چهارشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۷

خدای مهر یا خدای ترس

آرتان من سه ماهگیش را پاس کرد, مثل همه بچه های دیگر هر روز کار جدیدی یاد می گیرد و ما بال بال می زنیم, می خندد, گاهی به قاه قاه, دو دستش را روبه روی صورتش در هم قلاب می کند, با تعجب نگاه می کند و محکم می کوبد توی صورتش, حرف می زند اما به گونه ای که حتی من که مادرش هستم هیچ سردرنمی آورم, غلت می زند و هر دفعه تا دستهایش را از زیرش درآورد بر من زمانی طولانی می گذرد, دستهایش را که بیرون می آورد و مثل آگاماهایی که تو آفتاب سرشان را تکان دهند, صورت نازنینش را این طرف آن طرف می کند, به دوران بارداریم فکر می کنم که چه اندازه نگران بودم مبادا آرتان یک انگشتش کم باشد, مبادا
چند شبی که به خاطر زردی بیمارستان مفید بودیم, آن هم بعد از اینکه چهار بیمارستان به ما گفتند دستگاه خالی ندارند و در این ترافیک تهران ما از سویی به سوی دیگر می رفتیم, نهایتا پروفسوری که همزبان یاشار بود واسطه خیر گردید و ما از اینکه توانستیم آرتان را در بیمارستانی بستری کنیم احساس رضایت نمودیم!!, با همه ناراحتی هایش, شاید تا اندازهای مرا با دردهای جامعه ام آشنا ساخت. در بیمارستان مفید, در بخش نوزادان دو اتاق با حدود بیست تخت وجود دارد که علت آن بیماران شهرستانی هستند که مادرانشان شبانه روزی همراه نوزادان هستند مکانی برای استراحت داشته باشند, متاسفانه سرویس های بهداشتی این بخش افتضاح بود و یک حمامی که وجود داشت چاهش گیر بود, من که تهران خانه داشتم مجبور بودم از حمام آنجا استفاده کنم, چون طاقت نداشتم چند ساعتی دور از آرتان باشم, شهرستانی ها که حسابشان معلوم بود. بعد از اینکه آمدیم خانه, هر دو سه روز یک بار برای چک نمودن زردی میرفتیم و از آرتان خون می گرفتند, روند کاهش زردیش بسیار بسیار کند بود, هر دفعه در حدود چند دهم, مساله جیش آرتان هم قسمتی از ذهنم را گرفته بود که همه می گفتند ختنه کنی خوب می شود و اینگونه بود که من حماقت کردم و آرتان نازنین را سپردم به تیغ جراج, طفلک به روش حلقه حتنه شد و متاسفانه خون داد و دوباره مجبور شدند نخ را باز کنند و ببندند و وقتی آرتان را به من دادند آنچنان جیغ می کشید که اصلا دهانش بسته نمی شد, آنچنان اشک می ریخت که من آرزو کردم کاش به دنیا نیامده بودم که چنین صحنه ای را شاهد باشم, شاید پنج دقیقه به همین حالت جیغ می کشید و اصلا سینه نمی گرفت, تمام تنم می لرزید و اصلا هیچ کنترلی روی عضلاتم نداشتم, دکتر که اوضاع را خیلی وخیم دید اسپری بی حس کننده زد اما گفت تکرار آن خطرناک است و ممکن است با خونش ترکیبی سمی به وجود آید, جیش آرتان با ختنه کردنش خوب نشد
هر چه مامان از طب سنتی می دانست به کار برد که هیچ دردی را دوا نکرد, هنوز ختنه آرتان خوب نشده بود که دیدم جوش های قرمزی روی صورتش پدیدار گشته, با دکترش در میان گذاشتم, پیشنهاد روزی دو بار هیدروکورتیزون را دادند که اگر چند روز نزنم تمام دو طرف لپ هاش قرمز قرمز می شود که خارش هم دارد, جدیدا هر نوزادی میبینم حسودیم درد می گیرد که چرا آرتان من سفید نیست, حالا سفید نیست هیچ, چرا لپ هاش مثل بچه های دیگه صاف نیست, تازه فاجعه این جاست که ما حق نداریم آرتان را ببوسیم و عملا هر چی حس داریم در وجودمان بغض می کند.الان دو ماهی هست که آرتان صورتش قرمز هست, کشفیاتی که من کرده ام اینکه دایم باید مرطوب باشد و ترجیحا در جاهای خنک, چند روزی که رفته بودیم زیراب, صورت آرتان کاملا خوب شده بود که به نظر به خاطر رطوبت بالای منطقه بود
این روزها آرتان کم شیر میخورد, رشد قد و وزنش کم شده است و شده دقدقه ذهنی من, برگشت به سر کار وچگونگی دل کندن از این فرشته آسمانی شده است علامت سوالی در ذهنم, مهد کودک یا پرستار هم قسمتی دیگر از ذهنم را گرفته است
سالهای سال خدای من, خدای مهربانی بود, همیشه برایم عجیب می نمود خدایی که مردم ازش می ترسیدند, اما این روزها ترس تمام وجودم را گرفته است, ترسی عظیم از اینکه دردی دیگر سراغ آرتانم را بگیرد. جایی می خواهم زار زار گریه کنم, بی آنکه یاشار مرا ببیند, بی آنکه نگاه تیزبین داداشی ماجرا را بفهمد و بی آنکه نگاه کنجکاو آرتان شماتتم کند که چرا چشمهایم راست نمی گویند. من خدای
مهربانم را گم کرده ام