه کدام در وروديست و کدام در خروجي بعد از منزه شدن، براي من جالب بود. مراسم از 18 تيرماه به‌مدت 3 روز در اين کليسا ادامه دارد. آسيابي قديمي هم در کنار کليسا هست که چوب‌هاي دوارش ارزش ديدن دارد. مقبره سيد صدرالدين در 4 کيلومتري شهر چالدران در روستاي "سعدل" متعلق به سيدصدرالدين، وزيراعظم شاه‌اسماغيل صفوي مي‌باشد که در جنگ چالدران به‌شهادت رسيده و اخيرا بناي يادبودي باشکوه و هماهنگ با مقبره اصلي جاي آن بنا شده است. تا يادم نرفته از حجاري‌هاي خان‌تختي بگويم که در 76کيلومتري جاده اروميه ـسلماس در روستايي با اين نام واقع است ؛ برروي تخته‌سنگي نقش مردي سواربراسب، همراه دوسوار ديگربا لباس‌هايي که به‌پوشش دوره ساسانيان مي‌خورد، نقش بسته است.ساعت يک ظهر رسيديم خانه که چه عرض کنم، عمارت سردار ماکو که در روستاي باغچه‌جوق واقع است.باغچه جوق ماكو از جمله آثار متعدد باستاني و تاريخي شهر ماكو در آذربايجان غربي است. شهر ماكو كه از نظر ساختار فيزيكي قابل توجه است از قلاع محكم سر حدات ايراني و عثماني محسوب مي‌شود، چنانچه در سال 1045 هجري قمري، سلطان مراد چهارم عثماني، يكي از سرداران معروف خود، قره مصطفي پاشا را براي خرابي قلعه نظامي اين شهر مأمور كرد ؛ ولي با مرگ سلطان مراد چهارم اين دستور عملي نشد. در زمان صفويه نيز قلعه نظامي ماكو براي دولت ايران اهميت خاصي داشت. در سال 1052 هجري به زمان شاه عباس دوم قلعه ماكو را به علت آنكه پناهگاه مفسدان شده بود، ويران ساختند. امروزه، بافت قديمي شهر با بقاياي برج و بارو و محله بندي و كوچه هاي قديمي بسيار ديدني است.كاخ تاريخي وبا شكوه باغچه جوق ماكو داخل باغي به وسعت حدود 11 هكتار در اواخر دوره قاجـار به دستور اقبال السلطنه مـاكويي، يكي از ســرداران مظفـــرالدين شاه و از حكام مقتدر آن دوره ( 1324-1313 هجري قمري ) ساخته شده و تأثير شگرفي از سبك معماري روسيه آن زمان پذيرفته است. در سال 1353 هجري قمري، ساختمان باغچه جوق از وراث سردار ماكويي توسط دولت خريداري شد و پس از انجام برخي تعميرات ضروري، اين مجموعه از سال 1364 براي بازديد عموم به عنوان كاخ موزه آماده گرديده است. براي اينکه درمسيرمان که شب بايد به تبريز مي‌رسيديم به تاريکي نخوريم و ارس باشکوه را درروشنايي روز ببينيم از دوستان خداحافظي کرديم و آبجي‌کوچيکه را سپرديم به بچه‌ها و راه افتاديم. چيزي که يادم رفت، منظره آرارات باشکوه است که از ماکو دوقلوها واقعا سحرآميزاند. در کناره ارس منطقه حفاظت‌شده مراکان و ارس را داريم. دو مسير دارد و از مسير کناره رود که پيچ‌ها و شيب‌هاي خطرناکي دارد بايد با مجوز رد شد، قبلا خوانده بودم که دو پل قديمي در مسير وجود دارد، بر روي ارس، اما چون جايش را نمي‌دانستم هرچه دقت کردم پيدا نکردم؛ شهر نخجوان در آن‌سوي ارس به‌راحتي ديده مي‌شود. در مسيرمان به جلفا جاده به دو شاخه ثقسيم مي‌شد، اتفاقي پيش رفتيم و از کليساي سنت استپانوس سر درآورديم، ديگه هر مسيري به ياشار مي‌گفتيم برو چون فرقي نمي‌کنه، يا به‌جايي که منظورمونه مي‌رسيم يا جاي بهتر؛ کليساي سنت‌استپانوس خيلي به‌دل مي‌نشيند، شايد به‌اين دليل که اطرافش پر از شکوفه بود. از مرند و صوفيان گذشتيم و جايي که برف است و آب و شکوفه و گياهان تازه‌سبز‌شده مسلما نياز به‌تعريف ديگري ندارد. شب را تبريز خوابيديم. جمعه 11 فروردين راه افتاديم به سمت مشکين‌شهر که هم رضا را برسانيم و هم از شهر و سبلان باشکوه ديدم کنيم. آب مشکين‌شهر به‌نظرمان بسيار گوارا آمد. بعد از ناهار مفصلي که مامان رضا برايمان لطف کرده بودند، درست کرده بودند، راه افتاديم به سمت آبگرم قينرجه و مويل و ايلاندو که رضا مي‌گفت چون قبلا دو مار توي اين آب بوده‌اند به‌اين نام خوانده مي‌شود، بعد از اينکه کل مسير را رفتيم کاشف شديم که سيل تاسيسات را برده است و رضا نه‌اينکه تهران زندگي مي‌کند اطلاعاتش به‌روز نيست؛ بعد در مورد شترهاي دوکاهان مشکين‌شهر شنيديم که آن موقعي که ما رفته بوديم چون اطلاع نداشتيم ، نتوانستيم ببينيم، اما خوشبختانه بتسا و پويا فيلم گرفته بودند و چند شب پيش که خودمان را خونه آنها دعوت کرديم شترهاي دوکوهان را ديديم؛ بتسا از بچه‌شتري فيلم گرفته بود که تازه نيم‌ساعت بود به‌دنيا آمده بود و قادر به‌راه‌رفتن نبود. عکسي که در بالا گذاشتم، عکس حميد يکي از دوستان بسيار نازنيني‌ست که عملا نمک برنامه‌هاست. اين عکس را در موزه مردم‌شناسي بناب ازش انداختم که پينار خواهرزاده ياشار را بغل کرده و کنار مجسمه خانمي با پوشش محلي، ايستاده است. در مشکين‌شهر از بقعه شيخ‌حيدر ديدن کرديم که چندين قبر داخل آن بود و بيرون بقعه سنگ‌يادبودي مربوط به‌سال هزار و سيصد و بيست و چهار،‌ که نمي‌دانم مرتبط با چه قضيه‌اي بود. راه افتاديم به سمت اردبيل . از مسير اصلي نرفتيم و چند کيلومتري خاکي رفتيم، اما نهايتا مي‌ارزيد چون دايم از ميان باغ‌ها رد مي‌شديم. محمد و آرزو آمده بودند دنبالمان. رفتيم درياچه شورابيل را ديديم که از درياچه اروميه قديمي‌تر است و اطرافش کاملا تفريحيست، 6 نفري سواراين سرسره بزرگ‌ها شديم و اين‌قدر جيغ کشيديم که مسئولش بهمون گفت: چون شماها خيلي مشتري جذب کردين، جايزتون اينه که دوباره سرسره‌بازي کنيد. در اردبيل از بقعه شيخ‌صفي‌الدين اردبيلي ديدن کرديم. يک حلواي مخصوصي داشت که ما تجربه‌اش نگرديم،‌اما اطراف بقعه پر بود از مغازه‌هاي حلوا فروشي. به‌سمت درياچه نئور رفتيم که از اردبيل به‌صورت مشخص تابلو دارد، وليکن يخ درياچه از برف جاده قابل تشخيص نبود و کامل يخ بسته بود، اما براي پياده‌روي تابستان يکي از بهترين مناطق است. سرعين که نزديک اردبيل است و ما ترجيح داديم نرويم و به سمت تبريز راه افتاديم که برويم بناب و در بين راه در گذر از سراب، کوههاي پربرف بزقوش آنچنان مرا هيجاني کرد که در پي تدارک برنامه‌اي براي صعود به آنم، اگر خدا ياري کند

سه‌شنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۵

جمال‌الدين‌کلا

سفرمان از بيست و پنج اسفند شروع شد، چون برا کنکور کذايي من 2ماهي مي‌شد جايي نرفته بوديم، هر دوتاييمان مثل چله پشت کمان شده بوديم، صبح به محض اينکه موبايل را روشن کرديم 5 صبح، صفا زنگ زد که هفت تير منتظرمونه، بعد سينا و آيسودا رو هم سوار کرديم و به سمت ساري راه افتاديم، بعد از ناهاري که منزل سيناجان صرف شد، راه افتاديم به سمت جمال‌الدين کلا، روستايي که در 80 کيلومتري جنوب کياسر واقع است، هر چند درخت‌ها هنوز سبز نشده بودند اما مناظر بي‌نظير بود، هر جا هم مي‌رسيديم نان بربري مي‌خريديم که با پنير محليي که از فيروزکوه خريده بوديم بسيار مي‌چسبيد. نرسيده به کياسرسد سليمان تنگه را مي بينيم و يکي از بزرگترين کارخانه‌هاي چوب‌بري را.سمت راست تکيه مشهوري است به نام پهنه کلا که ايام عزاداري و مذهبي اصلا نمي توان از آنجا عبور کرد، بس که شلوغ مي‌شه حدود 10 تا مونده به کياسرچشمه مازا در سمت چپ مسير است که آب گوارايي داشت، ما هم با اينکه از سرما مي‌لرزيديم حيفمون آمد پياده نشيم و از آن آب نخوريم. روستاي جمال‌الدين‌کلا در تابستان پنجاه نفر ساکن دارند و در زمستان تنها يک خانواده مي‌مانند. حيواناتي نظير شغال، خرس، گرگ، پلنگ ديده شده است و قرقاول هم نسبتا فراوان است، بيشتر درختان اطراف بلوط و وليک و تلکا هستند. روستا رو کلي پامچال پوشانده بود که من پنج تا از اونا را با خاکشون به عنوان عيدي بردم برا مامان سمنان. بيشتر استراحت بود و خوراکي که هر چه مي خورديم انگارنه انگار، هواي شديدا مه‌آلود و درختاني که در بالا دست هنوز يخ داشتند. يکروز رفتيم گت‌چشمه به معني چشمه بزرگ، نزديک چشمه يک بچه‌قورباغه ديدم که بازم برا غلبه بر ترس‌هاي الکي وجودم گرفتمش تو دستم، اما خيلي شيطان بود و فورا خودش رو انداخت بيرون، راستس مگه قورباغه‌ها نبايد خواب باشن هنوز، فکر کنم خيلي شيطان بود، تو راه برگشت من و آيسودا دخترمون کلي در موردش قصه ساختيم . چه‌قدر آرامش‌بخشه روستا، هواش، طبيعتش حتي فريادهاي روستاييان که يکديگر را صدا مي زنند. صبح روزي که به قصد سمنان داشتيم از روستا مي‌رفتيم بيرون، برايمان شير محلي آوردند که چون ما نمي توانستيم همه آن را بخوريم و از طرفي من حيفم مي‌آمد، همراهمان برديم سمنان، من ياشارهميشه لباس پاره‌ها و دوخت و دوزها را مي‌ندازيم گردن مامان و مامان با تعجب مي‌پرسه يعني جدي جدي هنوز چرخ خياطيتو در نياوردي استفاده کني؟ اين روزها برعکس 5-6 سال پيش علاقه‌مند شدم به خياطي، روکش چادرمون پاره شده بود که مامان کلا تعويض کرد و يک عالمه چيزاي ديگه؛ من اصلا دوست ندارم سال تحويل خانه اين خانواده يا اون خانواده باشم، بعد از 5 سال زندگي ديگه بايد ما رو مستقل بشناسند، سال تحويل رو خونه بوديم و صبح ساعت 6 راه افتاديم به سمت بناب، راستش الان که دارم خاطرات سفر رو مي نويسم مي بينم چندين برابر بهتر از اوني بود که من و ياشار انتظار داشتيم و کلي شهرهاي 3 استان شمال‌غربي کشور را گشتيم