یکشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۹

كلاس آموزشي با عنوان پيدا كردن پرستار

پروسه پيدا كردن پرستار براي آرتان، مثل يك كلاس فشرده آموزشي براي من بود، از موسسات مختلف مي آمدند منزل ما، بيشتر افراد در صحبت اوليه رد مي شدند، خيلي ها نياز مالي شان در آن حد بود كه من دلم مي خواست آنقدر پولدار بودم كه بدون آنكه كمكم كنند، از لحاظ مالي كمكشان كنم، بعضي ها آنقدر از خودشان تعريف مي كردند كه من دلزده مي شدم، از بين حدود 25 نفر ماندند 3 نفر، و در نهايت از بين اين سه نفر فردي را انتخاب كردم كه فاصله خانه شان تا ما دورتر از آن دو مورد بود، اما بسيار فعال و پرجنب و جوش هستند، درخواست حقوق بيشتر از موسسه هم نكردند، بايد ديد در چند روز آتي چه برداشت هايي از ايشان خواهم داشت، چون مي خوام از ناراحتي هام بنويسم ترجيح مي دم از آرتان مقداري بگويم و بعد بروم سراغ خودم و ياشار و مشكلاتمان، آرتان به عكس هاي مزرعه نگاه مي كنه و به نظرش يه ببعي شبيه مامانه و آقا گاوه شبيه بابا، بهش مي گم آرتان پس آرتان كو، اشاره مي كنه به خانه داخل عكس و مي گه رفته تو خونه، آرتان حيوانات را خيلي دوست داره و از فرط علاقه مامانش رو هم شبيه ببعي مي بينه.
مدتيه شروع كرده به صحبت با در و ديوار و موتور و ميوه ها و هر چي در اطرافشه، علاقه اش به بادكنك خيلي زياده و هر دفعه مي خواد از آقا فروشنده بادكنك بخره،
مطالب زير در مورد آرتان نيست، مشكلات من با ياشاره،

سكانس اول :
وارد سومين هفته بعد از عيد و سومين هفته كاري شديم، ما تهران فاميل داريم و دوست بي نهايت، همه شاغل، اما كار من، از رئيس بزرگ گرفته تا رئيس پژو هشكده ما، همه عوض شده اند، مجبور بوديم با اين شرايط كاري يك روز من برم سر كار، يكروز ياشار، روز اول ياشار رفت سر كار، نوبت دوم كار با كلي مشاجره حل شد، اما نوبت سومش كه رسيد ديگه تحملش تمام شد و علنا گفت نمي خواد بر ي سر كار، مگه چند نفر برا بچه شون پرستار گرفته اند؟ -اگه من دنبال همه چيز باشم، مشكلي وجود نداره ، در مورد پرستار و نرفتن آرتان به مهد قبلا با هم تفاهم داشتيم-

سكانس دوم:
بابا مامان ياشار هر دو آزادند و مشغله كاري ندارند، با ياشار پيشنهاد دادم بگو يك هفته اي كه مي خواهيم پرستار جديد و آرتان دوست بشند بيان خونه ما كه نظارت داشته باشند، مثل خاله قبلي آرتان كه مامان من يك هفته آمدند پيش ما، ياشار زنگ زد و جواب شنيد كه الان موقعيت حساسي برا باغشون هست و بايد باغ رو آب بدن و نمي تونند بيان، دست بر قضا پنج شنبه جمعه همون هفته عروسي يكي از فاميلاشون بود تهران، به ياشار گفتم، ببين بابا مامان شما برا آرتان نمي تونند بيان، اما حاضرم قسم بخورم آخر هفته مي يان برا عروسي، ديروز وقتي شنيدم كه آومده بودند برا عروسي، خيلي تو فكر فرو رفتم، خيلي زيرخاكي هايي كه قول داده بودم بهشون فكر نكنم داشتند به سمت ذهنم مي آمدند اما خب حوادث همين چند وقته براي نتيجه گيري كافيه و لازم نيست به خودم بدقولي كنم

سكانس سوم:
اين روزها پرستار جديد انتخاب شده و هر روز بايد از خانمي از دوستان و فاميل كمك بگيريم تا آرتان كم كم باهاشون رفيق بشه، ديروز كه من خانه ماندم و مرخصي گرفتم، قرار شد ياشار با دوستان براي اين جريان هماهنگ كنه، هر وقت هم دومين تلاشش به سنگ مي خوره، من مي شم آماج حملات كه " خب من چكار كنم" يا اينكه "مگه دوستاي ما جدان" من نمي توانم همسرم را متوجه بديهيات كنم كه من خودم يكروز مرخصي گرفتم ماندم خانه و با پرستار جديد رفتيم بيرون كه آرتان راحت تر با قضيه كنار بياد، حالا اينكه از يكي از آشنايان يا دوستان بخواهي بيان كار سختيه، و آخرش هم تك تكشون رو خودم پيشنهاد دادم كه ياشار به ذهنش برسه و تماس بگيره، اما مكالمه اي كه من كلي خنده ام گرفت، ياشار مي گه به مريم (خاله آرتان) بگو بياد، مي گم گفتم برا سه شنبه مرخصي بگيره و بياد ، بعد از ده دقيقه اي مي گم راستي ياشار به خواهرت بگو بياد، مي گه چه جوري، اون كه سر كاره، چهره من رو تصور كنيد مگه مريم سر كار نيست، مگه من از بعد از عيد تا همين الان تمام مرخصي استعلاجي هام نرفت، بعد خودش متوجه شد، زنگ زد به خواهرش و من كه مطمئن بودم به نتيجه و خب جواب منفي شنيد، البته همين عمه دايم داره قربون صدقه آرتان مي ره،

سكانس چهارم:
ادامه دارد ....

۵ نظر:

نازنین مامان راشا تمشکی گفت...

این یه تفکر قدیمیه که مادر شوهر لقمه دهان نوه ی پسریش نمی ذاره مبادا بپره گلوش و مادر بچه یعنی عروس خانواده فکر کنه عمدی در کاره!!!!! واقعن متاسفم برای این طرز تلقی!

leili mamane araz گفت...

راستش کلی دل من هم گرفت از این پست. متاسفانه این طرز فکر که تمام کارهای بچه مربوط به مادرش هست تو خانواده های ایرانی رواج داره. توی سوئد می دیدم که مادر 6 ماه مرخصی گرفته و مونده خونه و بعد پدر 6 ماه مرخصی میگیره تعجب می کردم... تو بیمارستانی که اراز به دنیا اومد من تنها زنی بودم که همراه داشتم.... وقتی می رفتم تو راهرو می دیدم همه پدرها دارن بچه به بغل می گردن!!! در اینده دور!!! یک پست ویژه می خوام بذارم برای پدرها. راستش نقش مام مادرها در درگیر کردن پدرها در مسایل بچه ها هم خیلی مهمه... باید بالاخره تلاشمون رو بکنیم... مساله پدر بزرگ و مادربزرگ مهم نیست... مساله برقراری رابطه بین پدر و بچه خیلی خیلی مهمتره...

ناشناس گفت...

سلام
اين مشكل خيلي از مادرهاست و اگه قرار بشه يه روزي همه بشينن و بدون پوشاندن مشكلات حرف بزنن ميبيني كه اصلا تنها نيستي. اين روزها ميگذره ولي فقط باعث ميشه يه خاطر مكدر از مردها برامون بمونه. مردهايي كه هميشه قول ياري داده بودند اما....

زرافه خوش لباس گفت...

از پدربزرگ مادربزرگ ها دلگیر نباش من یاد گرفتم و سعی کردم که بارم رو خودم بردارم و اگر کمکی کردند تشکر کنم.امیدوارم پرستار جدید مثل یک فرشته نجات به کمکت بیاد و تا مدتی راحت تر باشی. درضمن تجربه من اینه که خصوصیات مردها عوض نمیشه چاره ای نیست باید ساخت و به خوبی هاشون دلخوش بود.

maryam گفت...

به نظرم بهتره این سکانسها رو ادامه ندی...از روی عصبانیت می نویسی و خودت هم قلبا این حرفها رو قبول نداری. مثل اینه که داری تو یه دادگاه حرف می زنی و میخوای دلایل بیشتری برای متهم کردن طرف مقابل بیاری حتی دلایلی که شاید منطقی و محکمه پسند باشه ولی خودت قلبا قبول نداشته باشی. به عنوان یه مامان باهات خیلی مخالفم. اگر مادر خواهر و پدر تو قبول می کنند که از آرتان مراقبت کنند بخاطر اینه که تورو دوست دارند و نمی خواهند تو ناراحت باشی و بخاطر تو این کار رو می کنند و نه آرتان. گویا یاشار بخاطر دوست داشتن تو قضیه پرستار و دردسرهاشو قبول کرده و نه بخاطر آرتان و واضحه که عمه و پدر و مادر یاشار کاملا قضیه براشون بی معنیه. مینا جون داری خیلی سخت می گیری . آرتان وقتی خوشحاله که پدر و مادرش شاد باشن. توی یک محیط پر استرس به آرتان بد می گذره خیلی بیشتر از مهد. می دونم که دلایل زیادی واسه پرستار گرفتن داری شاید نگرانی از سلامت آرتان ولی مطمئنم اگه بره مهد سودش بیشتر از ضررشه. من 3 ماه رایان رو گذاشتم مهد و تمامشو گریه کردم. سر کلاس که بودم با فکر کردن به رایان یهو می زدم زیر گریه. رایان تو مهد تو 6 ماهگی اصلا شیر نمی خورد و تمام مدت گریه می کرد. اخرش هم به مامان التماس کردم که بیاد. الان فهمیدم اشتباه کردم. زندگیو واسه خودم و مبین تلخ کردم و روزهای خوبمون رو خراب کردم. اگه من سخت نمی گرفتم رایان زود به مهد عادت می کرد و همه مشکلات خل می شد. الان 4 ماهه که رایان دوباره میره مهد. روز اول گریه کردم و بعد تصمیم گرفتم قوی باشم. برعکس بار قبل اصلا وسط روز بهش سر نزدم. سر ساعت میبردم وسر ساعت میاوردم. نمیدونی چقدر زود به مهد عادت کرد و چقدر اونجا رو دوست داره. وقتی میبینم چقدر چیزهای جدید یاد میگیره هیجان زده میشم. همین حالا هم با مهد مشکلاتی دارم مثل غذا نخوردن رایان که هر بار در مورد هر موضوعی با مربیش حرف می زنم و با هم سعی میکنیم مشکلو برطرف کنیم. و از مبین بخاطر اینکه هم احساسات مادرانه منو در نظر می گرفت و هم وقتی دید اینبار تصمیمم جدیه محکم جلوم وایستاد تا تزلزل پیدا نکنم متشکرم. الان خیلی وقتها هر دومون کلاس نداریم و زود میایم خونه و با اعتقاد به اینکه به رایان داره تو مهد خوش می گذره میریم دونفری بیرون برای تفریح تا دوباره در نقش یه زوج ظاهر بشیم و نه فقط پدر و مادر رایان. در مورد یاشار بی انصافی می کنی. هیچ پدری حاظر نیست یه روز سر کار نره و بمونه خونه چه برسه به دو روز و سه روز.همین پدرها که تو غیر مسئول میدونیشون اگه بدونن واسه بچشون لازمه و دلیلشو قلبا قبول داشته باشن زودتر از منو تو دست از کار میکشن و میمونن خونه.
قصدم از این همه نوشتن فقط این بود که بگم چقدر شبیه تو بودم و چقدر الان که سعی کردم خودمو عوض کنم هممون شادتریم.