دوشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۹

تنم از حادثه خسته*

اگه پسرك دو ساله اي رو ديديد كه دو تا زانوهاش زخميه و از زانو به پايين كلي كبودي رو پاهاش داره و گونه سمت چپش كبوده و پيشاني سمت راستش اندازه يك تخم مرغ آمده بالا و خون بسته و كبوده و بيني چپش تا رو لپش قرمزه، اون حتما آرتانه كه چپ و راست به جايي مي خوره و كوبيده مي شه. كنار هم راه مي رفتيم كه خورد زمين و دو تا زانوي پاش حسابي زخمي شد، من اداره بودم، افتاده رو لگوهاش و گونه چپش كبود شده، ديروز با هم پارك بوديم، آرتان رو پله بالايي بود و من در نقش محافظ رو پله پاييني، كه يكدفعه آرتان با پيشاني آمد رو پله پاييني، كاشكي اين كابوس كه از ذهنم دور نمي شه، خواب بود، امروز نگاه كردن به صورت پسركم برام خيلي سنگين بود، دردناك بود و زجرآور،
به نظر تا اين دوره خطر رو آرتان بگذرونه ما بايد يك آمبولانس و دو تا شكسته بند و يك دستگاه سي تي اسكن در اختيار داشته باشيم.
امروز قلبم تو وجودم سنگيني مي كنه، خيلي غم داره.

* از آهنگ هاي شادمهر

یکشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۹

الله اكبرش رو چيدن

آرتان و محمد جواد در زيراب(محمد جواد 3 سال از آرتان بزرگتر است و دارد مي رود گاوهايشان را از جنگل بياورد)

1- مهمترين مساله در زندگي رشد است، آيا پردازش آنچه در ذهن شماست باعث رشد شما مي شود؟ از احساسات عبور كنيد، از ذهن تان بيگاري نكشيد(آقاي سلطاني) اين را براي خودم و همه اونهايي نوشتم كه مسائل و اتفاقات خانواده همسر مدت ها در ذهن شان آشوب به پا مي كنند
2- خاله رويا، مامان عرفان چند وقت پيش به من پيشنهاد يك دفترچه كوچك براي ثبت خاطرات آرتان داد، چون خيلي خاطرات شيرين در اين سن بچه ها زياد است و وقت نوشتن در بلاگ محدود، براي من پيشنهاد مفيدي بود، چون لازم نيست با آب و تاب نوشت، مثلا در همين حد كه آرتان امروز رشد كلاميش مرا شوكه كرد.


از آرتان

3- داريم از خيابان مي گذريم آرتان شروع مي كند به دست زدن و تولد مبارك خواندن، نگاه مي كنم ، پارچه مشكي حضرت زهرا را مي بينم كه نقش 3 شمع بر روي آن است (ايام فاطميه بود)
4- روسري سر كردن من در جامعه براي آرتان عادت شده است(كدام روانشناس بود كه مي گفت بچه ها به هيچ چيز عادت نمي كنند؟) اگر روسريم توي ماشين باز شود، آرتان متعجب نگاهم مي كند و به منظور تصحيح اشتباهي، سعي دارد آنرا بر سرم بياندازد
5- آرتان به مسجد و اذان بسيار علاقه مند است، چند وقت پيش مسجد بي مناره اي ديديم، آرتان گفت ا الله اكبرش رو چيدن

شنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۹

آب دادن به مورچه ها

آرتان در حال آب دادن به مورچه ها با دمپايي هاي بچگي مامان
*علاقه آرتان به لودر و كاميون باعث شد كه همسايه بغلي ما خونشون رو بكوبند و ما اين شب ها با ديدن لودر عظيم الجثه اي به خواب مي ريم كه هيبتش من رو مي گيره، تا به حال از اين نزديك كاركردش رو نديده بودم، كلي خودم رو انكار كردم كه پيش آرتان از واژه ترس استفاده نكنم، اما آرتان حسابي لذت مي بره و همش مي گفت پس چرا كاميون نيامده كه لودر خاك ها رو توش بريزه.
** از چند منبع شنيده ام كه هيچ چيزي به اندازه طبيعت براي كودكان اهميت ندارد، با بابا و آرتان جمعه رفتيم دشت لار كه شقايق ها رو ببينيم، هنوز غنچه ها در نيامده بودند، اما طبيعت سرسبزش ما رو زنده كرد و آرتان هم با كاميونش كلي سنگ جابجا كرد، رو سنگ هاي روبه رو هم كلي آگاما ورجه وورجه مي كردند كه حسابي چاق و چله بودند، آگاما مارمولك هاي بزرگ هستند كه پوستشون خيلي زبرتر از مارمولك هاييست كه ما در شهر مي بينيم، بزمچه هاي كوچك هستند، اينقدر چاق بودند كه آرتان گفت اين ها لاك پشتند، بي راه هم نمي گفت؛ آگاماها اگر چه ظاهر خوشايندي ندارند، اما بي خطرند، خيلي كه احساس خطر كنند ممكن است گاز كوچولويي بگيرند. برا دوستاني كه برا ديدن شقايق ها مي خواهند بروند دشت لار دو هفته آينده به بعد را پيشنهاد مي كنم، ما كه دوست داريم همراهي داشته باشيم، اگه مايل بوديد با هم برويم
*** به پيشنهاد دوستاني كه سخنراني هاي آقاي سلطاني رو توصيه كرده بودند مجموعه كودك متعادل را از گلدونه ها خريدم، اما آنچه من خريدم تصويري بود كه در هر playerي نمي توان استفاده كرد، البته خود فروشنده گلونه ها هم مطلع نبودند، چون من گفتم صوتي مي خوام، نه تصويري، گفتند ما تصويري نداريم، اگر قصد تهيه اين مجموعه را داريد من صوتي آنرا پيشنهاد مي كنم
**** آرتان تنهايي غذا نمي خورد، هميشه بايد به فردي لقمه اي، بيسكوييتي، بدهد و خودش هم همراهي كند
***** آرتان وقتي دارد سرسره بازي مي كند، اگر بچه ديگه اي نزديكش باشد مي كشد كنار تا خلوت خلوت شود و كسي نباشد و آرتان برود بالا، مبارزه نمي كند، مقداري مرا در فكرفرو مي برد، بهش مي گويم اون توپ رو بردار، مي گه مال ني ني يه، مال من نيست، اما بيشتر اوقات با دادن اسباب بازي هاي خودش به ديگران مشكلي ندارد.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۹

لحظه هايي با آرتان

من و آرتان در بيمارستان محل تولد

*آرتان صداي اذان را مي شنود، مي گويد مامان برويم اذان را ببينيم، براش مي خوانم و مي گم، اذان را مي شنويم و مي گويم بايد بريم مسجد تا ببيني صداي اذان از كجا مي آيد، اذان، مسجد، قد قامت صلواه، چند وقته فاصله گرفتم از اين جريانات، اما به نظر آرتان بي علاقه نيست، مثل تمام ديگر كنجكاوي هاي كودكانه اش.

** اگر CD جديدي بگذارم، آرتان حتما موضع مي گيرد كه آرتان دوست نداره، ديشب مرضيه گذاشته بودم، گفتم اما من و بابا دوست داريم، چون بعد از هر اجرا، حضار دست مي زدند، آرتان هم علاقه مند شد، رفتيم تو اتاق آرتان داريم با ماشين پليس بازي مي كنيم، آرتان مي گه، خانم مرضيه بشين پشت، راحت تره، بريم مشهد – اينقدر كه تو ماشين من به آرتان مي گم بشينيم پشت راحتتره -

*** آرتان شعر "مانند دست است هر خانواده"، را خيلي دوست دارد، كلا هر چيزي كه از كودكان ديگر بشنود زودتر واكنش مثبت نشان مي دهد به نسبت آنكه از ما بشنود، مثل همين شعر ما پنج انگشت كه اولين بار پسرعموش براش خونده بود، ديروز رفته بوديم دنبال يكسري جريانات زندگي، بابا كه پيگير كارها بود، من و آرتان دنبال گل و بوته ها بوديم، كشفياتي كردم كه خودم حظ كردم، ديدم برگ هاي چنار چقدر شبيه دست است، آرتان هم قبول كرد و بعد ديدم درخت هاي نارون بيشترشان شبيه توپ مي شوند در بزرگسالي كه تشخيص آنها براي آرتان از بين درختان ديگر راحت تر مي شود

**** چند روز پيش خيلي باد بود، به آرتان گفتم ببين چه باد شديدي، درخت ها چطور تكان مي خورند، ديروز كه بيرون بوديم باد مي آمد، آرتان اشاره مي كنه به درخت ها و مي گه، درخت ها باد نزنيد

***** اينقدر كه كتاب نخوندم و فيلم نديدم، وقتي يه كتاب مي خونم فكر مي كنم بايد هوار هوار كنم، شهر باريك آيدا احدياني را خواندم و وبلاگش رو هم اضافه كردم به دوستانم. فيلم UP رو هم كه تا به حال گذاشته بودم كنار، ديشب نشستم ديدم و از صفاي جاري در لحظه لحظه هاش لذت بردم

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۹

حال خوب - حال بد

حال خوب

از اداره كه مي آم خونه سرم داره فشرده مي شه، از مقنعه و از اجبار حجاب بيزارم، موهاي كوتام كمكم مي كنه كه تا پرستار آرتان نرفتند، سرم رو بگيرم زير آب سرد و سلول هاي بيچاره نفسي تازه كنند، با آرتان مي خواهيم بريم پارك، بغلش مي كنم، در غير اين صورت هيچ گاه به پارك نمي رسيم، چون آرتان آنچنان با شمشادهاي جلوي خانه مشغول مي شه كه ساعت ها همون جا قربون صدقه پيشي ها مي ره و براي همه حيوانات علف خوار و غير علف خوار برگ مي چينه، اما من گلهاي پارك و فضاي آنجا را بيشتر دوست دارم، مشغول سرسره بازي مي شود كه پسركي بزرگتر از او هولش مي دهد و آرتان ناراحت از پله ها مي آيد پايين و مي گويد مامان سرسره نمي خوام، با هم مي نشينيم نگاه مي كنيم به زيبايي هاي بهار و به بازي بچه ها، تا اينكه آرتان راه مي افتد، آنطرفي آشغاليي است كه قد آرتان نصف بلندي آن هم نيست، ميبينم محو آشغالي شده، مي گم مامان بيا اونجا تميز نيست، مي آد دست منو مي گيره مي گه مامان بيا و با هيجان مگسي را به من نشان مي دهد كه آنجا نشسته، ذوق مي كنم كه از مگس هم مي شود شاد شد، راه مي افتد و من همراهش، گل هاي ختمي را بهش نشان مي دم و يك برگ ازش مي كنم بدم به آرتان مي گه برا عرفان هم بكن، يكي هم برا عرفان مي چينم، هر وقت توت هم مي خورد حتما يكي براي عرفان نگاه مي دارد. به جوي آب اشاره مي كند و مي گويد مامان برم تو جو، اول يكه مي خورم، بعد فكر مي كنم چه ايرادي دارد، كمكش مي كنم مي رود توي جوي آب و همراهي مرا مي خواهد، من هم مي روم، آرتان بازي مي كند منم رو يك لبه مي نشينم و پاهايم را آنطرف جو مي گذارم، آرتان تلاش مي كند اين كار را تكرار كند اما پاهايش كوچكتر از آن است كه عرض جو را بپيمايد، مي رود سراغ فلزي كه پيدا مي كند و مي گويد دايره، غرق لذت مي شوم كه پسركم دايره را تشخيص مي دهد، چندين بار آنرا مثلا گم مي كند و مي گويد دايره كو كه من بگردم دنبالش،
آرتان شايد بيشتر از 15 سال بود كه توي جوي آب نرفته بودم، حس تازه اي بهم دادي مامان، چشمات و نگاهات اندازه كلي دنيا مي ارزه، مرسي از اين همه شادي زلال كه بهم هديه دادي

حال بد

آويسا مامان متمدني شده، كلاس مي ره، در اين كلاس متوجه مي شه كه نبايد صبح ها يواشكي رفت اداره، دلايل استاد برايم قابل قبول بود، خانم دادبه گفتند الان يواشكي كاري مي كني، چطور انتظار داري فرزندت چند وقت ديگه كاري رو پنهان از تو انجام نده، ثانيا اين حق آرتانه كه بدونه مامانش كجاست، ثالثا بايد بهش احترام بذاري، پس من تصميم گرفتم امروز بگم آرتان من دارم ميرم اداره، عصر كه برگردم با هم بازي مي كنيم، الان مي توني با خاله رنگ بازي كني و ... آرتان اشك تو چشماش حلقه زده بود، تربچه ها رو برداشت و داد به من كه با هم بودنمون آني بيشتر شود، لقمه اي كه خاله براش درست كرده بود رو داد به من كه با هم بودنمون لحظه اي بيشتر شود و بالاخره من بوسيدمش و در رو بستم و مي شنيدم كه مي گه مامان نره، مامان نره ...
تو حياط نگاه انداختم به پنجره، ديدم آرتان بغل خاله اش اشك مي ريزه، صورتش مچاله شده بود از غم، مثل قلب من، در حياط رو بستم و هر چي بد و بيراه بود نصيب خودم و كارم و علم روانشناسي كردم

شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۹

چه زود زود بزرگ مي شوي آرتان

آرتانم هر دفعه كه بهت نگاه مي كنم مي بينم – ا، يكدفعه چه بزرگ شدي، مني كه سعي مي كنم تمام لحظه هاي با تو بودن را دقيق باشم، چون مي دانم چه لحظات زيبايي دارد مي گذرد، اما باز مي بينم تو قد كشيدي و حرف هايي مي زني كه من مات مي مانم،
*ديروز آرتان داشت باغچه را آب مي داد و در واقع آب بازي مي كرد، مي گم آرتان بيا حاضر شو، بريم باغ توت بخوريم، مي گه بذار كارم تمام بشه مي آم و من حيران كه عين جمله خودم را بهم بر مي گرداند، وقتي دارم ظرف مي شويم و آرتان مرا صدا مي زند، غالبا مي گويم مامان بذار كارم تمام بشه مي آم
** آرتان گل قاصدك، رز، درخت توت، درخت كاج و شمشاد را مي شناسد، خوشحالم كه دوره گياه شناسي را گذرانده ام كه آرتان را با آنچه هر روزه در اطرافش مي بيند آشنا سازم، به نارون و اقاقيا علاقه اي نشان نداده است اما درخت كاج و درخت توت را عجيب دوست دارد، كاج را به خاطر ميوه هايش كه نقش اسباب بازي را برايش دارد و بنا بر سايز از بابا تا ني ني تقسيم بندي مي شود و توت را به خاطر شيريني توت كه وقتي دستش به شاخه برسد رسيده و نارس را نمي بيند و همه را به عنوان رسيده مي خورد و من مي مانم و فكرهام كه نكند دل درد بگيرد
*** تشخيص مي دهد كه بابابزرگ، مامان بزرگ در جايي ديگر به نام سمنان هستند و از تهران نسبتا فاصله دارد، وقتي بشنود كه داريم مي رويم سمنان تا جايي كه بتواند تلاش مي كند نخوابد
**** در مورد ترس آرتان از سگ با مشاوري صحبت كردم، گفتند لغت ترس را در منزل تا مي توانيد استفاده نكنيد، با سگ خانگي بازي كنيد، آرتان هر طور ميل دارد، اگر خواست از دور نگاه كند و اگر خواست بيايد بازي كند، تا مدتي هم اگر كارتون و فيلمي از سگ برايش مي گذاريد سگ هاي مهربان و كمك كننده باشند
***** اين روزها تا مي بيند لباس پوشيده ام بيام اداره، مي گه آرتان هم مي ياد اداره، مي گويم آدم بزرگ ها مي روند اداره، مي گويد: آرتان بزرگه

# كلاس چهل كليد خانم دادبه مي روم، نكاتي از كلاس:
- كودك پير 80 ساله است، مراد است و شما مانند مريدي بايد از او بياموزيد
- از تاثيرگذارترين موارد روي كودك، يكي بودن حرف پدر و مادر است
- هر آنچه هستيد كودك به طور كامل مي گيرد، سطح انرژي شما به صورت كامل منتقل مي شود، پس دروني شاد داشته باشيد و در لحظه با او بودن براي او باشيد
- كودك را آزاد بگذاريد، تا مرز خطر، فقط موارد خطرناك را رفع كنيد و بگذاريد كودك خودش تجربه كند
- عروسك نخريد، تنها اسباب بازي هايي كه كودك با دستش و فكرش با آن بازي كند به مقدار كم بخريد، كودك را ببريد در طبيعت، خود همه چيز مي آموزد
كلاس ها بالاتر از ميدان پونك، چهارديواري، برگزار مي شود، روزهاي سه شنبه 4:30 تا 6:30
و خوبي كلاس در آن است كه يكساعت اول به پرسش و پاسخ مي گذرد، هم دغدغه هاي مادرانه را متوجه مي شويم و هم جواب خيلي از سوالاتمان را مي گيريم. عنوان كلاس هست 40 كليد تربيت كودك كه خانم دادبه نظرشان 40 كليد تربيت خود است، من تنها يك جلسه رفته ام و نظر كلي را در جلسات آينده خواهم داد