چند هفته پيش با بچههاي گروهمان رفتيم پيرزنکلوم، قلهاي که از روستاي امامه ميروند. ابتداي مسير، رودخانه است و مردم نشستهاند، اما اصلا فضاي تميزي ندارد، از دور قلعهاي به چشم مي خورد که بعد از اين همه سال، فتح آن براي ما چندان آسان نبود و دست بهسنگي، حسابي داشت، تو اين برنامه امير بهرامي، برادر ليلا بهرامي که اولين مربي کوه من بود، نيز حضور داشت. مسير قله، لزوما از قلعه نميگذرد، اما از لحاظ گروهي، اگر افراد زياد مبتدي نباشند، عبور از قلعهاي که سالهاي سال، حفاظ بسياري کسان بوده است، صفا دارد. هنوز هم ميتوان کلي سفال پيدا کرد. در اين برنامه آقاي توکلي، استاد زمينشناسي من، همراهمان بودند و بسيار اطلاعات به ما دادند. هنوز سهساعتي بيشتر نرفته بوديم که سرپرست گفت بهتر است دو گروه شويم، چون اگر با همين پا برويم، احتمال رسيدمان به قله به سمت صفر ميل ميکند، در هيچ برنامهاي برايم قله مهم نبوده، اما ياد گرفتن مسير هميشه برايم ارزشمند بوده، اينکه بتواني خود تيمي ديگر را در اين مسير راهنما باشي، اما دستور سرپرست بود و آن هم علي، اولين مربيي که سنگنوردي را به من آموخت، اولين کسي که با اعتماد به او از طناب، پاندول شدم و هميشه دوستش داشتهام. دوستانمان رفتند و ما تا ارتفاع سههزار رفتيم و استراحت و عکاسي و صحبت با دوستان و رامين از عسلويه ميگفت و چينيها و کرهايها و مواردي از لحاظ بهداشتي که واقعا، خارج از تصور ما بود. به رامين گفتم، چطور هومن، پسرم که چهار ساليست، آنجا کار ميکند تا بهحال هيچي نگفته و متوجه شدم که پسرم هميشه ملاحظه من و پدرش را ميکرده و وقتي دانست که ما چيزهايي از آنجا ميدانيم، تعريف کرد که حتي سهماه بعد از اينکه چينيها ، اتاقي را خالي ميکنند، آنجا قابل اسکان نيست، بس که وضع بدي دارد از لحاظ بهداشتي. هفته بعد برنامه توچال شبانه داشتيم بهمنظور همهوايي براي برنامه دماوند. از کلکچال رفتيم که گرماي هوا اذيتمان نکند، و پيازچال و لزون و قله. از نظر من برنامه عالي بود، البته قبل از قله چادر زديم بهدو دليل، هم اينکه بچهها شديدا خوابآلود بودند و هم اينکه احتمال اينکه رو قله جاي راحتتري براي چادر زدن پيدا کنيم، بسيار کم بود. خوبي برنامههاي کوه به اين است که هر مشکلي پيش آيد، اگر مسير را گم کنيم، هوا بد شود و يا بچهها خوب نخوابند بچهها هيچ اعتراضي نميکنند، يکي مثل من هم که از گمشدن بسيار لذت ميبرم، چون هيجان برنامه بيشتر ميشود، ديروز با ياشار رفته بوديم بالاي جنتآباد، جايي که دوستداران گلايدر فرود ميآيند و ياشار داشت کلي از خطرات آن ميگفت و اينکه چهقدر کشته ميدهد، من هم داشتم ساز خودم را ميزدم که کي و با چه کسي، گلايدر و هيجان آنرا تجربه کنم که ديدم ياشار چپچپ، نگاه ميکند و گفت، خوبه من دارم در مورد کشتههاي اين ورزش، صحبت ميکنم. اما جدي اين مشغله فعليمان تمام شود با آقاي دزفولي يکدفعه ميروم تمرين. صبح ساعت هفت بيدار شديم و رفتيم بهسمت قله و تا ايستگاه پنج، پياده برگشتيم و بعدش را با تله. اما هفته بعد از توچال، دماوند غربي را داشتيم. راهنماي مسيرمان آقاي اصلاني بودند و آنچنان با اعتماد بهنفس صحبت ميکردند که شک نميکرديد مربي باشند و همين آقاي اصلاني و اعتماد بهنفس کاذبشان، برنامه ما را با تاخيري، بيشتر از چهار ساعت مواجه ساختند. دوستاني که جبهه غربي را رفتهاند ميدانند که سهراهي رينه-لار-پلور، بايد مسير لار را ادامه دهي، آقاي اصلاني ما را بردند مسير رينه و آنقدر جادههاي خاکي را بالا رفتيم و ماشين نميکشيد و پيادهمي شديم، خاک ميخورديم که بچهها کلي سردرد گرفتند و انرژيهايمان تحليل رفت. آقاي اصلاني که تا آخرش هم کوتاه نيامد و ميگفت از همين مسيرهاي جنوبي تا پاي غربي، قبلا جاده بوده و خدا اعلم است ، من که کوهنورد آنچناني نيستم و ادعايي ندارم، اما هيچ وقت يک مسير صاف را نميگذارم مسير پيچدر پيچ پر چالهاي را بروم که دايم ماشين بايستد و بچهها لازم باشد هل بدهند آنرا. و نکته جالبتر اينکه ميگفت رانندههاي شما حق ندارند، اعتراض کنند، پول ميگيرند، هر مسيري را بروند. اين راننده ما چند ساليست همراه ما هستند و بچهها از اخلاقشان کاملا راضي هستند. ببينيد کار به کجا کشيده که چنين راننده خوشخويي را به اعتراض واداشتند. به هرحال دوباره برگشتيم پلور و وانت گرفتيم و رفتيم مسير لار را و کلي از عشايري ديديم که بنا بر اطلاعات من بايد دامداران سنگسر سمنان باشند. آخر مسير وانتها، پياده شديم و ناهار را خورديم و بعد راه افتاديم. از همين پاي مسير پناهگاه سيمرغ ديده ميشود اما چهار ساعتي تا رسيدن به آن راه است. آجيکوچيکه آواز ميخواند. چون چادر هم داشتيم، کولههايمان نسبتا سنگين بود. تا رسيدن به سيمرغ ديگه شب شده بود و بچههاي پليتکنيک که پناهگاه بودند بسيار مهربانانه آمدند پايين و کوله چند تا از بچهها که بسيار سنگين بود بردند تا پناهگاه. چادرها را برپا کرديم و راستش اصلا خاطرات خوشايندي نيست از اينجا به بعد. آجي کوچيکه خيلي حالش بد شد،نه از ارتفاع که از ضعف و اينکه تو کوه هيچ نميخوره. شروع کرد به لرزيدن و من دستهاش رو محکم گرفته بودم و مريم دوست نازنين که پرستاره بسيار کمک کرد و با خواهش من آمد تو چادر ما. ياد برنامه آرارات آجيکوچيکه افتادم و اينکه اين همه حالش بد بود تا ميتوانست دو کلام حرف بزنه، ميگفت من ميرم و آنچنان حالش بد شد که نفسش بالا نميآمد و من به چه خالي رساندمش بيمارستان و هر چي پول داشتم ميخواستم بريزم رو ميز دکتر که آجيکوچيکه، يکبار ديگه نفسش بالا بياد و خدا را شکر بهخير گذشت و هر چي آرامبخش بود توسرمش ريختند و بعد از دوروز حالش خوب شد، اما از آرارات ماند و اين دفعه از دماوند و خدا داند کي تکليفش را با خودش روشن ميکند که آمادگي روحي و جسمي، هر دو دوفاکتور اساسي در کوهنورديست. آنشب دماوند بسيار بد بودة بسيار بد، بهمن دوست نازنينم هم ارتفاعزده شده بود و چون کلا با ارتفاع چهارهزار از لحاظ بدني تطبيق پيدا نميکند، تا صبح سردرد و تهوع داشت و هيچکاري از دست من برنمي آمد، مگر آنکه زودتر ارتفاع کم ميکرديم و مريم، دکتر برنامه گفت ميشه تا صبح صبر کرد، خطري نداره و مانديم تا صبح که بهمن و چند نفر از دوستان ارتفاع کم کردند و عصر که ديدمش خوشبختانه خوب بود و سرحال. دماوند را صعود نکرديم و هر چند بيشتر خاطرههايش تلخ بود، تجربههايي داشت که ر استش نميتوانم دلم را بهآنها راضي کنم. برنامه دماوند کاش از ذهنم پاک ميشد
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
سرور بزرگوار و دوست نازنينم!
اگر چه من و آجي كوچيكمون باعث شديم كه از برنامه دماوند خاطره اي تلخ براي شما بجا بمونه ولي اين رو بدونيد كه افتخار و سعادت در كنار شما بودن در اين برنامه براي من خاطره اي شيرين و فراموش نشدني است.
به اميد ديدار-بهمن
ارسال یک نظر