امروز آرتان يکي از کتاباش رو آورده بود، دست من را باز کرد و گذاشت توي دستم که براش بخوانم، متحيرم که بچه ها چگونه و به چه رواني مي توانند خواسته هايشان را براي ما بيان کنند و ما آدم بزرگ ها اين همه کشتي مي گيريم و در نهايت همديگر را درک نمي کنيم. يک ماهي هست که آرتان کتاب هايش را بر ميدارد، مي آيد خودش را در آغوش اويي که ميخواهد برايش کتاب را بخواند، جا مي دهد و با لبخندي به زيبايي معصوميتش صفحات کتاب را نشان ميدهد، آرتان کلام مفهومي هنوز نمي گويد اما با اشاره و حرکات مرا متوجه ميکند که کدام صفحه کتاب را برايش بخوانم و اينکه چه علاقه عجيبي به آب دارد و از بين داستان ها حتما اول اون صفحهاي که آب بازي داره بايد خونده بشه، البته ميو ميو ها رو هم دوست داره و با ديدن عکسشون به وجد ميياد. از ديدن کتاب و اسباب بازي جديد خيلي ذوق ميکنه به طوري که من دايم سرزنش مي شم که چرا براش اينقدر اسباب بازي ميگيرم و واقعيت اينکه آرتان خيليهايشان را به منظوريکه ساخته شده اند قادر نيست استفاده کند و در جهات ديگري به کار مي برد، مثلا حلقه هاي پرتاب را روي ميله ها نمي انداخت بلکه حلقه ها را دستش ميکرد و دستش را تکان مي داد که حلقه ها بچرخند و ميله ها را هم از هم باز ميکرد و دوياره سعي ميکرد به هم وصل کند که به نظر من همين ها در روند تکاملي بچه ها بسار موثر است. از فضا و مکان جديد استقبال مي کند و به دنبال کشف چيزهاي تازه مي رود، مثلا ديشب خونه خاله مريم، آرتان دايم در حال کشف و شهود بود و گاها با صداي شعف انگيزي ما را هم متوجه ميکرد. ادامه دارد
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر