اين گزارش برنامه را کاظم عزيز نوشتهاند، جو گروه را کامل نشان ميدهد و بسيار زيبا نوشتهاند، از اين جهت آنرا بهصورت کامل در اينجا ميگذارم، کاظم دوست نازنينيست که خطرکردن و مهرباني با تکتک سلولهايش عجين است و من و ياشار هر وقت شنيديم کاظم در برنامهاي همسفر خواهد بود، براي شرکت در برنامه مصممتر گشتيم، صداي بسيار دلنشيني دارند و هربرنامه لطف ميکنند، دوکاج را براي من مي خوانند، سعي خواهم کرد اين آوازشان را روي وب لاگم بگذارم که دوستان يکي از دلايل محبوبيت اين گرانقدر را متوجه گردند
هميشه در برنامهها كساني هستند اميد دهنده، حمايت كننده، مشورت كننده، پر صبر و تحمل و تحليل كننده. من محمد را در اين زمره ميدانم. هنوز جاي خود را كف مينيبوس روي پاهاي عباس احمدي جفت و جور نكرده بودم كه محمد با لحن ملايمش گفت: “از آنجا كه تو آدم فني هستي گزارش نويسي با تو“ كه من هرچه كوشيدم به كسان دگر بسپرم نشد كه نشد. بهخدا در قاموس من هر چه بگنجد مطمئنم كه فنيكاري نخواهد گنجيد. من، محمد و فاطمه ساعت پنج صبح از ميدان حافظ در ورودي جاده چالوس سوار مينيبوس شديم و ده دقيقه مانده به شش در ضلع مخالف جنوب غربي (همان جنوب شرقي!) پل سيد خندان بوديم.محمد تهراني، مجيد پرپينچي، بهمن آرمند كه من هنوز تو كف اين اسم و فاميلم، ابراهيم صالحآبادي و مبين رستگار اولين كساني بودند كه آمدند و بعد مارال پناهي، رامين خواجوي، فرشيد اميرطهماسبي، آويسا ، عباس احمدي، يونس اصغرزاده، شيوا شمشيري، دوقلوها وجيهه دخيلي و مهين شمسيخاني و بعدها سميه ديانتي معروف به سلطانبانو كه راننده بيتجربهاي نيم ساعت به تاخيرش افكنده بود. ياشار و بابك ضيا را هم ديديم. اين ياشار و خانم آويسا در برنامه آذربايجان سنگ تمام گذاشتند.زودتر از ما جدا شدند و نشد كه رسما از آنها در جمع تشكر كنم و حالا تشكر ميكنم. بابك مثل خيلي ديگراز بچهها بيشتر كفش مرا تحويل گرفت تا خودم را. خيلي دوستش دارم بهخاطر خيلي چيزها كه به
هميشه در برنامهها كساني هستند اميد دهنده، حمايت كننده، مشورت كننده، پر صبر و تحمل و تحليل كننده. من محمد را در اين زمره ميدانم. هنوز جاي خود را كف مينيبوس روي پاهاي عباس احمدي جفت و جور نكرده بودم كه محمد با لحن ملايمش گفت: “از آنجا كه تو آدم فني هستي گزارش نويسي با تو“ كه من هرچه كوشيدم به كسان دگر بسپرم نشد كه نشد. بهخدا در قاموس من هر چه بگنجد مطمئنم كه فنيكاري نخواهد گنجيد. من، محمد و فاطمه ساعت پنج صبح از ميدان حافظ در ورودي جاده چالوس سوار مينيبوس شديم و ده دقيقه مانده به شش در ضلع مخالف جنوب غربي (همان جنوب شرقي!) پل سيد خندان بوديم.محمد تهراني، مجيد پرپينچي، بهمن آرمند كه من هنوز تو كف اين اسم و فاميلم، ابراهيم صالحآبادي و مبين رستگار اولين كساني بودند كه آمدند و بعد مارال پناهي، رامين خواجوي، فرشيد اميرطهماسبي، آويسا ، عباس احمدي، يونس اصغرزاده، شيوا شمشيري، دوقلوها وجيهه دخيلي و مهين شمسيخاني و بعدها سميه ديانتي معروف به سلطانبانو كه راننده بيتجربهاي نيم ساعت به تاخيرش افكنده بود. ياشار و بابك ضيا را هم ديديم. اين ياشار و خانم آويسا در برنامه آذربايجان سنگ تمام گذاشتند.زودتر از ما جدا شدند و نشد كه رسما از آنها در جمع تشكر كنم و حالا تشكر ميكنم. بابك مثل خيلي ديگراز بچهها بيشتر كفش مرا تحويل گرفت تا خودم را. خيلي دوستش دارم بهخاطر خيلي چيزها كه به
من ياد داد. هنوز يادم هست اولين ديدارم را در غرفه كوهنوردي دانشگاه در اردوگاه باهنر كه براي هفتاد و هفتيها بود. اولين ديدارم با مارال خانم هم همينجا بود. آنموقع از اينكه چرا دو سال آخر تحصيل را در بندرعباس بايد بگذرانيم حالم گرفته بود و تنها اين جمله كه با ماژيك قرمز رنگي روي مقوايي چسبيده به درخت چناري نوشته بود آرامشم ميداد كه:امروز همان فردايي است كه ديروز غصهاش ميخورديد
راننده حركت كرد و مسير 45 كيلومتري سيد خندان-لشگرك-لواسان و افجه را يكساعت و نيم پيمود و ساعت 8 افجه بوديم.پس از گذر از كوچه باغي پرشيب، به رودخانه افجه رسيديم كه بايد به سمت شرق آن ميرفتيم. از همان ابتدا پاكوب پهني مشخص بود كه كمي جلوتر مارپيچي ميشود اما مسير كلي آن شمال شرقي است. ارتفاع كه زياد ميشود دره و درختزارهاي سپيدار را سمت شرق مسير ميبيني و تا دشت هويج بيشتر مسير سنگلاخي است. هوا مطبوع است و نيمه ابري. طبق معمول گروهان احمدي، تهراني، خواجوي، امير طهماسبي و الباقي رقص و آوازشان گرفته كه حركات موزون عباس از همه مسخرهتر است. من با اين حركات غير فرهنگي كاملا مخالف بودم اما مجبور ميشدم به آنها بپيوندم.شيوا شعر گلنار را به من ميدهد تا بخوانم. انصافا دارنده متن و موسيقي زيبايي است. تمرين ميكنم تا به موقع آنرا ضبط كند. ساعت 10 دشت هويج بوديم. دشتي سرسبز كه تا آخرين صخرهسنگهاي مسير را نگذراني چشماندازش را نخواهي ديد. كنار درختزارها نشستيم و صبحانه خورديم.آب چشمه را كشاورزي به مزرعه جاري كرده بود كه در امتداد جويباري پايينتر از درختزارها آب برداشتيم و ساعت 11 به سمت بالادست و شرق قله آتشكوه حركت كرديم. ريزان سمت غرب ما پر از برف است.يخچالهاي طبيعي كه جويبارهاي خوبي از زير آنها پيداست در سراسر مسير تا گردنه به چشم مي¬خورد. ساعت دوازده روي گردنه بوديم كه قله دماوند را در شمال شرق خود ديديم و رودخانه و دشت لار را در شمال. جمع بود كه ما را ميراند. هميشه وقتي خودم را تنها در مسيري انگاشتهام ديدهام چندان قوي هم نبودهام. معلوم الحالان گروه رقص سنتي خود را اجرا كردند كه شيوا همچنان در شكار صحنهها مصمم بود و پركار.مارال، سميه، آويسا، بهمن، مجيد، فاطمه و مهين خيره به حركات دوار و چرخان دست و پاي سايرين ماندهاند كه با شروع مراسم قاپزني ميوهها تمام ميشود. پخش و توزيع تنقلات و ميوه هميشه در اين گروه دردسرساز بوده است كه من با همه بينشم هنوز نتوانستهام علتش را ريشهيابي كنم. تنها پرتقالي را كه به زحمت و مشقت فراوان تهيه كرده بودم بي شرمانه به يغما بردند. از ديرباز نه توان مقابله با حملات اين اشرار را داشتهام و نه توانستهام با اين جو بيفرهنگي مقابله كنم.بارها گفتهام كه اسامي يك عده بد در رفته است و اشخاصي با بزرگنمايي نام اينها حداكثر سوء استفاده را ميكنند كه بايد بهشدت با آنها برخورد شود. به پيشنهاد سرپرست، گردنه را ساعت 12:30 ترك گفتيم. قسمتهايي از گردنه و مسيرهاي اريب، يخچالي است كه بايد محتاطانه حركت كرد.هوا كم كم باراني شد و گروه پراكنده. بهدستور سرپرست جلودار شدم و براي انسجام گروه از تندي گامهايم كاستم. تا اينجا ابراهيم جلو ميرفت. ابراهيم! تصوراتم هميشه از اين شخص مبهم بوده است و هنوز قضاوت زود است.دامنهها كاملا سرسبز هستند. پس از يكساعت و نيم نزول به مرتعي رسيديم كه دورتادور آن ديواري سنگچين بود. شرق آن رودخانه و جنوب آن چشمهاي بود و جنوب غربي آن مجاور چشمه ساختمانهايي دخمه شكل و سنگي كه به كاروانسرا مينمود. قله و گردنه شيوركش برفي است و درست در نقطه شمال و شمال غربي مقابل ما بودند.پس از خوردن نهاري مقوي، سبك و پرانرژي، مدتي در امتداد رودخانه رو به سمت شمال جغرافيايي و سپس شمال شرقي رانديم. دشتي فراخ، با سبزهزارها و گلزارهاي زرد و ارغواني. تاكنون گسترده¬ترين دشت سرسبزي است كه ديدهام. تا ساعت شش در امتداد رودخانه به سمت شرق حركت كرديم كه در نهايت رودخانه را به سمت شمال رد كرديم. بيشتر از همه مبين در آب فرو رفت. ابتدا تا زانو بعد تا كمر و بههمين ترتيب تا شكم و شانه فرو رفت و دوباره بيرون آمد. حركت موزون و جالبي بود. عين آنكه شخصي را با دو درجه آزادي در راستاي محور طولي حركتش دهي و همزمان تا گردنش در آب فرو بري و بيرون آوري. شيوا هم تنها كسي بود كه پايش لغزيد و مثلا منهم حمايتش ميكردم. همينجا بود كه بهدستور سرپرست شعر “آپارده سللر شيوانه“ رو زمزمه كردم.رودخانه آب سردي داشت و معمولا محمد مرا براي تست گذر از رودخانه انتخاب مي¬كرد. پس از من دوستاني هم در قسمتهايه ديگر امتحان ميكردند. شيوه جالبي بود و بسي نكته آموز. آب كفشها را خالي كرديم و گروهي لباس عوض كردند و دشت را به سمت شمال شرقي، جايي كه از دور آب انباري بتني روي دامنه هويدا بود ادامه داديم. راه شوسه¬اي در وسط دشت است و به موازات آن كمي دورتر كانالي كه آب باريكه¬اي جريان داشت. اين آب انبار نزديك كانال بود. جهت كلي كانال و راه شوسه شرقي-غربي است.چادرها را بپا كرديم و فكر كنم زهكشي دور چادرها هم مفيد بود. شب بارانهاي تند و پراكنده سراسر دشت و چادرها را خيس كرده بود.كولهها را جمع كرديم و زير مشمعي كه رامين آورده بود بيرون چادر گذاشتيم. پس از خوردن املت از آنجا كه كار ديگري نداشتيم زودتر از سايرين به شكل ماهي سارديني خوابيديم. من به هيچ چادري فكر نكردم. كيسه خوابم را تازه خريده بودم و همينكه درونش جاي گرفتم خوابيدم. كنار من مبين رستگار بود و كنارش عباس و بعد رامين خواجوي. با باز شدن هوا ميتوانستي ستاره قطب شمال را بيابي. تاييد ميكنم كه تا كنون به سمت كلي شمال شرقي پيمودهايم. صبح حركتمان ساعت شش و نيم به سمت شرق بود. پس از پشت سر گذاشتن مراتع مسطح به سمت رودخانهاي سرازير شديم كه پس از عبور، سردي آن دادمان را به هوا مي¬برد. از دور پاكوبي در دامنهاي در شرق مشخص است كه مجاور آن تپهاي ذوزنقهاي شكل است. ضلع جنوبي اين پاكوب ساختمانهاي محيط زيست ديده مي¬شود با اين وجود بهترين نشانه و راهنماي مسير آنست كه رودخانههاي پراكنده و در نهايت اصلي همواره سمت راست يا شرق ما باشند. پاكوب را پشت سر ميگذاريم و از تپهاي به سمت رودخانه اصلي سرازير ميشويم كه مارپيچ است و سمت مقابل آن رد چرخهاي ماشين روي سبزهزارها مشخص است. پايين دست اين تپه چشمههاي متعددي است. مسير مشرف به پايين سنگي- خاكي است كه بايد با احتياط بگذراني. پرت شدن سنگها را جدي گرفتيم. كنار چشمه استراحت كرديم و آب برداشتيم و مجددا رودخانه را گذرانديم. جاده سمت مقابل رودخانه را ادامه ميدهيم و از كنار تاسيسات، منبع آب و دستگاههايي شبيه دستگاه حفاري گذشتيم و كمكم به ابتداي درياچه رسيديم. جاده خاكي در امتداد درياچه ادامه دارد.ساعت 1:30 كنار درياچه روي سبزهزاري اتراق كرديم و نهاري خورديم كه تا ساعت 3 طول كشيد. در تيم محمد تهراني بحث ازدواج گرم بود كه ابراهيم، مارال، آويسا و خود تهراني از نظريه پردازان بودند و از تيم ما هم عباس به نمايندگي حضور داشت.آسمان كاملا آفتابي است و من خوشنودتر از هر زمان به طبيعت انساني و گياهي و آبي خيرهام. در هر وعده غذايي فحش عباس بود كه به محمد بينوا حواله ميشد كه اين چه گروهي است ما رو گذاشتهاي درحاليكه الحق و انصاف بهترين و زيباترين به قول فرشيد چيندمان غذايي را داشتيم.يك خلقي است درون عباس زيبارو. بي غل و غش و صاف. اولين بار در برنامه صعود زمستاني به توچال ديدمش كه پيشبرنامه دماوند شمالشرقي بود و پس از هشت سال خاطرهاي ماندگار برايم به يادگار گذاشته است. محمد و علي طالبي را هم بيشتر در همين برنامه شناختم.آفتاب سوزاني شده بود. ساعت 3 به سمت شرق حركت كرديم. پيش رويمان و رو به سرازيري بايد آخرين گذر از آب را ميداشتيم. سمت مقابل اين رود نيز جاده خاكي پهني هويداست. گذر از رودخانه آخر، با بساط آببازي بچهها همراه شد كه تهراني مقاومت سختي از خود نشان داد و دست و پاي فراوان زد و تن به آب نداد. مرا عينك و كلاهم برداشتند و چهار گوشه بدنم گرفتند و در آب كردند و بيرون آوردند و بر سر جايم نشاندند و كلاه و عينك و چارقدم را سر كردند. تجربه دره نگار به من ميگفت مقابله با فرشيد و عباس و همدستاني نظير ابراهيم و يونس بيفايده است. اين بساط با اندكي مرام و معرفت و پهلوون پروري و داشمشتيگرايي عجين شده بود كه سركله همه اينها خود فرشيد بود. رودخانه را گذرانديم و از درياچه فاصله گرفتيم. روبرويمان دشتي پر فراز و نشيب است و در انتها جادهاي خاكي نمايان. ساعت چهار و نيم در امتداد رودخانه يك تويوتاي خاكستري تعدادي از خانمها و آقايان راحتطلب را سوار خود كرد و ما هم به اين اميد كه به قول عباس تا 45 دقيقه ديگر به سد خواهيم رسيد كولههايمان را پشت ماشين گذاشتيم.ماشين حركت كرد و آخرين كلام از طرف سوارهها به پيادهها، خداحافظ بود. من، فرشيد، يونس، وجيهه، شيوا، مهين، مبين، بهمن و پيشنماز آغازگر راهي بوديم كه تا ساعت 9 طول كشيد. ابتداي مسير بد نبود. اميد همواره حركت دهنده بوده است. پيچها را به اميد پيچهاي ديگر ادامه مي¬داديم. هر چه شعر كوتاه و بلند از بر داشتم خواندم. آرش كمانگير را وقتي بلندترين قله البرز پيش رويم بود خواندم. اين شعر مانند دماوند همهاش سپيدي است. حتي وقتي شهر سيلي خورده هذيان دارد و هيچكس دستي به ديگر دست نميسايد. اما مسير تمام نميشد. در امتداد جاده به سمت پلي كه با لولههاي قطور ساخته شده بود حركت كرديم و باز هم حركت. ماشينهايي ميآمدند اما همه پر بودند. سمت راست ما گودال بزرگي بود كه در دشت وسيع سبزي ايجاد شده بود. براي زودتر رسيدن به سولههايي كه در اطراف سد بودند جادهاي انحرافي رو به پاييني را پيش گرفتيم. هوا سرد شده بود و گشنگي اذيت ميكرد. اين منطقه مارهاي افعي قفقازي زياد داشت و همچنين بعضا لانههاي پرندگان را هم سر راه ميديديم.انحراف ما به سمت پايين دست اشتباه بود. ما سولههايي را هدف گرفتيم كه براي تاسيسات سد بود و منطقه ممنوعه بود. دعا كردم تا از وزش باد كاسته شود كه پس از دو دقيقه مستجاب شد. بهقول بچهها اگر ميدانستم به اين زودي مستجاب ميشود دعاي غذا ميكردم. بالادست سد به جاده آسفالتهاي خورديم كه نگهباني ما را به بالادست دامنه كوه جايي كه محيطباني بود راهنمايي كرد. مبين و يونس را سرپرست به نقطه مذكور فرستاد تا از دوستان سواره خبر يابند و لباس گرم بياورند.در مسيرمان به سمت بالادست جاده، شيئي شبيه مين زميني يافتيم كه متاسفانه قسمت نشد روي آن بپريم. شب دوم عمليات بود و ما راه را گم كرده بوديم. فرشيد داوطلبانه آنرا برداشت. چرخدنده يك ماشين بود. روي آسفالت دراز كشيديم و پس از مدتي با پيكان يكي از نگهبانان سد كه از پايين ميآمد به سمت ساختمان مخروبهاي رفتيم كه محل برگزاري دعاي مائده و وداع بود. مدتي مانديم و محمد و بهمن به بالادست جاده رفتند تا مگر از ميني بوس خبري يابند و برگشتند. سوار پيكاني شديم و دوباره به ساختمان نگهباني سد رفتيم. برخورد نگهبانها با ما عالي بود. از چاي گرفته تا در اختيارگذاشتن خرگوشخانه از ما پذيرايي كردند. اسلحه هم داشتند.همين حين يونس و مبين بيشرم پيدايشان شد كه برايمات كتپر و لباس گرم آوردند و گفتند سوارگان هم در محيطباني حالشان خوب است و جايشان نرم. خوشحال شديم و در اين اثنا بازار عكس گرفتن گرم بود كه حتما چه در ساختمان مخروبه و چه گم شدنهاي مسير برگشت صحنههاي زيبايي شكار شده است.راننده مينيبوس بهدليل يكطرفه بودن جاده هراز معطل شده بود. سوار بر ماشين كمي بعد شير پگاه خورديم. از پلور، امامزاده هاشم، رودهن و بومهن برگشتيم و 11:30 تهران بوديم
راننده حركت كرد و مسير 45 كيلومتري سيد خندان-لشگرك-لواسان و افجه را يكساعت و نيم پيمود و ساعت 8 افجه بوديم.پس از گذر از كوچه باغي پرشيب، به رودخانه افجه رسيديم كه بايد به سمت شرق آن ميرفتيم. از همان ابتدا پاكوب پهني مشخص بود كه كمي جلوتر مارپيچي ميشود اما مسير كلي آن شمال شرقي است. ارتفاع كه زياد ميشود دره و درختزارهاي سپيدار را سمت شرق مسير ميبيني و تا دشت هويج بيشتر مسير سنگلاخي است. هوا مطبوع است و نيمه ابري. طبق معمول گروهان احمدي، تهراني، خواجوي، امير طهماسبي و الباقي رقص و آوازشان گرفته كه حركات موزون عباس از همه مسخرهتر است. من با اين حركات غير فرهنگي كاملا مخالف بودم اما مجبور ميشدم به آنها بپيوندم.شيوا شعر گلنار را به من ميدهد تا بخوانم. انصافا دارنده متن و موسيقي زيبايي است. تمرين ميكنم تا به موقع آنرا ضبط كند. ساعت 10 دشت هويج بوديم. دشتي سرسبز كه تا آخرين صخرهسنگهاي مسير را نگذراني چشماندازش را نخواهي ديد. كنار درختزارها نشستيم و صبحانه خورديم.آب چشمه را كشاورزي به مزرعه جاري كرده بود كه در امتداد جويباري پايينتر از درختزارها آب برداشتيم و ساعت 11 به سمت بالادست و شرق قله آتشكوه حركت كرديم. ريزان سمت غرب ما پر از برف است.يخچالهاي طبيعي كه جويبارهاي خوبي از زير آنها پيداست در سراسر مسير تا گردنه به چشم مي¬خورد. ساعت دوازده روي گردنه بوديم كه قله دماوند را در شمال شرق خود ديديم و رودخانه و دشت لار را در شمال. جمع بود كه ما را ميراند. هميشه وقتي خودم را تنها در مسيري انگاشتهام ديدهام چندان قوي هم نبودهام. معلوم الحالان گروه رقص سنتي خود را اجرا كردند كه شيوا همچنان در شكار صحنهها مصمم بود و پركار.مارال، سميه، آويسا، بهمن، مجيد، فاطمه و مهين خيره به حركات دوار و چرخان دست و پاي سايرين ماندهاند كه با شروع مراسم قاپزني ميوهها تمام ميشود. پخش و توزيع تنقلات و ميوه هميشه در اين گروه دردسرساز بوده است كه من با همه بينشم هنوز نتوانستهام علتش را ريشهيابي كنم. تنها پرتقالي را كه به زحمت و مشقت فراوان تهيه كرده بودم بي شرمانه به يغما بردند. از ديرباز نه توان مقابله با حملات اين اشرار را داشتهام و نه توانستهام با اين جو بيفرهنگي مقابله كنم.بارها گفتهام كه اسامي يك عده بد در رفته است و اشخاصي با بزرگنمايي نام اينها حداكثر سوء استفاده را ميكنند كه بايد بهشدت با آنها برخورد شود. به پيشنهاد سرپرست، گردنه را ساعت 12:30 ترك گفتيم. قسمتهايي از گردنه و مسيرهاي اريب، يخچالي است كه بايد محتاطانه حركت كرد.هوا كم كم باراني شد و گروه پراكنده. بهدستور سرپرست جلودار شدم و براي انسجام گروه از تندي گامهايم كاستم. تا اينجا ابراهيم جلو ميرفت. ابراهيم! تصوراتم هميشه از اين شخص مبهم بوده است و هنوز قضاوت زود است.دامنهها كاملا سرسبز هستند. پس از يكساعت و نيم نزول به مرتعي رسيديم كه دورتادور آن ديواري سنگچين بود. شرق آن رودخانه و جنوب آن چشمهاي بود و جنوب غربي آن مجاور چشمه ساختمانهايي دخمه شكل و سنگي كه به كاروانسرا مينمود. قله و گردنه شيوركش برفي است و درست در نقطه شمال و شمال غربي مقابل ما بودند.پس از خوردن نهاري مقوي، سبك و پرانرژي، مدتي در امتداد رودخانه رو به سمت شمال جغرافيايي و سپس شمال شرقي رانديم. دشتي فراخ، با سبزهزارها و گلزارهاي زرد و ارغواني. تاكنون گسترده¬ترين دشت سرسبزي است كه ديدهام. تا ساعت شش در امتداد رودخانه به سمت شرق حركت كرديم كه در نهايت رودخانه را به سمت شمال رد كرديم. بيشتر از همه مبين در آب فرو رفت. ابتدا تا زانو بعد تا كمر و بههمين ترتيب تا شكم و شانه فرو رفت و دوباره بيرون آمد. حركت موزون و جالبي بود. عين آنكه شخصي را با دو درجه آزادي در راستاي محور طولي حركتش دهي و همزمان تا گردنش در آب فرو بري و بيرون آوري. شيوا هم تنها كسي بود كه پايش لغزيد و مثلا منهم حمايتش ميكردم. همينجا بود كه بهدستور سرپرست شعر “آپارده سللر شيوانه“ رو زمزمه كردم.رودخانه آب سردي داشت و معمولا محمد مرا براي تست گذر از رودخانه انتخاب مي¬كرد. پس از من دوستاني هم در قسمتهايه ديگر امتحان ميكردند. شيوه جالبي بود و بسي نكته آموز. آب كفشها را خالي كرديم و گروهي لباس عوض كردند و دشت را به سمت شمال شرقي، جايي كه از دور آب انباري بتني روي دامنه هويدا بود ادامه داديم. راه شوسه¬اي در وسط دشت است و به موازات آن كمي دورتر كانالي كه آب باريكه¬اي جريان داشت. اين آب انبار نزديك كانال بود. جهت كلي كانال و راه شوسه شرقي-غربي است.چادرها را بپا كرديم و فكر كنم زهكشي دور چادرها هم مفيد بود. شب بارانهاي تند و پراكنده سراسر دشت و چادرها را خيس كرده بود.كولهها را جمع كرديم و زير مشمعي كه رامين آورده بود بيرون چادر گذاشتيم. پس از خوردن املت از آنجا كه كار ديگري نداشتيم زودتر از سايرين به شكل ماهي سارديني خوابيديم. من به هيچ چادري فكر نكردم. كيسه خوابم را تازه خريده بودم و همينكه درونش جاي گرفتم خوابيدم. كنار من مبين رستگار بود و كنارش عباس و بعد رامين خواجوي. با باز شدن هوا ميتوانستي ستاره قطب شمال را بيابي. تاييد ميكنم كه تا كنون به سمت كلي شمال شرقي پيمودهايم. صبح حركتمان ساعت شش و نيم به سمت شرق بود. پس از پشت سر گذاشتن مراتع مسطح به سمت رودخانهاي سرازير شديم كه پس از عبور، سردي آن دادمان را به هوا مي¬برد. از دور پاكوبي در دامنهاي در شرق مشخص است كه مجاور آن تپهاي ذوزنقهاي شكل است. ضلع جنوبي اين پاكوب ساختمانهاي محيط زيست ديده مي¬شود با اين وجود بهترين نشانه و راهنماي مسير آنست كه رودخانههاي پراكنده و در نهايت اصلي همواره سمت راست يا شرق ما باشند. پاكوب را پشت سر ميگذاريم و از تپهاي به سمت رودخانه اصلي سرازير ميشويم كه مارپيچ است و سمت مقابل آن رد چرخهاي ماشين روي سبزهزارها مشخص است. پايين دست اين تپه چشمههاي متعددي است. مسير مشرف به پايين سنگي- خاكي است كه بايد با احتياط بگذراني. پرت شدن سنگها را جدي گرفتيم. كنار چشمه استراحت كرديم و آب برداشتيم و مجددا رودخانه را گذرانديم. جاده سمت مقابل رودخانه را ادامه ميدهيم و از كنار تاسيسات، منبع آب و دستگاههايي شبيه دستگاه حفاري گذشتيم و كمكم به ابتداي درياچه رسيديم. جاده خاكي در امتداد درياچه ادامه دارد.ساعت 1:30 كنار درياچه روي سبزهزاري اتراق كرديم و نهاري خورديم كه تا ساعت 3 طول كشيد. در تيم محمد تهراني بحث ازدواج گرم بود كه ابراهيم، مارال، آويسا و خود تهراني از نظريه پردازان بودند و از تيم ما هم عباس به نمايندگي حضور داشت.آسمان كاملا آفتابي است و من خوشنودتر از هر زمان به طبيعت انساني و گياهي و آبي خيرهام. در هر وعده غذايي فحش عباس بود كه به محمد بينوا حواله ميشد كه اين چه گروهي است ما رو گذاشتهاي درحاليكه الحق و انصاف بهترين و زيباترين به قول فرشيد چيندمان غذايي را داشتيم.يك خلقي است درون عباس زيبارو. بي غل و غش و صاف. اولين بار در برنامه صعود زمستاني به توچال ديدمش كه پيشبرنامه دماوند شمالشرقي بود و پس از هشت سال خاطرهاي ماندگار برايم به يادگار گذاشته است. محمد و علي طالبي را هم بيشتر در همين برنامه شناختم.آفتاب سوزاني شده بود. ساعت 3 به سمت شرق حركت كرديم. پيش رويمان و رو به سرازيري بايد آخرين گذر از آب را ميداشتيم. سمت مقابل اين رود نيز جاده خاكي پهني هويداست. گذر از رودخانه آخر، با بساط آببازي بچهها همراه شد كه تهراني مقاومت سختي از خود نشان داد و دست و پاي فراوان زد و تن به آب نداد. مرا عينك و كلاهم برداشتند و چهار گوشه بدنم گرفتند و در آب كردند و بيرون آوردند و بر سر جايم نشاندند و كلاه و عينك و چارقدم را سر كردند. تجربه دره نگار به من ميگفت مقابله با فرشيد و عباس و همدستاني نظير ابراهيم و يونس بيفايده است. اين بساط با اندكي مرام و معرفت و پهلوون پروري و داشمشتيگرايي عجين شده بود كه سركله همه اينها خود فرشيد بود. رودخانه را گذرانديم و از درياچه فاصله گرفتيم. روبرويمان دشتي پر فراز و نشيب است و در انتها جادهاي خاكي نمايان. ساعت چهار و نيم در امتداد رودخانه يك تويوتاي خاكستري تعدادي از خانمها و آقايان راحتطلب را سوار خود كرد و ما هم به اين اميد كه به قول عباس تا 45 دقيقه ديگر به سد خواهيم رسيد كولههايمان را پشت ماشين گذاشتيم.ماشين حركت كرد و آخرين كلام از طرف سوارهها به پيادهها، خداحافظ بود. من، فرشيد، يونس، وجيهه، شيوا، مهين، مبين، بهمن و پيشنماز آغازگر راهي بوديم كه تا ساعت 9 طول كشيد. ابتداي مسير بد نبود. اميد همواره حركت دهنده بوده است. پيچها را به اميد پيچهاي ديگر ادامه مي¬داديم. هر چه شعر كوتاه و بلند از بر داشتم خواندم. آرش كمانگير را وقتي بلندترين قله البرز پيش رويم بود خواندم. اين شعر مانند دماوند همهاش سپيدي است. حتي وقتي شهر سيلي خورده هذيان دارد و هيچكس دستي به ديگر دست نميسايد. اما مسير تمام نميشد. در امتداد جاده به سمت پلي كه با لولههاي قطور ساخته شده بود حركت كرديم و باز هم حركت. ماشينهايي ميآمدند اما همه پر بودند. سمت راست ما گودال بزرگي بود كه در دشت وسيع سبزي ايجاد شده بود. براي زودتر رسيدن به سولههايي كه در اطراف سد بودند جادهاي انحرافي رو به پاييني را پيش گرفتيم. هوا سرد شده بود و گشنگي اذيت ميكرد. اين منطقه مارهاي افعي قفقازي زياد داشت و همچنين بعضا لانههاي پرندگان را هم سر راه ميديديم.انحراف ما به سمت پايين دست اشتباه بود. ما سولههايي را هدف گرفتيم كه براي تاسيسات سد بود و منطقه ممنوعه بود. دعا كردم تا از وزش باد كاسته شود كه پس از دو دقيقه مستجاب شد. بهقول بچهها اگر ميدانستم به اين زودي مستجاب ميشود دعاي غذا ميكردم. بالادست سد به جاده آسفالتهاي خورديم كه نگهباني ما را به بالادست دامنه كوه جايي كه محيطباني بود راهنمايي كرد. مبين و يونس را سرپرست به نقطه مذكور فرستاد تا از دوستان سواره خبر يابند و لباس گرم بياورند.در مسيرمان به سمت بالادست جاده، شيئي شبيه مين زميني يافتيم كه متاسفانه قسمت نشد روي آن بپريم. شب دوم عمليات بود و ما راه را گم كرده بوديم. فرشيد داوطلبانه آنرا برداشت. چرخدنده يك ماشين بود. روي آسفالت دراز كشيديم و پس از مدتي با پيكان يكي از نگهبانان سد كه از پايين ميآمد به سمت ساختمان مخروبهاي رفتيم كه محل برگزاري دعاي مائده و وداع بود. مدتي مانديم و محمد و بهمن به بالادست جاده رفتند تا مگر از ميني بوس خبري يابند و برگشتند. سوار پيكاني شديم و دوباره به ساختمان نگهباني سد رفتيم. برخورد نگهبانها با ما عالي بود. از چاي گرفته تا در اختيارگذاشتن خرگوشخانه از ما پذيرايي كردند. اسلحه هم داشتند.همين حين يونس و مبين بيشرم پيدايشان شد كه برايمات كتپر و لباس گرم آوردند و گفتند سوارگان هم در محيطباني حالشان خوب است و جايشان نرم. خوشحال شديم و در اين اثنا بازار عكس گرفتن گرم بود كه حتما چه در ساختمان مخروبه و چه گم شدنهاي مسير برگشت صحنههاي زيبايي شكار شده است.راننده مينيبوس بهدليل يكطرفه بودن جاده هراز معطل شده بود. سوار بر ماشين كمي بعد شير پگاه خورديم. از پلور، امامزاده هاشم، رودهن و بومهن برگشتيم و 11:30 تهران بوديم
۱ نظر:
با تشکر از گزارش برنامه خوب شما.
ارسال یک نظر