چهارشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۹

حال خوب - حال بد

حال خوب

از اداره كه مي آم خونه سرم داره فشرده مي شه، از مقنعه و از اجبار حجاب بيزارم، موهاي كوتام كمكم مي كنه كه تا پرستار آرتان نرفتند، سرم رو بگيرم زير آب سرد و سلول هاي بيچاره نفسي تازه كنند، با آرتان مي خواهيم بريم پارك، بغلش مي كنم، در غير اين صورت هيچ گاه به پارك نمي رسيم، چون آرتان آنچنان با شمشادهاي جلوي خانه مشغول مي شه كه ساعت ها همون جا قربون صدقه پيشي ها مي ره و براي همه حيوانات علف خوار و غير علف خوار برگ مي چينه، اما من گلهاي پارك و فضاي آنجا را بيشتر دوست دارم، مشغول سرسره بازي مي شود كه پسركي بزرگتر از او هولش مي دهد و آرتان ناراحت از پله ها مي آيد پايين و مي گويد مامان سرسره نمي خوام، با هم مي نشينيم نگاه مي كنيم به زيبايي هاي بهار و به بازي بچه ها، تا اينكه آرتان راه مي افتد، آنطرفي آشغاليي است كه قد آرتان نصف بلندي آن هم نيست، ميبينم محو آشغالي شده، مي گم مامان بيا اونجا تميز نيست، مي آد دست منو مي گيره مي گه مامان بيا و با هيجان مگسي را به من نشان مي دهد كه آنجا نشسته، ذوق مي كنم كه از مگس هم مي شود شاد شد، راه مي افتد و من همراهش، گل هاي ختمي را بهش نشان مي دم و يك برگ ازش مي كنم بدم به آرتان مي گه برا عرفان هم بكن، يكي هم برا عرفان مي چينم، هر وقت توت هم مي خورد حتما يكي براي عرفان نگاه مي دارد. به جوي آب اشاره مي كند و مي گويد مامان برم تو جو، اول يكه مي خورم، بعد فكر مي كنم چه ايرادي دارد، كمكش مي كنم مي رود توي جوي آب و همراهي مرا مي خواهد، من هم مي روم، آرتان بازي مي كند منم رو يك لبه مي نشينم و پاهايم را آنطرف جو مي گذارم، آرتان تلاش مي كند اين كار را تكرار كند اما پاهايش كوچكتر از آن است كه عرض جو را بپيمايد، مي رود سراغ فلزي كه پيدا مي كند و مي گويد دايره، غرق لذت مي شوم كه پسركم دايره را تشخيص مي دهد، چندين بار آنرا مثلا گم مي كند و مي گويد دايره كو كه من بگردم دنبالش،
آرتان شايد بيشتر از 15 سال بود كه توي جوي آب نرفته بودم، حس تازه اي بهم دادي مامان، چشمات و نگاهات اندازه كلي دنيا مي ارزه، مرسي از اين همه شادي زلال كه بهم هديه دادي

حال بد

آويسا مامان متمدني شده، كلاس مي ره، در اين كلاس متوجه مي شه كه نبايد صبح ها يواشكي رفت اداره، دلايل استاد برايم قابل قبول بود، خانم دادبه گفتند الان يواشكي كاري مي كني، چطور انتظار داري فرزندت چند وقت ديگه كاري رو پنهان از تو انجام نده، ثانيا اين حق آرتانه كه بدونه مامانش كجاست، ثالثا بايد بهش احترام بذاري، پس من تصميم گرفتم امروز بگم آرتان من دارم ميرم اداره، عصر كه برگردم با هم بازي مي كنيم، الان مي توني با خاله رنگ بازي كني و ... آرتان اشك تو چشماش حلقه زده بود، تربچه ها رو برداشت و داد به من كه با هم بودنمون آني بيشتر شود، لقمه اي كه خاله براش درست كرده بود رو داد به من كه با هم بودنمون لحظه اي بيشتر شود و بالاخره من بوسيدمش و در رو بستم و مي شنيدم كه مي گه مامان نره، مامان نره ...
تو حياط نگاه انداختم به پنجره، ديدم آرتان بغل خاله اش اشك مي ريزه، صورتش مچاله شده بود از غم، مثل قلب من، در حياط رو بستم و هر چي بد و بيراه بود نصيب خودم و كارم و علم روانشناسي كردم

۵ نظر:

لیلا مامان پویان گفت...

دوست من حال خوبت حالم را خوب کرد از تصور اینکه منهم پایم را در جوی آب کرده باشم حالم خوب شد.
اما حال بدت اشک را مهمان چشمهایم کرد راست می گویی گاهی اوقات احساسات مادرانه با علم روانشناسی بدجوری در تضادند
امیدوارم همیشه خوب باشی...

نازنین مامان آرتین گفت...

چه لحظه های قشنگی رو به تصویر کشیدی ... حتی از تصور انجام این کار دلم شکفت .
بعشی از قوانین روانشناسی چقدر سوهان قلب و روح آدم میشه !
امیدوارم روزی بتونم آرتان گیاه شناس و مامان مهربونش ملاقات کنم .

leili mamane araz گفت...

حال خوبت قشنگ بود. حالا که یه دانشمند کوچولو داری تو خونه چرا یه روز فقط به قصد دیدن شمشادها نمی ری؟ حال بدت دلم رو کباب کرد. اما باور کن اینطوری خیلی بهتره....

ناشناس گفت...

درمورد اداره رفتن من هم بدون اطلاعات کافی روانشناسی کاملا موافقم که بچه با همه سختی بدونه مامان داره میره، انروز که این شانس را داشتم که پیش آرتان جونم باشم وقتی دوید تو اتاق و دید مامان نیست فکر میکنم کاملا احساس ناامنی اون راحس کردم و فکر کردم این کودک معصوم بعد از این میترسه مادرش از جلو چشمش دور شود مبادا رو برگرداند و مادر نباشد و این ترس میتونه از شیرینی حضور مادر کم کنه و حس اضطراب رو در بچه ایجاد کنه.

شهرزاد گفت...

http://piaderou.com/?p=205