یکشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۷

تولد آرتان

اگر چه تمامی دوستان و آشنایان مرا از زایمان طبیعی نهی می کردند, متاسفانه من همچنان ایستاده بودم که چرا همه موجودات عالم طبیعی وضع حمل می کنند و انسان باید جراحی کند و اصرار داشتم که آرتان طبیعی به دنیا بیاید. بعد از آزمایشات آخر که فشار بالا و پروتیین در ادرار را نشان می داد و آرتان هم در سونوگرافی سی ثانیه ای اصلا تکان نخورد, برعکس همیشه که فوتبال بازی می کرد, دکتر کشیک بیمارستان میلاد موکدا توصیه کرد که باید وضع حمل آغاز گردد, من هم که هر چه زایمان طبیعی بود از دوستان خارج از ایران شنیده بودم و فکر می کردم الان چندین پرستار مهربان به مانند فرشته ها دورم می گردند تا آرتان نازنینم راحت تر به دنیا بیاید با کلی شوق و ذوق ابلهانه وارد بخش زایمان شدم؛ اولین شوک زمانی به من وارد شد که پرستار کشیک در پنجمین یا ششمین معاینه سرم داد زد که شماها که اینقدر نازنازو هستید بروین بیمازستان خصوصی, چرا می آیید میلاد و هر ده دقیقه یک معاینه جانفرسا و صدای جیغ ها که از اتاق ها می آمد و استفراغ ها و برای دستشویی رفتن باید لا اقل چندین بار به پرستار کشیک التماس می کردم, از ساعت دو نیمه شب روی تخت دردی کشیدم که من بی اعتقاد تمام امامزاده ها را یاد کردم و التماس, چه برسد به پیامبر و حضرت علی و حضرت فاطمه؛ اجازه آب خوردن اصلا نداشتم و اجازه راه رفتن مطلقا, باید روی تخت درازکشیده درد می کشیدم و دایم پنجره را نگاه می کردم که کم کم روز شد و کم کم اشعه خورشید و این درد لحظه به لحظه فاصله هاش کوتاهتر می شد, تا آنجا که این قدر بی رمق شدم که دیگر برای معاینه لعنتی که می آمدند اصلا جان نداشتم آخ بگویم و پرستارها با شوق و ذوق رفتند برای ناهار و ازپسر نازنین من خبری نبود, تازه که بستری شدم, دستگاهی گذاشتند روی شکمم که ضربان قلب جنین را نشان می داد و از اتفاق این دستگاه بیمارستان فوق تخصصی میلاد خراب بود و یک دفعه دیدم ضربان را بیست و کمتر نشان می دهد, کلی داد و بیداد راه انداختم چون فکر می کردم آرتانم دارد فنا می شود, تا یک پرستاری شنید و با اکراه آمد داخل اتاق که چی شده, جریان را که گفتم با عصبانیت دستگاه را از روی شکم من برداشت و کل سیستم را قطع کرد و بعد از آن هر نیم ساعت پرستاری که می آمد با این دستگاه خراب کشتی می گرفت و بعد متوجه می شد که خراب است و می رفت از اتاق دیگری دستگاه می آورد و فورا جمع می کرد می برد. ساعت نزدیک دو بود که احساس می کردم عزراییل مهربان بالهایش را به صورتم می ساید و من که تا آن زمان بارها آرزوی مرگ کرده بودم بی اندازه خوشحال که این درد جان افزا رو به اتمام است. آخرین چیزهایی که قبل از بیهوش شدنم از درد در یادم است اینکه دکتری داد زد باید برود برای سزارین و فورا کادر سزاریین بسیج شدند, اتاق سزارین در خاطرم هست و از دیدن تجهیزات و تکنولوژی احساس شادمانی کردم و بعد لحظه آمپول زدن به نخاع که از درد نمی توانستم بنشینم و می دانستم که لحظه خطرناکیست و نمی دانم چند نفری مرا نگاه داشتند و لحظه بعدی که باز به هوش آمدم خس خس های آرتان بود که داشت ساکشن می شد و بعد صورت نازنینش را حس کردم که مالیدند به صورت من و پرسیدم همه جاش سالم است اما دیگر به هوش نبودم که جواب را بشنوم و دیگر لحظه در اتاق ریکاوری که آنچنان میلرزیدم که قادر به تکلم نبودم و لحظه ای که توانستم پاهایم را حس کنم منتقل شدم به بخش. به هیچ وجه زایمان طبیعی را در ایران پیشهاد نمی کنم. زیباترین زمان زندگی ام وقتی بود که آرتان را آوردند پیشم و پرستار کودکان کشیک بسیار مهربانانه کمکم کرد برای اولین بار به آرتان شیر دهم, اولین مکی که آرتان زد را با هیچ چیز در دنیا عوض نمی کنم. به گفته تمامی افرادی که آرتان را دیده اند پسرم بسیار بسیار سیاه است و من اصلا چنین چیزی را متوجه نمی شوم. آرتان در این حد سیاه است که مادرم دور از حضور من به خواهرم با بغض گفته بود بچه ما را عوض کرده اند و تمام مدتی که برای چک سینه اش او را این طرف آن طرف می برده پیش خودش می گفته معلوم نیست برای بچه چه کسی این قدر دارم جوش می زنم. آرتانم در دو هفتگی اش ثابت کرد که فرزند من است از شباهت بسیار چشمانش به من و الان که سه ماهگی اش را طی می کند کاملا کپی عکس های کودکی من است. دردهای من هم چنان ادامه داشت , نفس های خس خسی آرتان و اضافه ماندن در بیمارستان میلاد و بعد زردی نوزده و نیم آرتان و شش شب بستری بیمارستان مفید و مشکل جیش آرتان و ... گویا خداوند بزرگ با خدای کوچک من سر سازگاری ندارد!!