دوشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۵

بکران

بيست و چهارم آبان، بالاخره موفق شديم از تهران خودمان را جدا کنيم، تهران ماندن ما شده است حکايت پوستين ملانصرالدين که ما ول کرده‌ايم اما پوستين ما را ول نمي‌کند. زندگي در شهرهاي بزرگ به‌خاطر دغدغه‌هاي فراوانش، راحت‌تر انسان را از اصل وجوديش دور مي‌کند. هراز چندگاهي که به‌خودم نگاه مي‌کنم اصلا خودم را نمي‌شناسم، مدت‌ها راهي را مي روم که اصلا من آن را انتخاب نکرده‌ام، بگذريم، کودکي‌هاي من و داداشي در ايستگاه راه‌آهن بکران گذشت، نزديک‌ترين شهر به آن ميامي است که آن سال‌ها شهر نبود، اطراف‌مان همه روستا بود و جاليز‌هاي هندوانه و خربزه و درختان سنجد و اطراف پر از مار و آگاما و بزمچه بود و بارها همکاران پدر را مي‌ديدم که بزمچه‌هاي بزرگ بر دوش دارند و از صحرا برمي‌گردند و علاقه من به ‌خزندگان شايد به آن دوران برمي گردد. داداشي که رفت اول راهنمايي، چون آن منطقه مدرسه راهنمايي نداشت پدر انتقالي گرفت برا سمنان و يادم مي‌آد اوايل مدرسه که مي‌رفتم، هيچ کس با من دوست نمي‌شد و فکر مي‌کنم به‌خاطر لپ‌هاي قرمزم بود که نشان مي‌داد من از روستا آمده‌ام و بچه‌هاي شهر سخت‌شان بود با بچه‌اي روستايي دوست شوند، گذشت و و قتي ثلث اول شاگرد اول شدم ديگه کم‌کم دوست پيدا کردم و همه دوران تحصيل طي شد و من هيچ وقت معلم کلاس اولم، آقاي ديابي که در ايستگاه بکران به ما درس مي‌داد از يادم نمي‌رفت، هر موفقيتي دوباره آقاي ديابي را به‌يادم مي آورد. مامان هميشه تعريف مي‌کرد که آقاي ديابي کلي غصه تو را مي‌خورد چون همه بچه‌ها الفبا را ياد گرفته بودند و تو ياد نمي‌گرفتي، الان هم همينطورم، برا يادگرفتن هر چيزي من بايد چند برابر داداشي و آبجي کوچيکه انرژي بذارم. چهارشنبه رفتيم سمنان و صبح پنج‌شنبه همراه مامان و بابا راه افتاديم به سمت بکران، دامغان و شاهرود و ميامي را پشت‌سر گذاشتيم و برايم عجيب بود که مسير دامغان شاهرود دوطرفه است، مسير مشهد يکي از مسيرهاي پرتعدد ايران است و خدا به راه و ترابري ما اندکي انرژي عطا فرمايد که مسير کفي و کويري دامغان شاهرود را يکطرفه نمايند. خروجي ميامي مي‌پيچيم سمت چپ و بيست کيلومتري پيش مي‌رويم، روستايي با نام استرخو را مي‌بينيم که حجت دوست داداشي با خانواده‌اش آنجا زندگي مي‌کنند و در برگشت به‌آنها سر زديم. وقتي ايستگاه بکران را ديدم گريه‌ام گرفته بود، اول رفتيم مسجد ايستگاه که بيست و دو سال پيش ما بچه‌هاي ابتدايي مدرسه با سرود خميني اي امام آنرا افتتاح کرده بوديم، پدر دايم آشنا مي‌ديد و فکر مي‌کنم احساس رضايت داشت که گذشته را با افتخاراتي که به‌دست آورده بود نظاره مي‌کرد. مسير تا خانه ما پر از درختان سنجد بود، حيف که فصل سرما شروع شده است و مارها به‌خواب رفته‌اند وگرنه اين منطقه کلي خزنده مي‌ديديم. هيچ خانواده‌اي الان در ايستگاه زندگي نمي‌کند، تنها کارمندان هستند و خانه‌ها و مدرسه ما بي درو پيکر شده‌اند، رفتيم خانه قديمي‌مان و مامان براي ياشار تعريف مي‌کرد که چه‌طور يکدفعه نزديک بود من کل خانه را آتش بزنم و خودم فرار کرده بودم. کلي سنجد جمع کرديم و قرار گذاشتيم سال ديگه با داداشي و آبجي‌کوچيکه برويم دوباره. برگشتيم و جمعه صبح هم رفتيم شاهرود، ديدن آقاي ديابي معلم کلاس اول من و کامل احساس مي‌کردم تمام احترامي که من براي ايشان قايلم به‌واسطه محبت بي‌شائبه ايشان است و مي‌ديدم که دوست دارد ياشار را جاي من در آغوش بفشارد و چه‌اندازه خوشحال شدند از ديدن ما و مطمئنا ما بيشتر

یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۵

آردينه


ماه رمضان که تمام شد همراه عيد فطر مراسم عقد آبجي‌کوچيکه و امين را داشتيم، دوشنبه‌شب دوستان زنگ زدند که عيده فردا، نه اينکه ما هيچ رسانه خبري نداريم گاهي دوستان به کمکمان مي‌آيند، سه‌شنبه صبح راه افتاديم به سمت بازار گل و کلي گل مريم گرفتيم چون مي‌دانستيم آبجي‌کوچيکه مريم را از همه بيشتر دوست داره، تا نرسيده بوديم سمنان نمي‌دانستيم که چهارشنبه هم تعطيل است. سه‌روزي که مراسم بود و مهمان‌داري من و ياشار و داداشي و سميرا جان همگي در نقش کوزت ايفاي نقش مي‌کرديم و آبجي کوچيکه و امين هم در نقش آقا و خانم تنارديه بودند، چيزي که مي‌خواستم تعريف کنم به انتهاي مراسم برمي‌گردد و وقتي که آخر شب مي‌خواستيم از رستوران برگرديم، همه ماشين‌ها رفته بودند و ما مانده بوديم و داداشي اين‌ها و عروس داماد، که قرار بود يا با ماشين ما برگردند يا با ماشين داداشي، با هما و فروغ توطئه چيديم که عروس داماد را نبريم، به داداشي و فروغ و سميرا جان گفتيم که ما برمي‌گرديم بعد از ده دقيقه سوارشان مي‌کنيم و فروغ اين ميان فيلم‌برداري ماجرا را برعهده داشت. اين رستوران تقريبا خارج از شهر است و ياشار ماشين را اندگي جلوتر برد، هما با سر پريد تو ماشين و من هم سوار ماشين در حال حرکت شدم، فقط تصور کنيد چهره آبجي و امين را، مخصوصا با آن لباس‌ها، خارج از شهر، ما که دلمان را گرفته بوديم بس که خنديديم، برگشتيم و ديديم که به به عروس داماد تاکسي گرفته‌اند، آن هم تاکسيي که پر است، عروس و داماد عقب نشسته بودند و مسافر ديگري هم کنارشان، به راننده تاکسي اشاره کرديم که نگه دارد، راننده هم رگ فرديني‌اش بالا آمده بود و فکر مي‌کرد اين دو تا فراريند و با شک و ترديد پرسيده بود، نگه دارم
چهارشنبه پيش مراسم عروسي ومحسن و الهام بود و ماشين عروس ليموزين، از اتفاق ميدان ونک که رسيديم ما ماشين را گم کرديم و به عبارتي دلمان خنک نشد که بوق‌بوق را بندازيم، رفتيم نزديک خانه عروس و کوچه را بستيم، فکر مي‌کنم راننده ليموزين تا به‌حال چنين دهاتي‌بازيي نديده بود، چون هم‌چي با تعجب ما را نگاه مي‌کرد، ياشار و مجيد رفتند حساب‌هايشان را با محسن تصفيه کردند و برگشتند و ما راه را باز کرديم
جمعه دوازده آبان با امير و چند تا از دوستان نمايشگاه عکاسي رفتيم آردينه که از رنگ‌هاي پاييزي عکس بگيريم، طراح اين برنامه‌ها امير توکلي‌ست که از نظر من تخصص تور‌هاي کم‌هزينه را دارد، از ترمينال شرق با ميني‌بوس‌هاي رودهن رفتيم تا آنجا و با همان ميني‌بوس دربست رفتيم تا آردينه که مسير دوطرفه است و آسفالت و همراه شيب تند که بيست دقيقه طول مي‌کشد و فضايي که در آن وارد مي شود به انسان جاني دوباره مي بخشد. بسيار زيبا بود و من هم بيشتر رو عکس‌هاي ميکرو تمرکز کرده بودم. مسير رودخانه را برگشتيم پايين و حوالي ساعت سه بود که وانتي گرفيم و تا رودهن برگشتيم براي برگشت به تهران
جمعه نوزدهم با عده‌اي از همين اکيپ رفتيم براي ديدن شهر ري و ورامين، امير و هومن و سعيد آنقدر عکس از ري داشتند که من هميشه فکر مي‌کردم بايد ارزش ديدن داشته باشد و بسيار کنجکاو بودم و فکر مي‌کنم اصرار من باعث شد تا اين برنامه برگزار شود. رفتيم ميدان شوش و سوار اتوبوس‌هاي ورامين شديم که افتضاح بود، اين‌قدر کثيف بود که من ناخودآگاه دايم خودم را جمع مي‌کردم. رفتيم نرسيده به ورامين تپه طالب‌آباد که نزديک روستايي با همين نام است پياده شديم، قدمت اين تپه به پيش از اسلام برمي‌گردد و پر از سفال است رويش، سمت شمال منظره زيباي دماوند را داشتيم و در غرب تپه غارهايي به عمق سه چهار متر کنده شده بود. برگشتيم به سمت شهر ري که آتشکده ري را ببينيم . نظرآباد پياده مي‌شويم و نيم ساعتي بايد به سمت جنوب در جاده برويد، البته از جاده اصلي آتشکده تابلو دارد. آتشکده نزديک ريل راه‌آهن است و برايم عجيب بود که تا به‌حال از توي قطار اين بنا را نديده بودم. از محوطه که داشتيم خارج مي‌شديم هاپويي را ديديم که با تابلوي ميراث فرهنگي برايش لانه ساخته بودند.اين اثر تاريخي ارزش ديدن دارد اما منطقه خيلي اسفناک است، بوي فاضلابي که براي آبياري سبزي و باغات استفاده مي‌شود، آزاردهنده است، در مسير برگشت از گلخانه‌اي بازديد کرديم که خيار درختي پرورش مي‌دادند، طول هر کدام به دو متر مي‌رسد و به مدت چهار ماه بار مي‌دهند، کلي ما را به‌وجد آورد. براي برگشت تا متروي شوش ماشين گرفتيم و بقيه را با مترو آمديم
اين مدتي که گذشت کتابي خواندم با نام ژرمينال که آقاي نجفيان عزيز در اختيارم گذاشتند. در مورد معدنچيان بود و نوشته اميل زولا، پيشنهاد مي‌کنم مطالعه کنيد، بسيار تلخ است و فحش‌هاي رکيکي داده است که اوايل به من برمي‌خورد اما بدون آن کلمات عمق مطلب هيچ‌وقت رسانده نمي‌شد