سه‌شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۸

پيتز

نازنينم تغييراتت لحظه به لحظه است و شكوفاييت لحظه به لحظه. هر چقدر بنويسم و عكس و فيلم بگيرم باز هم بيشترين زمان اين روزگار دلنشين از دستم مي رود. چند شب پيش كه براي اولين بار بابا را بوس كردي، برق شاديي را در چشمان پدرت ديدم كه تا اين زمان از زندگي مشتركمان نديده بودم ، آرتانم آنچه تو داري با زندگي ما مي كني، نقشي كه وجود نازنينت ايفا مي كند ، من و پدرت تا به حال از بعد اهميت ايفا نكرده ايم و تنها نقطه قوتت درون پاكت است و بي ريايي خالصت. تازگي ها راه رفتنت استوارتر شده است. مي دوني آرتان از اين بعد به بابا ياشار رفتي، هر آنچه بخواهي آنچنان با شتاب به سمتش مي روي كه حتي ديوار را نمي بيني و نمي داني من چه اندازه قلبم فرو ريخته كه تو بارها مستقيم رفته اي توي ديوار، بارها محاسباتت اشتباه شده و چند درصدي از پيشانيت با تمام سرعتي كه مي دويدي به لبه اي خورده است و كبود شده و من چه اندازه سرزنش شده ام كه چرا دايم دنبال تو مي دوم، اما اين روزها خاطر جمع تر از دور نگاهت مي كنم كه اكثر تخمين هايت درست است؛ تصادم هايت كمتر و استقلالت بيشتر، ديگر وقتي دارم ظرف مي شويم تمام دلم نمي لرزد كه الان گريه آرتان را مي شنوم، پسرك من اطمينان مرا نسبت به قدمهايش پشتيبان دارد. در مورد غذا خوردنت دارم تمرين مي كنم، خيلي برايم سخت است كه تخم مرغ و يا انگور له شده و انواع آنچه كف پوش خانه را رنگي ديگر، مي كند دايم زير پايم حس كنم اما فكر مي كنم بعد از يك مدتي كه نمي دانم چقدر طول مي كشد، اينكه سمتي از سفره براي تو باشد خوش آيندت شود و راضي شوي كه به ازاي هر لقمه چرخ افتخار در خانه نزني. به ازاي اسباب بازي هاي جديد و لباس هاي نويت خيلي ابراز احساسات مي كني اينقدر كه من وسوسه مي شوم هر روز چيز جديدي برايت داشته باشم. امروز كه داشتي صبحانه ات را به ببرت مي دادي و در هر لقمه اين جريان را تكرار مي كردي فكر مي كردم اگر زماني حيواني داشته باشي فقط در صورتي چيزي را خواهي خورد كه حيوانت نخورد، چون خوراك او را مقدم بر خودت مي داني. اين روزها وقتي شير مامان مي خواهي مي گويي ايش، در صورتي كه شير غران را همان شير مي گويي؛ به مامان و مامان بزرگ مي گويي مامان و اين پيشرفت دو سه روز اخيرت است چون تا قبل از آن به آقا گاوه و ميو ميو و ماه و مار و مامان همه مي گفتي ما. بابا و بابا بزرگ و بادكنك و باز كردن را هم مي گفتي با، اما الان بسيار شيرين مي گويي بابا. ديشب به بابات داشتم گله مي كردم كه هيچ لغتي را آرتان از شما ياد گرفته؟ بابا به تركي پرسيد آرتان آب مي خواهي كه آرتان به فارسي به من اشاره كرد و گفت آب ؛ و حال نمي دانم حكايت من، چند وقت ديگر با پدر و پسري كه تركي درددل مي كنند و احتمالا من هاج و واج، كنجكاوانه سعي مي كنم چيزكي سر درآورم چه خواهد شد. آرتانم بيشتر لغات را مي گويي، خيلي وقت ها از سر كار كه بر مي گردم، هنوز مانتو را در نياورده ام ميدوي سمت در و مي كوبي به در و مي گويي ددر و من سعي مي كنم همه انرژيم را جمع كنم، تازگي ها از كيف رو دوشي خلاص شده ام و كيف كمري مي اندازم با بطري آبت و بيسكويتي برايت كه اگر بر حسب احتمال دلت خواست بخوري و بسيار سبك با هم مي رويم بيرون، بارها با كيف رو دوشي آمده بودم كه از حادثه اي احتمالي نجاتت دهم و كيفم محكمتر از آن حادثه بهت خورده بود و بالاخره كيف كمري كوهم، مشكل گشا شد. چند شب پيش بابا قرار بود پيتزا بخره و من بهت گفتم آرتان الان بابا با پيتزا مي ياد و در كمال ناباوري ديدم مي گويي پيتز و من اينقدر ذوق كردم كه چند باري ازت پرسيدم، بابا قراره چي بياره؟ و وقتي بابا با دست خالي آمد تو حيران بهش نگاه مي كردي كه پس پيتزا چيه؟ و منتظر بودي بابا از تو جيبش چيزي كه اسمش پيتزاست رو دربياره. اينقدر حيران نگاه مي كردي كه بابا برات توضيح داد كه الان عمو مي ياره و با هم رفتين پايين براي اينكه تو زودتر ببيني پيتزا چه هويتي داره. خيلي مهربان و عاطفي هستي، چند روز پيش كه خاله پرستار مهربونت برات كولوچه آورده بود، منو راهنمايي كردي به سمت ميز كامپيوتر و بعد اشاره به موس كه يعني مي خواهي عكس ها راببيني و به مامان بزرگ و بابابزرگ و دايي و زن دايي و تمام اونهايي كه اينقدر دوستشون داري كلوچه دادي و وقتي بابابزرگ زنگ زده بود منو مجبور كردي گوشي تلفن رو بذارم كه بريم با هم از تو آشپزخانه كلوچه بياريم كه بچسبوني به گوشي تلفن تا بابابزرگ بخوره، كوچولوي هشتاد سانتي شيرين من، من و بابات نهايت سعيمون رو مي كنيم كه وجود نازنينت، اصالت معصومانت را همواره حفظ كنه

۸ نظر:

khale artan گفت...

salam fesghel bache
kolocheye khale yadet nare!
booos

مامان دانیال گفت...

خیلی قشنگ نوشتی. ماشاالله فکر کنم خیلی از سنش جلوتره.

Fereshteh گفت...

Mina joon, cheghadr ghashang o baehsas neveshti, omidvaram ke hamisheh 3 taee dar kenare ham shad bashin.

سرباز معلم گفت...

مهربانی تان بالاترین کادو است برای کالو و مدرسه اش

مژگان گفت...

آويسا جون خيلي قشنگ مي نويسي و احساساتت با نوشته هات به خوبي منتقل مي شوند. مطمئنم اين خاطرات و نوشته ها مجموعه بسيار ارزشمندي براي آينده آرتان خواهد بود و در سال هاي آينده با خواندن سطر به سطر آنها كلي ذوق خواهد كرد. اميدوارم خدا آرتان رو براي شما و شما رو براي آرتان نگه داره

منیژه گفت...

سلام آویسا جان
خیلی زیبا نوشتی ما که خوندیم و کلی لذت بردیم.
تبریک میگم که رنگ وبلاگت را هم عوض کردی ، عالی شد
شاد باشی.

آرام گفت...

آویسای عزیز. می خواستم چیزی رو خصوصی براتون بنویسم که انگار اینجا نمی شه خصوصی نوشت ... به هرحال ، پسر کوچولوی نازتون رو ببوسید ... با آرزوی موفقیت...

آرام گفت...

آویسای نازنین . براتون ای میل فرستادم .... شاد باشید.