چهارشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۹

دختر پسرم

اين روزها آرتانم، عروسكي را به دختريش پذيرفته است و اسمش را گذاشته است مادر، متكاي كوچيكي خودش را مي گذارد زير سرش و آرام آرام راه مي بردش تا دخترش بخوابد، فكر مي كنم كه نام مادر را از صحبت هاي بابابزرگش انتخاب كرده است، بابا بزرگ نصرالله به رسم شمالي ها، وقتي مي خواهد محبت بي دريغش را به دختري اعمال كند، لفظ مادر را استفاده مي كند.

اين بار كه مي خواستيم برويم پيش آتا آناي آرتان با قطار رفتيم و واقعا به ما خوش گذشت، من و آرتان روي يك تخت خوابيديم، چفت چفت هم و تا صبح من از اينكه اينقدر نزديك پسرم هستم دلم غنج مي رفت، ياد ريزعلي، دهقان فداكار افتادم و گفتم كه حالا كه سوار قطاريم برايش داستاني مرتبط با موقعيت تعريف كنم، وسطاي داستان مي گم آرتان چشمات رو ببند كه بخوابي، مي گه اگه چشمام رو ببندم كه ريزعلي رو نمي بينم !

ديروز آرتانم بچه گربه اي را در خيابان بغل كرد و دمش را كشيد و جيغ هاي هيجاني كشيد از اين هم بازي جديدش و من كلي خيالم تسكين يافت از دوستي پسرم با حيوانات، اما ترس از هواپيما هم چنان ادامه دارد و دنبال راهكارم

چهارشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۹

آرتانم به بزرگواريت افتخار مي كنم

چند روز پيش خانمي كه آمده بودند منزل ما تا در نظافت خانه به من كمك كنند، دوش حمام را شكسته بودند و من نمي دانستم، باباي آرتان كه از اداره آمد تا رفت حمام و دوش شكسته را ديد، بسيار عصباني گفت كي اين دوش را شكسته؟ چرا شكسته؟ منم كه اطلاع نداشتم، گفتم نمي دانم، آرتان كه ديد باباش عصبانيه، پريد جلوي در حمام و با كلام نازنينش گفت : بابا ببخشيد، من شكستم، ببخشيد من رفته بودم آب بازي كنم شكست، ببخشيد... من و ياشار يخ بسته بوديم، از حيرت چند لحظه اي چيزي نتوانستم بگويم و كم كم متوجه شدم كه چقدر خجالت كشيده ام از پسرك 2 سال و سه ماهه ام كه براي آنكه شاهد جنجال ديگري بين من و پدرش نباشه، همه چيز را خود به گردن گرفته است و باز متوجه شدم كه واضح تر از اين نمي توانست اعلام كند كه رفتار من و ياشار تا همين جا، چه اندازه روحش را آزرده كرده است كه حاضر نيست ديگر باره شاهد باشد و ... بسيار چيزهاي ديگر كه آموختم
· مي دانم كه نبايد اجازه دهم اينگونه رفتار كردن مرامش گردد و گناه ديگري را به گردن بگيرد، ديروز بغلش كردم و گفتم مامان مرسي كه آنروز در نقش حامي من، مسئوليت دوش شكسته را بر عهده گرفتي، كارت بسيار بزرگانه بود، اما مامان جون يادت باشه كه هيچ چي به اندازه حقيقت و گفتن آن در زندگي مهم نيست.
· دوست ندارم در دراز مدت نقش حامي آرتان به قالب مظلوم تبديل شود.
· به آجي كوچيكه كه گفتم با آرتان اينگونه صحبت كردم، پرسيد به نظرت متوجه منظورت شد و من جواب دادم قطعا، بچه اي كه چنين دليرانه و سنجيده عمل مي كند مسلم آنكه متوجه خيلي از ريزه كاري هاييست كه ما آدم بزرگ ها توان ديدنش را نداريم.