حدود يک ماه پيش بود، مريض بودم و در منزل که مارال زنگ زد و در مورد جزيره هرمز پرسيد و دوستي که در آن منطقه شاغل است، اينکه از طريق او ميتوان جا گرفت يا نه و به اينگونه بود که مطلع شدم چندي از دوستان قرار است مسير جنوب غربي هرمز را از توي آب عبور کنند. برنامه هرمز با سرپرستي و راهنماييهاي کاظم عزيز تاکنون بارها اجرا شده است و هر بار دوستان مسيري از آن را پيادهروي کردهاند اما مسير جنوب غربي جزيره، صخرهايست و هميشه دوستان آن مسير را ازجاده رفتهاند و اين بار کاظم پيشنهاد داده بود که مسير از درون آب طي شود، جمعي شانزده نفره به سرپرستي بابک شکل گرفت که من و مارال و ترگل و مريم و ندا هم جزء آن بوديم و پيشفرض برنامه داشتن آمادگي جسمي بود و شنا بلد بودن، قسمتهايي از مسير را بابک و کاظم طي کرده بودند، اما کل مسير که نزديک به هشت کيلومتر تخمين زده شد، تا بهحال بهصورت کامل عبورنشده بود. چهارشنبه نوزده مهر در ايستگاه راهآهن با همراهانمان آشنا شديم، جالب اينکه کل شرايط اين مدت اينگونه رقم خورد که اساسکشي ما دقيقا افتاد در اين تاريخي که يک ماه پيش من قول داده بودم براي سفر. من رفتم به سمت جزيره و ياشار تمام جريانات اساسکشي را تقبل نمود. صبح پنجشنبه ساعت ده رسيديم بندرعباس و مستقيم رفتيم به سمت اسکله حقاني و بعد از خريدهاي عمومي برنامه که بيشتر شامل مايعجات بود با دو قايق راه افتاديم به سمت جزيره و ابتدا رفتيم قلعه پرتقاليها را ديديم که آبانبار و کليساي آن بسيار جالب نمود، اين بنا در سال هزار و پانصد و هفت ميلادي به فرمان آلفونسو آلبوکرک درياسالار پرتقالي و توسط مردم جزيره در دماغه شمالي جزيره در مدت زمان سيسال ساخته شد و در سال هزار و شسصد و بيست و دو توسط امامقليخان، سردار ايراني، فتح گرديد. براي اسکان به سمت جنوبي جزيره نزديک ساختمان محيط زيست رفتيم که هنوز عنوان مرکز تحقيقات دريايي را بر خود دارد، هر چند اين ساختمان قبل از انقلاب ، توسط کرهايها به منظور تحقيقات دريايي ساخته شد،اما فکر نميکنم کوچکترين تحقيقي در اين زمينه انجام شده باشد و تنها استحکام بنا در اين هواي شرجي و برجا ماندن بعد از اين همه سال انسان را به تحسين وا ميدارد. بعد از ناهار رفتيم داخل آب و اولين بار بود در آبي شنا ميکردم که موج داشت و ته دلم استرس داشتم. شب را در چادرها خوابيديم و صبح وسايل را به نگهباني محيط زيست سپرديم و راهي شديم؛ خوبي برنامه به اين بود که از اول ميدانستيم قرار است کامل خيس شويم و راحت مي زديم به آب؛ ترسهايم گهگاه رشد ميکرد که اصلا برايم غير منتظره نبود، اولين کوهي که رفته بودم در برگشت قسم خوردم که ديگه کوه نمي روم و الان دهمين سال است که بدون کوه و طبيعت رمق نفسکشيدن برايم نميماند، گاها با ترسم مبارزه ميکردم و گاها با اعتماد بهنفس ترگل پيش ميرفتم و نه اينکه از همه قدم کوتاهتر بود، جاهايي که ترگل و مارال راه ميرفتند من بايد شنا ميکردم، چون پايم نمي رسيد. نيم ساعتي توي آب رفته بوديم و بابک جلو مي رفت که يکآن يک دسته عظيم ماهيهاي ساردين پشت سر بابک شروع به پرش کردند، واي خدا اين صحنه را ديگر کجا مي توان ديد، بابک از سر و صداي ما برگشت و انگاري ما به جايي وارد شده بوديم که محل تجمع ماهيها بود چون آنچنان به سر و صورتمان ميخوردند که اگر دهانمان باز بود حتما يکيشان ميرفت داخل، غارهاي کنار ديواره و دالانهايي که ايجاد شده بود و سنگهاي زير آب که زانو برايمان باقي نگذاشت و کاظم که همانجا وسط موجها دوکاج را مي خواند. يکجا که به ساحل رسيديم کوله مرتضي را گرفتم که شنا کردن با کوله بسيار راحتتر بود. ديواره عقاب را رد کرده بوديم و يک صخره وسط آب بود که بابک گفت براي ناهار آنجا برويم، ناهار کنسرو سبزيجات خورديم و بيسکوييتها و قاقاليليهايمان که همه با تمام تدابيري که انديشيده بوديم، خيس خالي شده بود و موبايل بابک که آب ازآن ميچکيد کنار ما روي سنگها داشت خشک ميشد. دوباره زديم به آب و اين بار موجها عجيب ميکوبيدند، خسته شدم و خوابيدم به پشت و به نظر دست و پنجه نرمکردن با موجها کل بچهها را خسته کرده بود که همه مايل بوديم بکشيم بالا و از روي صخرهها برويم، اگر امکانش ميبود، کاظم بالا بود و مهدي هم داخل آب، کمک کردند رفتيم بالا و مسيري که ما اين همه تقلا کرديم شايد بيست متر هم نميشد. کولهها داخل آب، پر از آب مي شد و هنگام بيرون آمدن، بسيار بسيار سنگين مي شدند و غالبا کمک يکي از دوستان را ميطلبيد. رنگارنگي مسير و صخرهها، کلوتها ، اگرتها و پرستوهاي درياي و ديگر پرندگاني که بهديدن ما هاج و واج ميماند و موجي که بايد خود را به آن ميسپردي که آرام تو را به راست و چپ ببرد و گاها خوردن يک قلپ کامل از آب بسيار شور دريا که نزديک جزيره بهواسطه گنبدهاي نمکي آن شورتر هم هست، همه از موارديست که تو را بار ديگر به آنجا ميکشد و براي من که بسيار مهم است خودم را ديگر بار در آن مسير امتحان کنم. ديواره آخري که بايد از کنارش ميگذشتيم زماني بود که آب ديگر کامل بالا آمده بود و موجها به شدت ميکوبيدند و اين مسير را مرتضي دائم در کنار من بود و هنگامي که ساحل را ديديم و جاده را و بابکي که جلودار بود و به سمت ساحل مي رفت، حسي که همگي در آن مشترک بوديم اينکه کاش تمام نشده بود و کاش ديوارهاي ديگر که ما نيم ساعتي بيشتر در آب ميمانديم، با مارال همديگر را بغل کرديم، همراهي که هيچ وقت براي درک همديگر نياز به کلام نداريم، شن و ماسه کفشها را خالي کرديم و زديم به جاده که بايد چند ساعتي پياده روي ميکرديم تا به محل اسکانمان برسيم، آهو و جبيرهايي که در جزيره رها هستند گهگاه ما را متوجه خودشان ميساختند و با سرعت دور ميشدند، جلوتر از همه ميرفتم، خودم هم باور نداشتم برنامهاي که اجرا کرده بوديم و جمعي اينچنين يکدست و هماهنگ و يکدل را براي اولين بار تجربه ميکردم، صبح شنبه رفتيم به سمت قشم و دوباره به سمت بندر و رفتم منزل ميثم و ديدن مادر و بهراد و ظرف خرمايي که براي ياشار سوغات دادند و بينهايت لطفي که هيچگاه فراموش نخواهد شد. در قطار برگشت هم که خلبان از ماجراهاي پروازهايش ميگفت و مهدي يگانه که هر ده دقيقه چاي ميگذاشت و مزه چاي برگاموتي که دايم از کوپه بغلي قرض ميگرفتيم و کوپه ديگر که خواهران بسيار مقيدي در آن بودند و سعي کردند ما را به راه راست هدايت کنند و در نهايت ده صبح يکشنبه بيست و سوم که وارد ايستگاه راهاهن تهران شديم و ياشار در خروجي منتظرمان بود
دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۵
ساحل جنوبي جزيره هرمز
حدود يک ماه پيش بود، مريض بودم و در منزل که مارال زنگ زد و در مورد جزيره هرمز پرسيد و دوستي که در آن منطقه شاغل است، اينکه از طريق او ميتوان جا گرفت يا نه و به اينگونه بود که مطلع شدم چندي از دوستان قرار است مسير جنوب غربي هرمز را از توي آب عبور کنند. برنامه هرمز با سرپرستي و راهنماييهاي کاظم عزيز تاکنون بارها اجرا شده است و هر بار دوستان مسيري از آن را پيادهروي کردهاند اما مسير جنوب غربي جزيره، صخرهايست و هميشه دوستان آن مسير را ازجاده رفتهاند و اين بار کاظم پيشنهاد داده بود که مسير از درون آب طي شود، جمعي شانزده نفره به سرپرستي بابک شکل گرفت که من و مارال و ترگل و مريم و ندا هم جزء آن بوديم و پيشفرض برنامه داشتن آمادگي جسمي بود و شنا بلد بودن، قسمتهايي از مسير را بابک و کاظم طي کرده بودند، اما کل مسير که نزديک به هشت کيلومتر تخمين زده شد، تا بهحال بهصورت کامل عبورنشده بود. چهارشنبه نوزده مهر در ايستگاه راهآهن با همراهانمان آشنا شديم، جالب اينکه کل شرايط اين مدت اينگونه رقم خورد که اساسکشي ما دقيقا افتاد در اين تاريخي که يک ماه پيش من قول داده بودم براي سفر. من رفتم به سمت جزيره و ياشار تمام جريانات اساسکشي را تقبل نمود. صبح پنجشنبه ساعت ده رسيديم بندرعباس و مستقيم رفتيم به سمت اسکله حقاني و بعد از خريدهاي عمومي برنامه که بيشتر شامل مايعجات بود با دو قايق راه افتاديم به سمت جزيره و ابتدا رفتيم قلعه پرتقاليها را ديديم که آبانبار و کليساي آن بسيار جالب نمود، اين بنا در سال هزار و پانصد و هفت ميلادي به فرمان آلفونسو آلبوکرک درياسالار پرتقالي و توسط مردم جزيره در دماغه شمالي جزيره در مدت زمان سيسال ساخته شد و در سال هزار و شسصد و بيست و دو توسط امامقليخان، سردار ايراني، فتح گرديد. براي اسکان به سمت جنوبي جزيره نزديک ساختمان محيط زيست رفتيم که هنوز عنوان مرکز تحقيقات دريايي را بر خود دارد، هر چند اين ساختمان قبل از انقلاب ، توسط کرهايها به منظور تحقيقات دريايي ساخته شد،اما فکر نميکنم کوچکترين تحقيقي در اين زمينه انجام شده باشد و تنها استحکام بنا در اين هواي شرجي و برجا ماندن بعد از اين همه سال انسان را به تحسين وا ميدارد. بعد از ناهار رفتيم داخل آب و اولين بار بود در آبي شنا ميکردم که موج داشت و ته دلم استرس داشتم. شب را در چادرها خوابيديم و صبح وسايل را به نگهباني محيط زيست سپرديم و راهي شديم؛ خوبي برنامه به اين بود که از اول ميدانستيم قرار است کامل خيس شويم و راحت مي زديم به آب؛ ترسهايم گهگاه رشد ميکرد که اصلا برايم غير منتظره نبود، اولين کوهي که رفته بودم در برگشت قسم خوردم که ديگه کوه نمي روم و الان دهمين سال است که بدون کوه و طبيعت رمق نفسکشيدن برايم نميماند، گاها با ترسم مبارزه ميکردم و گاها با اعتماد بهنفس ترگل پيش ميرفتم و نه اينکه از همه قدم کوتاهتر بود، جاهايي که ترگل و مارال راه ميرفتند من بايد شنا ميکردم، چون پايم نمي رسيد. نيم ساعتي توي آب رفته بوديم و بابک جلو مي رفت که يکآن يک دسته عظيم ماهيهاي ساردين پشت سر بابک شروع به پرش کردند، واي خدا اين صحنه را ديگر کجا مي توان ديد، بابک از سر و صداي ما برگشت و انگاري ما به جايي وارد شده بوديم که محل تجمع ماهيها بود چون آنچنان به سر و صورتمان ميخوردند که اگر دهانمان باز بود حتما يکيشان ميرفت داخل، غارهاي کنار ديواره و دالانهايي که ايجاد شده بود و سنگهاي زير آب که زانو برايمان باقي نگذاشت و کاظم که همانجا وسط موجها دوکاج را مي خواند. يکجا که به ساحل رسيديم کوله مرتضي را گرفتم که شنا کردن با کوله بسيار راحتتر بود. ديواره عقاب را رد کرده بوديم و يک صخره وسط آب بود که بابک گفت براي ناهار آنجا برويم، ناهار کنسرو سبزيجات خورديم و بيسکوييتها و قاقاليليهايمان که همه با تمام تدابيري که انديشيده بوديم، خيس خالي شده بود و موبايل بابک که آب ازآن ميچکيد کنار ما روي سنگها داشت خشک ميشد. دوباره زديم به آب و اين بار موجها عجيب ميکوبيدند، خسته شدم و خوابيدم به پشت و به نظر دست و پنجه نرمکردن با موجها کل بچهها را خسته کرده بود که همه مايل بوديم بکشيم بالا و از روي صخرهها برويم، اگر امکانش ميبود، کاظم بالا بود و مهدي هم داخل آب، کمک کردند رفتيم بالا و مسيري که ما اين همه تقلا کرديم شايد بيست متر هم نميشد. کولهها داخل آب، پر از آب مي شد و هنگام بيرون آمدن، بسيار بسيار سنگين مي شدند و غالبا کمک يکي از دوستان را ميطلبيد. رنگارنگي مسير و صخرهها، کلوتها ، اگرتها و پرستوهاي درياي و ديگر پرندگاني که بهديدن ما هاج و واج ميماند و موجي که بايد خود را به آن ميسپردي که آرام تو را به راست و چپ ببرد و گاها خوردن يک قلپ کامل از آب بسيار شور دريا که نزديک جزيره بهواسطه گنبدهاي نمکي آن شورتر هم هست، همه از موارديست که تو را بار ديگر به آنجا ميکشد و براي من که بسيار مهم است خودم را ديگر بار در آن مسير امتحان کنم. ديواره آخري که بايد از کنارش ميگذشتيم زماني بود که آب ديگر کامل بالا آمده بود و موجها به شدت ميکوبيدند و اين مسير را مرتضي دائم در کنار من بود و هنگامي که ساحل را ديديم و جاده را و بابکي که جلودار بود و به سمت ساحل مي رفت، حسي که همگي در آن مشترک بوديم اينکه کاش تمام نشده بود و کاش ديوارهاي ديگر که ما نيم ساعتي بيشتر در آب ميمانديم، با مارال همديگر را بغل کرديم، همراهي که هيچ وقت براي درک همديگر نياز به کلام نداريم، شن و ماسه کفشها را خالي کرديم و زديم به جاده که بايد چند ساعتي پياده روي ميکرديم تا به محل اسکانمان برسيم، آهو و جبيرهايي که در جزيره رها هستند گهگاه ما را متوجه خودشان ميساختند و با سرعت دور ميشدند، جلوتر از همه ميرفتم، خودم هم باور نداشتم برنامهاي که اجرا کرده بوديم و جمعي اينچنين يکدست و هماهنگ و يکدل را براي اولين بار تجربه ميکردم، صبح شنبه رفتيم به سمت قشم و دوباره به سمت بندر و رفتم منزل ميثم و ديدن مادر و بهراد و ظرف خرمايي که براي ياشار سوغات دادند و بينهايت لطفي که هيچگاه فراموش نخواهد شد. در قطار برگشت هم که خلبان از ماجراهاي پروازهايش ميگفت و مهدي يگانه که هر ده دقيقه چاي ميگذاشت و مزه چاي برگاموتي که دايم از کوپه بغلي قرض ميگرفتيم و کوپه ديگر که خواهران بسيار مقيدي در آن بودند و سعي کردند ما را به راه راست هدايت کنند و در نهايت ده صبح يکشنبه بيست و سوم که وارد ايستگاه راهاهن تهران شديم و ياشار در خروجي منتظرمان بود
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۳ نظر:
salaam :)
baba hesaabi khosh gozashte haa, khob migofti biyaaym komak, bichare yaashar!
rasti axaa kheili ghashang budan :)
kheili delam barat tang shode,
in ruzaa mehmun daaram vagarna hatman ye barname mizashtim ham ro bebinim
سلامخسته نباشي. گزارشت برايم جالب بود. بخصوص از اين لحاظ که توانستم برنامه را از ديد يک عضو ديگر مرور کنم. فقط لازم مي دانم سه نکته را تذکر دهم. يکي اينکه تعداد نفرات تيم شانزده نفر بود.
دوم اينکه قسمتي که همه از شنا منصرف شده و از آب بيرون آمديم مربوط به بعد از ناهار بود.
سوم انتخاب عنوان "مسيرصخره اي جنوب غربي هرمز"، چندان مناسب نيست. شروع ساحل نوردي از ساختمان محيط زيست بود که شرقي ترين قسمت جزيره است و صخره ها نيز از همانجا شروع مي شد. اتمام مسير صخره اي نيز جنوب غربي جزيره بود و فاصله زيادي با غربي ترين نقطه جزيره نداشت. فکر مي کنم عنوان "ساحل جنوبي جزيره هرمز" عنوان مناسبتري باشد.
درود
بسیار زیبا وبا احساس نوشته شده است از خواندن آن هم لذت بردم
ارسال یک نظر