چهارشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۰

این روزها

از آرتان
مدتی بود آرتان لغت "دیوانه " را به کار می برد و در موقیت های مختلف استفاده می کرد و ما در تعجب بودیم که از کجا آموخته است و با هزار و دو ترفند می خواستیم به بچه تفهیم کنیم که لغت خوبی نیست و آرتان هم ملاحظه ما را می کرد و دیگر نمی گفت دیوانه, دیروز رفتم دنبال آرتان مهد و کلی قربان صدقه اش رفتم و شروع کردم به خوندن که عاشقتم, دیوونه تم, از صبح تا شب دم خونه تم، یکدفعه آرتان پرید وسط و گفت مامان دیوانه حرف خوبی نیست ... و من کاشف شدم که خودم آموخته ام به فرزندم آنچه که بعد ، نهی ش کردم !!
دارم صورتم را به روش عهد دقیانوس، یعنی مدلی که در خوابگاه امیرکبیر آموخته ام، با نخ به انگشت کوچیکه پا بسته اصلاح می کنم که آرتان می گوید مامان چرا نخ رو بستی به پات و داری خودت را می دوزی !
از خودم
دیگر مطمئن شده ام که مدل روحی روانی من سینوسی است, دو ماه پرانرژی می دوم و درس می خوانم و ورزش می کنم و ... بعد دوماه هیچ کدام از این کارها را که نمی کنم هیچ, همش دوست دارم بیکار باشم و دراز بکشم و یک نقشه دنیا یا یک سفرنامه قطور بدهند دستم که بخوانم و بخوابم
از تمام خواننده هایی که دوستشان دارم و لحظات ناب تنهایی رانندگی را با آنها می گذرانم این چند وقت فقط هایده راضیم می کند، فقط هایده، چه دارد در صدایش نمی دانم

یکشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۹۰

پدر و مادر

تازگی ها بیشتر از قبل ذهنم معطوف به پدر و مادرم است، پیری و دلتنگی هایشان دیگر دارد به چشم می آید. پدر خوددار است و آنقدر از خود گذشته است و ملاحظه همه را می کند که اصلا به روی خودش نمیآورد، اما مادر وابستگی اش را به خودم و آبجی کوچیکه می بینم و سعی داریم زود به زود به آنها سر بزنیم. باید ها و نباید ها کاملا واضح اند اما اینکه انجامشان نمی دهم را ....
آخر هفته ای، سمنان خیلی خوش گذشت، بهار و آرتان کمتر با هم می سازند، وقتی با هم هستند اما طاقت جدایی از همدیگر را هم ندارند و گریه می کنند. خانه شادی در سمنان جدیدا باز شده است به اسم رنگین کمان، یک چیزی با قابلیت های خانه بازی باشگاه انقلاب تهران، یک مقدار فشرده تر، بهار و آرتان را بردیم آنجا و من کلی ذوق کردم، جای تمیز و باکلاسی هست. آرتان و بهار هم که بعد از دو ساعت، هنوز نمی خواستند بیایند.
آرتان جوراب پایش نمی کند، به هیچ وجه، با هیچ ترفندی نتوانسته ایم راضی اش کنیم. الان هم که زمستان است، این کار آرتان عجیب تر می نماید، بدتر از آن بوی پایش هست که وای به روزی که کقشش را در ماشین در بیاورد، با داستان و ترغیب به جایی نرسیدیم،
آرتان که بیشتر از دو کارتون بخواهد ببیند، فیش اصلی تلویزیون را قطع می کنم و می گویم تلویزیون خراب شده، با یاشار گفته بودم که آرتان تلویزیون زیاد دیده، تلویزیون خراب شده، آنروز شنیدم آرتان داشت به دوستی می گفت: مامانم زیاد فیلم دیده، تلویزیون خراب شده است
تقریبا یک سالی هست که دنبال ساعت مناسب کلاس موسیقی پارس برای آرتانم. ترم پیش دوشنبه ها ، خوب بود که با کلاس درسی خودم تداخل داشت. ترم بهار 91 هم چهارشنبه و پنج شنبه کلاس دارند که من به امید سفرهای بهاری آخر هفته، نمی توانم ثبت نام کنم

سه‌شنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۹۰

موز

هند را دوست نداشتم، کثیفی اش بیش از حد تصور بود، اما فکر کنم آرتان عاشق هند باشد؛ به جای کلاغ های تهران، طوطی می دید که دسته دسته پرواز می کنند، تو خیابان نه تنها سگ و گاو و میمون بود که فیل هم دیده می شد، آرتان 3 سال و نیمه، دیگر چه می خواهد؟ آلودگی و کثیفی را هم که متوجه نمی شد، تنها حسن این شرایط که مردهایی با هر تیپ حتی کت و شلواری همه جا جیش می کنند این بود که ما بین راه مجبور نشیم دنبال دستشویی بگردیم برای جیش آرتان. آگرا قلعه که می خواستیم بریم آرتان رفت 7-8 تا موز از رستوران هتل برداشت که ببریم برای میمون ها، گفتم مامان می توانی 1 دانه یعنی سهم خودت را بدی به میمون ها، بقیه برای مهمان های هتل است. آرتان موز را دستش گرفته بود و چه نعمتی بود کالسکه بچه که همراهمان برده بودیم. ما همه بی هوا از ورودی قلعه داشتیم وارد می شدیم که دیدیم یک میمون مثل فشنگ دارد به سمت ما می آید و قبل از اینکه متوجه شویم, موز را از دست آرتان قاپید و در رفت، همه جماعت توریست دور آرتان جمع شده بودند و ها ها بخند و یکسری هم دلسوزی می کردند که موز بچه را گرفت که گفتیم از اصلش این موز را برای میمون ها آورده بود. بعدش آرتان به من گفت مامان ببین تعداد میمون ها چقدر زیاد است، کاشکی همه آن موزها را آورده بودیم و من هم پشیمان شدم که با آوردن آنها موافقت نکرده بودم.

آرتان خیلی زیبا و متین صحبت می کند, داشتیم از مهد می آمدیم به آرتان گفتم مامان من ابروهام خیلی نامرتب شده است، میشه با هم بریم آرایشگاه، گفت بله. چند دقیقه نگذشته بود که گفت ببخشید مامان من امروز باید زود برم خانه چون باید کارتون ببینم، نمی توانم بیام با شما آرایشگاه؛ من که از این جمله بندیش غرق لذت شدم اما آخرش خصمانه عمل کردم و با زور راضیش کردم بریم آرایشگاه. کلی از اعتماد به نفس خانم ها در مرتب بودن ابروهایشان هست و نمی شد آنروز نرفت.

آرتان یک شکلات خورده بود، یکی هم از مدت ها تو دستش بود، من هم داشتم حرص می خوردم که لباسش را بپوشد که زودتر برویم و او سرگرم باز کردن پوست شکلات بود و باز نمی شد، آخرش خودداریم تمام شد و گفتم آرتان می خواهی کمکت کنم، گفت نه، مثل همیشه، تقریبا 10 دقیقه ای این ماجرا طول کشید و پسرک بالاخره توانست شکلات را باز کند و من کلی خوشحال که خب الان دیگر لباسش را می پوشد که آرتان گفت مامان دهانت را باز کند بگوو آه، منم دهنم را باز کردم و آرتان شکلات را گذاشت تو دهنم و گفت مامان این جایزه ات بود. وووووووه تا چند ثانیه منگ بودم، چه لذتی بردم که پسرم برای من از علاقه خوردنی خوردش گذشت. 20 دقیقه ای آنرا نگه داشته بود تا کار من تمام شود و آنرا بدهد به من، خدا را صد هزار بار شکر که بی صبری نکردم و غر نزدم برای لباس پوشیدنش که این لحظه زیبا را شاهد شدم.

آرتان اینقدر جالب داستان تعریف می کند، اینقدر جالب داستان تعریف می کند که من گاهی فکر می کنم بزرگ شود، داستان گوی بچه ها در رسانه ها شود. کتابی که 2 بار برایش خوانده بودم را شبی که پدرش مریض بود و روی تخت آرتان دراز کشیده بود داشت برای یاشار تعریف می کرد، هاج و واج مانده بودم. همچی با آب و تاب تعریف می کرد که اگر دلم شور پروژه هایم را نمی زد کنار یاشار دراز می کشیدم تا آرتان برایمان قصه بگوید.

اما از بحث خوش آرتان که بگذریم، دلم از دست دانشگاه و پروژه ها خون است. این سخت گیری بیجای استاد ها، روح مرا به ته سیاه چال برده است که گه گاهی که از یکی شان فارغ می شوم، تعجب می کنم که هنوز آسمان آبی است. دوست داشتم درس خواندن را، دوست دارم یاد بگیرم اما بی دلیل اذیت می کنند دانشجو را.