اين روزها آرتانم، عروسكي را به دختريش پذيرفته است و اسمش را گذاشته است مادر، متكاي كوچيكي خودش را مي گذارد زير سرش و آرام آرام راه مي بردش تا دخترش بخوابد، فكر مي كنم كه نام مادر را از صحبت هاي بابابزرگش انتخاب كرده است، بابا بزرگ نصرالله به رسم شمالي ها، وقتي مي خواهد محبت بي دريغش را به دختري اعمال كند، لفظ مادر را استفاده مي كند.
اين بار كه مي خواستيم برويم پيش آتا آناي آرتان با قطار رفتيم و واقعا به ما خوش گذشت، من و آرتان روي يك تخت خوابيديم، چفت چفت هم و تا صبح من از اينكه اينقدر نزديك پسرم هستم دلم غنج مي رفت، ياد ريزعلي، دهقان فداكار افتادم و گفتم كه حالا كه سوار قطاريم برايش داستاني مرتبط با موقعيت تعريف كنم، وسطاي داستان مي گم آرتان چشمات رو ببند كه بخوابي، مي گه اگه چشمام رو ببندم كه ريزعلي رو نمي بينم !
ديروز آرتانم بچه گربه اي را در خيابان بغل كرد و دمش را كشيد و جيغ هاي هيجاني كشيد از اين هم بازي جديدش و من كلي خيالم تسكين يافت از دوستي پسرم با حيوانات، اما ترس از هواپيما هم چنان ادامه دارد و دنبال راهكارم
اين بار كه مي خواستيم برويم پيش آتا آناي آرتان با قطار رفتيم و واقعا به ما خوش گذشت، من و آرتان روي يك تخت خوابيديم، چفت چفت هم و تا صبح من از اينكه اينقدر نزديك پسرم هستم دلم غنج مي رفت، ياد ريزعلي، دهقان فداكار افتادم و گفتم كه حالا كه سوار قطاريم برايش داستاني مرتبط با موقعيت تعريف كنم، وسطاي داستان مي گم آرتان چشمات رو ببند كه بخوابي، مي گه اگه چشمام رو ببندم كه ريزعلي رو نمي بينم !
ديروز آرتانم بچه گربه اي را در خيابان بغل كرد و دمش را كشيد و جيغ هاي هيجاني كشيد از اين هم بازي جديدش و من كلي خيالم تسكين يافت از دوستي پسرم با حيوانات، اما ترس از هواپيما هم چنان ادامه دارد و دنبال راهكارم
۱۱ نظر:
آويسا جان. برايت راجع به مهد "قند عسل" پرسيدم چيزي بيش از آنكه خودت گفتي دستگيرم نشدو گفتند كسي كه اونجا ميره راضيه.
راست ميگي كلي از فاميلهاي ما هم تو شمال همينطوري قربان و صدقه بچه ها مي رن.
پس بالاخره نوه دار شدي ...
دوسش دارم آرتان جون را ...از بس که با محبت هست...
جلوی آرتان شاید ناخواسته ترس از هواپیما را نشون دادین و او می ترسه....
خدا سایه ات رو بر سر نوه ها حفظ کنه مادربزرگ!
نوه داری شدی؟ مبارکه (:
فکر نکنم تا آخر عمرم نه بتونم خودم یه بچه گربه رو بغل کنم نه بتونم بذارم راشا این کار رو بکنه.
خوش به حالتون که چفت هم نفس کشیدین. دلم نفسای کوچولوی خوش بو خواست.
عزیزم وقتی تصور می کنم دخترت را روی متکا گذاشتی و راه می بریش دلم غنج می رود روی ماهت را می بوسم آرتان کوچولوی دوست داشتنی
آخی چقدر این گل پسر با احساسه.
چه دخمل ملوس و ناناسی
خدا حفظش کنه براتون
وبلاگ قشنگی دارین جالب بود
دوست داشتین یه سر هم به من بزنین با مطالب بامزه و قشنگ آپم
منتظرتون هستم
از نظر یادتون نشه [گل][لبخند]
کجایی آویسا جون؟؟؟
آرتان را مهد گذاشتی ؟ من تعریف قند عسل را هم شنیدم نمیدونم چه کردی برای مهد....
آویسا جان خیلی کم پیدایی کاش خبری از خودت بدهی دلمان برای آرتان کوچولو خیلی تنگ شده...
ارسال یک نظر