آرتان وارد دوازدهمين ماه زندگي شد، بسيار شيرين و بانمک، خندههايش را با دنيا عوض نميکنم، دو دندان قاصله دار بالا هميشه معلوم است، بسيار مهربان است و اگر من يا ياشار را درهم ببيند، آنقدر شيطنت ميکند که خندهمان بگيرد. شرايط خانوادگيام به سويي پيش رفت که يا بايد ديگر سر کار نميرفتم، يا آرتان را ميگذاشتم مهد و اين در حاليست که من با مهد کودک قبل از سه سالگي مخالفم. دو ماه مرخصي بدون حقوق گرفتم، يک هفتهاي رفتيم زيراب که اگر چه من و ياشار بد با هم به تناقضاتي رسيده بوديم و آنچنان از طبيعت استفاده نکرديم آما آرتان واقعا شرايط ايده الش را ميگذراند. باران، هواي مه گرفته، گوسفندهايي که صبحها ميرفتند چرا و از جلوي خانه ما رد ميشدند و تا ما صداي زنگوله ميشنيديم، ميپريديم آرتان را ميبرديم جلو در که تا از ديد ناپديد ميشدند همينطور با اشتياق نگاهشان ميکرد، ميوميوها که در حياط بودند و دو تا نينيهايشان هم بالاي شيرواني رژه ميرفتند. عصرها ميرفتيم آنطرف رودخانه که از گاوداري شير بگيريم، واي که آرتان چقدر از خودش هيجان نشان ميداد و مگه ميشد از آنجا آمد، گريه ميافتاد و نميدانم ما چه مدت زمان بايد آنجا ميمانديم که آرتان راضي ميشد، امامزادهاي هم بالاي همان مسير بود که آرتان را ميگذاشتيم در آغوشي و با نيم ساعت شيب رو با بالا ميرسيديم با امامزاده اي وسط جنگل، مشکلي که با خودم پيدا کردهام اين است که از نزديک شدن به گاو ميترسم، حتي در کوچهمان وقتي گاو بود، کلي مسيرم را کج ميکردم و آرتان به بغل از کوچه بالايي ميرفتم خانه و اعتراضهاي آرتان را بايد متوجه مرغ و خروسها و غازها ميکردم. قبلا که رفته بوديم زيراب، چند گل نسترن از ديوار همسايه چيده بودم و اين دفعه که رفتيم با کمال تعجب ديدم ريشه زدهاند و سرحالند، واي که چقدر فضاي عالييست براي گلکاري، بدون مراقبت همهجانبهاي که ما در تهران در مورد گلدانهايمان اعمال ميکنيم. ياشار داشت زير درخت گردو با چوبها جاکقشي درست ميکرد و آرتان هم دور و برش روي سبزهها بازي ميکرد و اصرار داشت با همان قطعهاي بازي کند که ياشار داشت بر آن ميخ ميکوبيد، بعد ميماند لباسهاي گلي آرتان که آنجا اصلا خشک نميشد. عاشق اين است که دستش را بگذارد زير شيرآب و چکهچکه آب برود در استينش تا زيربغل، وقتي ميخواهم بروم حمام که بشورمش تا ميگويم آب2بازي، بالبال ميزند. با آرتان و دوستان گروه نمونه جلسهاي داشتيم با نسيم و جعفر، زوجي که دور دنيا را براي صلح رکاب زدند. ديداري هم داشتيم با نيما يزديپور، همدانشگاهي و همنورد قديمي که اورست را صعود نمود. آرتان اين روزها سعي دارد بايستد و راه برود و اصرارش از وقتي شروع شد که رفتيم مهد و باقي کودکان از آرتان بزرگترند و همه مي ايستند و راه مي روند و آرتان هم ميخواهد مثل آنها باشد. جريان مهد آرتان را مي گفتم، در بين همه شرايط مسيرم را اينگونه انتخاب کردم که برگردم سر کارم و گريههاي آرتان را طاقت بياورم. يک ماهي من و آرتان با هم سعي کرديم که با مهد کودک سازگار شويم، بعد از ديدن چندين مهد، نزديک محل کارم و منزل، بالاخره مهد کودک نارنجي را انتخاب کردم، چند روزي ميرفتيم در حياط و راهروي مهد و آرتان خيلي ذوق داشت، بعد رفتيم در اتاق کودکان زير دو سال و من با آرتان مينشستم که آرتان با مربي و بچهها دوست شود و کمکم روزهاي بعد ميآمدم بيرون و در راهروي مهد مينشستم و از ده دقيقه شروع شد و بالاخره يک روز آرتان را گذاشتم و دو ساعت رفتم خانه و فرصتي تا مرباي توتفرنگي درست کنم و اين روزها من سر کارم و آرتان در مهد، شير پاستوريزه مي خورد اما وقتي مرا ميبيند خيلي عجيب بيست دقيقه اي شير ميخورد و مسلما اگر شير خودم را مي دوشيدم، بهتر بود براي آرتان، چون شش ساعتي دورم از او، اما ترجيح دادم شش ساعت از بيست و چهار ساعت براي خودم و کارم باشد تا آنجا که ممکن است جدا از آرتان، صبحها آرتان را ياشار ميبرد و کالسکه را آنجا ميگذارد تا عصر که من مي روم. من هر بار که مي خواستم آرتان را بگذارم احساس گناه داشتم و چون اين احساس را روح معصوم آرتان متوجه مي شد براي هردويمان سخت بود و در اين مورد ياشار به کمکم آمد. مطمئنا آرتان آنجا گريه ميکند، مخصوصا که ميدانم دوست ندارد کسي غير از من پوشکش را عوض بکند و وقتي هم که ميخواهم پوشکش کنم اينقدر شيطنت ميکند که من ميگذارم دور دورش را در خانه بزند و بعد اگر رضايت داد پوشکش کنم، گاها هم اتفاق افتاده که در اين فاصله فرش يا موکت خانه را جاي پوشکش ميگيرد و ... .آرتان عسلم اين روزها ما در سرزمينمان معناي اصطلاح دروغ شاخدار را عينا لمس نموديم، اميدوارم در زندگانيت آنقدر شادماني و نشاط باشد که هيچ گاه به معناي دروغ نيانديشي چه برسد از نوع شاخدارش
دوشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۸
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر