چند روز پيش داشتم به آجي کوچيکه ميگفتم ما خيلي از کارهايمان را با تحسين ديگران انجام ميدهيم نه براي دل خودمان و امروز وقتي داشتم کتاب "50 راه براي سادهکردن زندگي" را ميخواندم دقيقا همين جمله را ديدم و اينکه ورزش مي کنيم با پشتوانه تحسين ديگران، کار مي کنيم ... و به همينگونه است که دايم دلمان براي خود خودمان تنگ است. برنامه ورورشت از پارسال که از اجو منظرهاش را ديدهبودم در ذهنم بود و نهم تير ماه فرصتي دست داد تا بههمراهي بهترين دوستان زندگيمان روستاي زيباي هريجان را ببينيم و منطقه حفاظتشده البرز مرکزي را و قله زيباي ورورشت را. ساعت نه صبح همه منتظر محمد بوديم که با نيمساعت تاخير راه افتاديم و محمد به جبران تاخيرش به همه هندوانه و زردآلو دادو ابتداي جاده چالوس، از کرج به ترافيک سنگيني خورديم و اين چنين شد که ساعت دو ظهر رسيديم به جاده خاکي هريجان که دقيقا بعد از سياهبيشه در سمت راست، چپ رودخانه واقع شده است. از همان ساعات مه شروع شد و ما که از گرما و آلودگي تهران فرار کرده بوديم کلي ذوقزده شده بوديم . مسير خاکي روستا به نظرمان خطرناک آمد و ترجيح داديم کولهها را بهپشت بياندازيم و تا روستا برويم. چهاندازه من دلم شورمست - روستايمان – را خواست و هواي مهآلودش را و جنگلهاي پرپشتش را. روستاي هريجان شنيده بودم خيلي گاو دارد اما اين همه را در هيچ روستايي نديده بودم. ساعت سه و بيست رسيديم به منبع آبي که در انتهاي روستا قرار دارد و عملا بالاسرروستاست. محمد هندوانهاي را تا اين بالا حمل کرده بود که بعد از ناهار حسابي چسبيد. در ارتفاع دوهزار هستيم. مسير پر از گل است و مهين خرگوشي را هنگام بالا آمدن ديده بود. براي صعود به قله وروشت بايد از سازمان محيط زيست مجوز گرفت، چون جزو مناطق حفاظتشده است. مسير تا گوسفندسرا پاکوب است و چوپانها و رمهداران تا آخر مرداد در گوسفندسرا هستندو ساعت هفت بود که از صداي پارس سگها متوجه شديم نزديک گوسفندسراييم. چوپانها وسط دشت خدا، با سنگ و برگ کلبهاي ساختهاند که داخلش ديگي بزرگ روي آتش بود و پر از شير و من هم که براي محصولات محلي حسابي نديد بديدم، فورا ليوانم را از توکيفکمري درآوردم و گفتم ميشه لطفا به من شير بدين و چهقدر دلپذير بود. بيرون دونفر مشغول جداسازي کره و دوغ در تنه درختي بود که قبلا نمونهاش را در جنگلهاي شورمست ديده بودم. چند تا از پسرها با اشتياق خواستند که بهجاي آنها کار کنند، اما گفتند که شماها توانايي اينکار را نداريد، خراب ميکنيد. باهاشون صحبت کرديم که ازشون دوغ بخريم، گفتند دوغ و شير که فروشي نيست، ياد زنجان افتادم و جاليز هندوانهاي که صاحبش را هرکاري کرديم از ما پول هندوانهها را نگرفت. بعد از اينکه جداسازي کره و دوغ انجام شد، بطريهايمان را برديم و همه را پر از دوغ کرديم و مازاد آنرا هم ريختند دور که واقعا حيف بود.اطرافمان پر از شقايق است و مهگرفته، بهشت خدا هم جاي فرحبخشيست. چادرها را برپا کرديم و من و مريم که پرستار است کلي نشستيم در چادرصحبت کرديم ، سوالاتي که مدتهاي مديد در ذهنم بود و مريم بسيار خوب مرا راهنمايي نمود. گياهان اطراف بيشتر از نوع تلخهبيان و شيرينبيان و شاهتره و بومادران هستند. صبح جمعه ساعت 4:30 بيدار شديم و شش نشده راه افتاديم. مسير را با قطبنما و GPS پيش ميرويم چون راهنما نداريم، مه هر لحظه غليظتر ميشود و حس هاي ما لطيفتر، آنقدر مناظر زيباست که نميدانم از چي عکس بياندازم. در ارتفاع 3500 استراحت ميکنيم و بسيار خوشحاليم که تکنولوژي چهگونه به کمکمان آمده که با اين مه غليظ ، مسير قله را گم نکردهايم. در اين ارتفاع چايي کوهي و گلهايي زردرنگ از خانواده چايي کوهي فراوان است و ديگر شقايقها ديده نمي شوند و چهآسان ميتوان با کمک گاها و روييدنيهاي منطقه، ارتفاع مسير را تشخيص داد. نزديک قله ديگر خاک خاليست و نقابي برفي و سمت ديگر دشت سرسبز و سمتي که ما از آن صعود کرديم پر از مه است و تنها قله زيباي آزادکوه سر بيرون آورده است. بعد از پانزده دقيقهاي استراحت برميگرديم و بهکمک قطبنما و ديگر ابزار تکنولوژيک که فرشيد مهربان امانت داده بود، دقيقا از درهاي سردرمي آوريم که صبح از آن کشيده بوديم بالا. ناهار ميخوريم و چادرها را جمع مي کنيم و خوشحالم که بعد از مدتها يک چهارهزاري را صعود کردم، هرچند ياشار دايم بهمن ميگويد پير شدي و ديگر انرژي جواني را نداري، اما حالا حالاها بهنظر قصد پيرشدن ندارم. برگشتن ديگر مه تبديل به باران شده بود و مسيري که بهسختي ميشد دو متر جلوتر را ديد، وقتي به جاده چالوس رسيديم خيس خالي شده بوديم و وقتي رسيديم تهران هواي باراني را دو سه روزي براي تهراني ها به ارمغان آورديم
شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۵
وروشت
چند روز پيش داشتم به آجي کوچيکه ميگفتم ما خيلي از کارهايمان را با تحسين ديگران انجام ميدهيم نه براي دل خودمان و امروز وقتي داشتم کتاب "50 راه براي سادهکردن زندگي" را ميخواندم دقيقا همين جمله را ديدم و اينکه ورزش مي کنيم با پشتوانه تحسين ديگران، کار مي کنيم ... و به همينگونه است که دايم دلمان براي خود خودمان تنگ است. برنامه ورورشت از پارسال که از اجو منظرهاش را ديدهبودم در ذهنم بود و نهم تير ماه فرصتي دست داد تا بههمراهي بهترين دوستان زندگيمان روستاي زيباي هريجان را ببينيم و منطقه حفاظتشده البرز مرکزي را و قله زيباي ورورشت را. ساعت نه صبح همه منتظر محمد بوديم که با نيمساعت تاخير راه افتاديم و محمد به جبران تاخيرش به همه هندوانه و زردآلو دادو ابتداي جاده چالوس، از کرج به ترافيک سنگيني خورديم و اين چنين شد که ساعت دو ظهر رسيديم به جاده خاکي هريجان که دقيقا بعد از سياهبيشه در سمت راست، چپ رودخانه واقع شده است. از همان ساعات مه شروع شد و ما که از گرما و آلودگي تهران فرار کرده بوديم کلي ذوقزده شده بوديم . مسير خاکي روستا به نظرمان خطرناک آمد و ترجيح داديم کولهها را بهپشت بياندازيم و تا روستا برويم. چهاندازه من دلم شورمست - روستايمان – را خواست و هواي مهآلودش را و جنگلهاي پرپشتش را. روستاي هريجان شنيده بودم خيلي گاو دارد اما اين همه را در هيچ روستايي نديده بودم. ساعت سه و بيست رسيديم به منبع آبي که در انتهاي روستا قرار دارد و عملا بالاسرروستاست. محمد هندوانهاي را تا اين بالا حمل کرده بود که بعد از ناهار حسابي چسبيد. در ارتفاع دوهزار هستيم. مسير پر از گل است و مهين خرگوشي را هنگام بالا آمدن ديده بود. براي صعود به قله وروشت بايد از سازمان محيط زيست مجوز گرفت، چون جزو مناطق حفاظتشده است. مسير تا گوسفندسرا پاکوب است و چوپانها و رمهداران تا آخر مرداد در گوسفندسرا هستندو ساعت هفت بود که از صداي پارس سگها متوجه شديم نزديک گوسفندسراييم. چوپانها وسط دشت خدا، با سنگ و برگ کلبهاي ساختهاند که داخلش ديگي بزرگ روي آتش بود و پر از شير و من هم که براي محصولات محلي حسابي نديد بديدم، فورا ليوانم را از توکيفکمري درآوردم و گفتم ميشه لطفا به من شير بدين و چهقدر دلپذير بود. بيرون دونفر مشغول جداسازي کره و دوغ در تنه درختي بود که قبلا نمونهاش را در جنگلهاي شورمست ديده بودم. چند تا از پسرها با اشتياق خواستند که بهجاي آنها کار کنند، اما گفتند که شماها توانايي اينکار را نداريد، خراب ميکنيد. باهاشون صحبت کرديم که ازشون دوغ بخريم، گفتند دوغ و شير که فروشي نيست، ياد زنجان افتادم و جاليز هندوانهاي که صاحبش را هرکاري کرديم از ما پول هندوانهها را نگرفت. بعد از اينکه جداسازي کره و دوغ انجام شد، بطريهايمان را برديم و همه را پر از دوغ کرديم و مازاد آنرا هم ريختند دور که واقعا حيف بود.اطرافمان پر از شقايق است و مهگرفته، بهشت خدا هم جاي فرحبخشيست. چادرها را برپا کرديم و من و مريم که پرستار است کلي نشستيم در چادرصحبت کرديم ، سوالاتي که مدتهاي مديد در ذهنم بود و مريم بسيار خوب مرا راهنمايي نمود. گياهان اطراف بيشتر از نوع تلخهبيان و شيرينبيان و شاهتره و بومادران هستند. صبح جمعه ساعت 4:30 بيدار شديم و شش نشده راه افتاديم. مسير را با قطبنما و GPS پيش ميرويم چون راهنما نداريم، مه هر لحظه غليظتر ميشود و حس هاي ما لطيفتر، آنقدر مناظر زيباست که نميدانم از چي عکس بياندازم. در ارتفاع 3500 استراحت ميکنيم و بسيار خوشحاليم که تکنولوژي چهگونه به کمکمان آمده که با اين مه غليظ ، مسير قله را گم نکردهايم. در اين ارتفاع چايي کوهي و گلهايي زردرنگ از خانواده چايي کوهي فراوان است و ديگر شقايقها ديده نمي شوند و چهآسان ميتوان با کمک گاها و روييدنيهاي منطقه، ارتفاع مسير را تشخيص داد. نزديک قله ديگر خاک خاليست و نقابي برفي و سمت ديگر دشت سرسبز و سمتي که ما از آن صعود کرديم پر از مه است و تنها قله زيباي آزادکوه سر بيرون آورده است. بعد از پانزده دقيقهاي استراحت برميگرديم و بهکمک قطبنما و ديگر ابزار تکنولوژيک که فرشيد مهربان امانت داده بود، دقيقا از درهاي سردرمي آوريم که صبح از آن کشيده بوديم بالا. ناهار ميخوريم و چادرها را جمع مي کنيم و خوشحالم که بعد از مدتها يک چهارهزاري را صعود کردم، هرچند ياشار دايم بهمن ميگويد پير شدي و ديگر انرژي جواني را نداري، اما حالا حالاها بهنظر قصد پيرشدن ندارم. برگشتن ديگر مه تبديل به باران شده بود و مسيري که بهسختي ميشد دو متر جلوتر را ديد، وقتي به جاده چالوس رسيديم خيس خالي شده بوديم و وقتي رسيديم تهران هواي باراني را دو سه روزي براي تهراني ها به ارمغان آورديم
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۳ نظر:
سلام
چندوقتي است که با عکسهاي وب تو مشکل دارم و نمي توانم اغلب آنها را ببينم (اين آخري ها)
کس ديگري هم اين مشکل را داشته يا نه؟
to ham hey jahaye ghashang boro ma ro nabar :(
با درود
از اینکه سعی در آشنایی مردم با ایران زمین دارید از شما سپاسگذارم
امیدارم موفق باشید
در ضمن با اجازه لینکتان را در وبلاگم قرار دادم.
باتشکر
ارسال یک نظر