هند را دوست نداشتم، کثیفی اش بیش از حد تصور بود، اما فکر کنم آرتان عاشق هند باشد؛ به جای کلاغ های تهران، طوطی می دید که دسته دسته پرواز می کنند، تو خیابان نه تنها سگ و گاو و میمون بود که فیل هم دیده می شد، آرتان 3 سال و نیمه، دیگر چه می خواهد؟ آلودگی و کثیفی را هم که متوجه نمی شد، تنها حسن این شرایط که مردهایی با هر تیپ حتی کت و شلواری همه جا جیش می کنند این بود که ما بین راه مجبور نشیم دنبال دستشویی بگردیم برای جیش آرتان. آگرا قلعه که می خواستیم بریم آرتان رفت 7-8 تا موز از رستوران هتل برداشت که ببریم برای میمون ها، گفتم مامان می توانی 1 دانه یعنی سهم خودت را بدی به میمون ها، بقیه برای مهمان های هتل است. آرتان موز را دستش گرفته بود و چه نعمتی بود کالسکه بچه که همراهمان برده بودیم. ما همه بی هوا از ورودی قلعه داشتیم وارد می شدیم که دیدیم یک میمون مثل فشنگ دارد به سمت ما می آید و قبل از اینکه متوجه شویم, موز را از دست آرتان قاپید و در رفت، همه جماعت توریست دور آرتان جمع شده بودند و ها ها بخند و یکسری هم دلسوزی می کردند که موز بچه را گرفت که گفتیم از اصلش این موز را برای میمون ها آورده بود. بعدش آرتان به من گفت مامان ببین تعداد میمون ها چقدر زیاد است، کاشکی همه آن موزها را آورده بودیم و من هم پشیمان شدم که با آوردن آنها موافقت نکرده بودم.
آرتان خیلی زیبا و متین صحبت می کند, داشتیم از مهد می آمدیم به آرتان گفتم مامان من ابروهام خیلی نامرتب شده است، میشه با هم بریم آرایشگاه، گفت بله. چند دقیقه نگذشته بود که گفت ببخشید مامان من امروز باید زود برم خانه چون باید کارتون ببینم، نمی توانم بیام با شما آرایشگاه؛ من که از این جمله بندیش غرق لذت شدم اما آخرش خصمانه عمل کردم و با زور راضیش کردم بریم آرایشگاه. کلی از اعتماد به نفس خانم ها در مرتب بودن ابروهایشان هست و نمی شد آنروز نرفت.
آرتان یک شکلات خورده بود، یکی هم از مدت ها تو دستش بود، من هم داشتم حرص می خوردم که لباسش را بپوشد که زودتر برویم و او سرگرم باز کردن پوست شکلات بود و باز نمی شد، آخرش خودداریم تمام شد و گفتم آرتان می خواهی کمکت کنم، گفت نه، مثل همیشه، تقریبا 10 دقیقه ای این ماجرا طول کشید و پسرک بالاخره توانست شکلات را باز کند و من کلی خوشحال که خب الان دیگر لباسش را می پوشد که آرتان گفت مامان دهانت را باز کند بگوو آه، منم دهنم را باز کردم و آرتان شکلات را گذاشت تو دهنم و گفت مامان این جایزه ات بود. وووووووه تا چند ثانیه منگ بودم، چه لذتی بردم که پسرم برای من از علاقه خوردنی خوردش گذشت. 20 دقیقه ای آنرا نگه داشته بود تا کار من تمام شود و آنرا بدهد به من، خدا را صد هزار بار شکر که بی صبری نکردم و غر نزدم برای لباس پوشیدنش که این لحظه زیبا را شاهد شدم.
آرتان اینقدر جالب داستان تعریف می کند، اینقدر جالب داستان تعریف می کند که من گاهی فکر می کنم بزرگ شود، داستان گوی بچه ها در رسانه ها شود. کتابی که 2 بار برایش خوانده بودم را شبی که پدرش مریض بود و روی تخت آرتان دراز کشیده بود داشت برای یاشار تعریف می کرد، هاج و واج مانده بودم. همچی با آب و تاب تعریف می کرد که اگر دلم شور پروژه هایم را نمی زد کنار یاشار دراز می کشیدم تا آرتان برایمان قصه بگوید.
اما از بحث خوش آرتان که بگذریم، دلم از دست دانشگاه و پروژه ها خون است. این سخت گیری بیجای استاد ها، روح مرا به ته سیاه چال برده است که گه گاهی که از یکی شان فارغ می شوم، تعجب می کنم که هنوز آسمان آبی است. دوست داشتم درس خواندن را، دوست دارم یاد بگیرم اما بی دلیل اذیت می کنند دانشجو را.
۳ نظر:
آویسای عزیز چقدر دوست داشتم منهم بنشینم و آرتان یکی از قصه هایش را برایم تعریف کند با آن لحن شیرین صحبت کردنش...
تنمی دانستم درس می خوانی آویسا جان خسته نباشی دوست من تحسینت می کنم با این همه کار و درس و بچه داری...
راستی ما هم همیین مشکل دستشویی رفتن در بیرون را با پویان داریم پس راه حلش رفتن به هند است!
امیدوارم جدای از کثیفی سفر به هند حسابی به شما خوش گذشته باشد.
عزیزم چقدر بهش خوش گذشته... از تصور دادن شکلاتش بهت لذت بردم...:)
ارسال یک نظر