استان کرمان را تا به حال نگشته بودم و داداشی همیشه دل من رو میسوزاند. وقتي راهنمايي بود با اردوي يادم نيست شاگرد ممتازها يا قاريان قران برده بودنشون کرمان که هميشه از ماهان و ارگ بم ميگفت و 15 سال طول کشيد از وقتي نام ماهان را شنيدم تا وقتي که از اين شهر ديدن کردم. پنجشنبهشب هفتم ديماه ساعت چهاروچهل بليط قطار داشتيم؛ ساعت دو ديگه وسايلم رو جمع کرده بودم و داشتم سريال بيستوچهار رو نگاه ميکردم که ديدم بهبه عجب برفي گرفته است، دعا کردم کرمان هم برف بياد و يک مسافرت پرهيجان داشته باشيم. ياشار رفته بود خانه خواهرش که مراقب پينار باشه، چون بابا مامانش هر دو سرکار بودند. زنگ زد که راههاي شمالي کشور بسته است و به تاکسي سپرده که ساعت سه، جلوي در خانه باشه. ساعت چهار گذشته بود که رسيديم راهآهن و تنها سه چهار نفري از گروه سي نفره برنامه آمده بودند. ساعت از چهارو نيم که گذشت تلفنها ديگه قطع نميشد. با هرکدام از دوستان که صحبت مي کرديم تا نزديکيهاي راهآهن رسيده بودند و ديگه ترافيک آنقدر شديد شده بود که عملا قفل شدهبود. پيشنهاد داديم که پياده شوند و مسيري را پياده بيايند که با آن همه وسايل و سر بودن خيابانها بسيار خطرناک بود. قطار با نيمساعت تاخير راه افتاد اما در نهايت چهار نفر از دوستانمان جا ماندند و ليلا آخرين فردي بود که سوار قطار شد. استرس زيادي به همه گروه وارد شد، طبق معمول بساط چاي و آواز درون کوپههاي قطار برپا بود و کوپهاي که کاظم نشسته بود هميشه پرپر بود. صداي کاظم فوقالعاده است و شعرهايي که انتخاب ميکند، با صداي او، مفهومي ديگر پيدا ميکنند
صبح ساعت نهونيم رسيديم کرمان و اتوبوسي دريست براي اين چند روز هماهنگ شدهبود. گويا گازوئيل در اين شهر بسيار ناياب است و محدوديتهاي بسيار براي آن وجود دارد. راننده ما ميگفت تا اتوبوس مسافر نداشته باشد، سوخت نميدهند، يعني مسافر بايد در اتوبوس نشسته باشد که بتوانند گازوئيل بزنند. راه افتاديم به سمت ماهان و باغ شازده را ديديم، بليطش چهارصد تومان بود، بسيار زيبا و ديدني، اما درهاي داخلي همه بسته بود و نميشد داخل عمارت را ديد، باغ بيرون و ديوارهاي حفاظتي و جوي پهناوري که در طول باغ کشيده شده بود بسيار دلنشين مينمود. در اين سفر يک مهمان ايتاليايي داشتيم با نام الکساندرو، دوست ترگل و مسعود بود و بسيار سازگار. با ما همه جا ميآمد، فارسي را بسيار دلنشين صحبت ميکرد، بسيار زيبا ايراني ميرقصيد و هميشه براي همکاري آماده بود. راه افتاديم به سمت شترگلو، کاروانسرا مانندي که وقتي آب از فواره وسطي ميزند بالا، صداي کاروان شتر را تداعي ميکند. درهاي چوبي و گچکاريهاي زيبايي که نزديک سقف باقي مانده بودند،نشان ميداد که مدت زيادي از متروکهشدن آن نگذشته است. گنبد و دو بادگير، ترکيبي بود که در بسياري از ساختمانهاي ديگر در کرمان ديدم، اين آخر هفته بايد زماني را بگذارم در کتابخانه ملي دنبال تاريخ اين بناها بگردم. کاش ميراث فرهنگي اين ساختمان را حفظ کند، همه دوستان ما معتقد بودند که فضاي محجوبانه و آرامشبخشي دارد. اين بنا در نزديکي ساختمان هلالاحمر و تقريبا روبهروي شاهنعمتالله ولي ميباشد.حرکت کرديم که از شاهنعمتالله ولي ديدن کنيم. کلمپه که يکي از سوغاتيهاي کرمان است، بهترينش در اين بقعه وجود دارد، اگر زماني از اين محل ديدن کرديد حتما کلمپه را از شاهنعمتالله بخريد. درون بقعه، اتاقکي بود که آرامگاه يکي از دوستان شاه نعمتالله در آن بود و خطاطيها و نقاشيهاي داخل اتاقک با رنگهاي طبيعي انجام شده بود، اما از راهنمايي که آنجا بود اصلا خوشم نيامد، هر جملهاي که ميگفت يک يا علي همراهش بود، اما تا متوجه شد الکساندرو خارجيست از او درخواست پول کرد. ساعت يک بود که راه افتاديم به سمت شهداد که در صد کيلومتري شمالشرقي کرمان واقع است. شهر کوتولهها از شهداد 10 دقيقه فاصله دارد، از جاده خاکي بايد برويد و مشخصهاش حصارکشي آن با بتونهاي سيمانيست که دورتادور آن کشيده شده است. شهداد يکي از بهترين پرتقالهاي ايران را دارد. شهر بسيار خلوتيست پر از نخل که از دور بسيار سرسبزي وجدآوري دارد. کلوتها در چهلوسي کيلومتري شهداد واقع است و براي بازديد از اين شهري که بناهايش همه از فرسايش ميباشد راهي کمپي شديم که در نزديکي آن برپا شده است. پيريزي کمپ از سال هشتاد زدهشده است و کومهها که هر کدام کنجايش خواب ده نفر را دارد بهزيبايي از برگنخل ساخته شده است. تعداد کومهها حدود سي عدد است و يک بناي ديگر نيز ساخته شده که گنجايش سي نفر را دارد بعلاوه چادر سفيدي که گروه ما بهراحتي در آن مستقر گرديد. چادر سفيد مرا به حس خانهاي عشاير و رئيس قبيله انداخت. شام را آنجا خورديم و شب به وسطي بازي و آواز گذشت. هوا نسبتا سرد بود. صبح پنج و نيم، بيدارباش بود و هفت راه افتاديم به سمت کلوتها. پيادهروي دلچسب پنجساعتهاي که انسان را بهفضايي ديگر ميبرد. دوست دارم چند شب آنجا بخوابم و دنبال هماهنگي برنامهاي بهاين قصد هستم. قاچاقچيها تا جايي که ما رفتيم فاصلهاي نداشتند، اما از نظر من جاي هيچگونه نگراني نيست، چون بعيد ميدانم آنها با مسافران عادي کاري داشته باشند. در مرکز اين کوير دما به هفتاد درجه هم ميرسد، بهگونهاي که جايي براي رشد باکتري باقي نميماند و شتراني که سالها پيش بههر دليل آنجا رفته بودند بهمثل مومياني باقي ماندهاند. گفته ميشود اگر شير مدتها آنجا بماند خراب نمي شود، چون باکتريي وجود ندارد که آنرا خراب کند. براي ديدن کلوتها وجود راهنما ضروريست. داشتيم با گيتا فکر ميکرديم که خدا اول کلوتها را آفريد يا انسان را و دوتايي گفتيم کلوتها؛ چون بعد از اينکه انسان را آفريد آنقدر دغدغههايش زياد شد که ديگر اوقات فراغتي براي آفريدن اين زيباييها وجود نداشت. ليلا از استرس زيادي که براي رسيدن به قطار بهش وارد شده بود مريض شد در برنامه و ليلا که مريض بود همه کمبودش را حس ميکرديم. سالها پيش قبل از اينکه ليلا را ببينم از بچهها شنيده بودم که خيلي ترتميز است و کار همه را انجام ميدهد و ظرف همه را مي شورد و بچههايي که برنامههاي زمستاني ميروند ميدانند چهاندازه انرژيبر است اين کارها در سرما و الان که مدتهاست با ليلا برنامه ميروم بهنظرم دوستي منطقيست که تا جايي که از دستش برآيد ملاحظه ديگران را ميکند. ناهار را در کمپ خورديم و به سمت قناتي قديمي رفتيم که آب کنوني کمپ و روستاهاي اطراف از آن تامين ميشود؛ ميراث فرهنگي در حال تعمير و تجهيز آن بهمنظور استفاده بازديدکنندگان ميباشد. راه افتاديم به سمت کاروانسراي شفيعآباد که بسيار بزرگ بود و از در اصلي که وارد مي شوي، سمت راست حجرههاييست که بازرگانان وسايلشان را پهن ميکردند و يکي از مراکز خريد و فروش راه ابريشم بوده است. چهار طرف برج و بارو داشت و بالاي در ورودي محل مرفه نشيني بود که شايد براي مهمانان ويژه ساخته شده بوده. از برجهاي نگهباني بالا ميرفتيم و هر چند خطرناک مينمود، خود را در سالها و قرنها پيش حس ميکرديم که مارکوپولو آمده بود ايران و داشت ادويهها را در يکي از اين حجرهها تست ميکرد. تا يادم نرفته بگم که من اولين الاغسواري عمرم را در اين کاروانسرا تجربه کردم. پشت يک پسر ده ساله که صاحب الاغ بود نشستم و کلي چسبيد، اما ميترسيدم. به ازاي هر دور پانصد تومان ميگرفت و تنها راهي بود که بهنظرم رسيد ميتونه کمک باشه، نه از روي دلسوزي به کسي پولي داده ميشد و نه پسرک به توريست به چشم غريبهاي که هيچ فايدهاي براي او ندارد نگاه مي کرد. واي نميدانم چهطور ميتوان از آقاي غفوريان خانمشان تشکر کرد که اين همه جاي ديدني را بهما نشان دادند. رفتيم به سمت قلعه رموک که الان خرابه شده است، اما من هرجايي که خرابهتر باشد بيشتر دوست دارم. ساکنين روستا، قبلا در اين قلعه ساکن بودهاند. از دوقسمت مجزا تشکيل شده است که با ديواري ستبر اين دو قسمت از هم جدا شدهاند. هر دو سمت از اتاقهايي تشکيل شده است که هر خانواده در يکي از آنها ساکن بودهاند. سمت چپ ديوار شاهنشيني دارد که بهوضوح مشخص است خان روستا آنجا زندگي ميکرده و نزديکانش هم در همان سمت، بسيار ديدنيست، اگر زماني گذارتان به شهداد خورد اصلا اين آثار را از دست ندهيد، چون با تلاشي که ميراث فرهنگي براي اين ساختمانها ميکند بعيد ميدانم تا پنج شش سال ديگر آثاري از آنها باقي بماند. يکشنبه شب حسابي وسطي بازي کرديم و تيم ما برنده شد، صبح دوشنبه بيشتر بچهها قنديل بسته از خواب بيدار شدند، ياشار که پاهايش از سرما يخزدهبود و تا ده دقيقه نميتوانست تکان بخورد. بعد از صبحانه دوباره رفتيم به سمت شهداد و آبانبار حاج محمد که آب تا ارتفاع ده متر بالا ميآمده و ذخيره ميشده و تا بالاي پلهها را آب ميگرفته، از ته آبانبار که نگاه ميکنيد روزنههايي را در چهار طرف ميبينيد که براي برداشت آب از بيرون بوده، وقتي آب تا ارتفاع زيادي بالا ميرفته. بهسمت کرمان راه ميافتيم. مکاني که هواپيماي سپاه بهکوه برخورد کرده بود با تابلويي بين راه مشخص است. درکرمان اول از حمام گنجعليخان ديدن ميکنيم. قشرهاي مختلف مردم براي شستشو محلهاي خاص خودشان را داشتهاند، مسلا کارگران از تاجران جدا بودهاند. دو سنگ ساعت وجود داشته که مردم تشخيص بدهند از صبح که آمدهاند ديگر غروب شده و بهتر است برگردند به خانههايشان. ديروز رفته بودم استخر خرمشاد، بيرون که مي آمدم، کفشدار استخر ميگفت چند نفر ساعت يک رفتهاند هنوز نيامدهاند بيرون، شايد بايد يکي از اين سنگساعتها هم براي استخرهاي الان درست کنند. سقف حمام از ساروج است و اطراف کاشي، چکههاي آب بر سقف سر ميخورد تا بهکنارهها، يعني کاشيها برسد و بعد سر ميخورد تا به کف برسد و بدينگونه آب سرد يکدفعه از بالا بروي شخصي که دارد حمام ميکند نميچکد. از حمام سنتي ابراهيمخان هم ديدن کرديم که در حال حاضر هم استفاده ميشود و روزي که ما رفتيم در حال تعمير بود. حمام وکيل الان به رستوران تبديل شده، اما يکسري نقاشيهاي سياهقلم در آن وجود دارد که واقعا ديدنيست، در ضمن غذاها در کرمان بسيار بسيار ارزان است. از ساعت آفتابي کرمان هم ديدن کرديم که درست درست کار ميکند و کنار ورودي مسجد امام صادق در کوچهايست که بهراسته طلافروشان بازار ميرسد. الان که فکر ميکنم ميبينم چهطور ما از اين همه جا ديدن کرديم. از بنايي هشتگوش به اسم جبليه ديدن کرديم که با شير شتر به لحاظ استحکام آن ساخته شده است و بسيار چشمگير است. کرمان دو قلعه دارد که رو به ويراني هستند و مکاني بوده که مردم کرمان در مقابل حمله آقامحمدخان ماهها مقاومت کردند. در کنار يکي از اين قلعهها پارکي وجود دارد که موزه ديرينهشناسي کرمان در آن واقع است. پيشنهاد ميکنم از اين موزه ديدن کنيد و از نظريات آقاي تجربهکار که چنين مجموعهاي را جمعآوري کردهاند بهرهمند شويد. موقع ديدن فسيلهاي بنا من و ياشار تمرکز نداشتيم چون ترگل کيفپول ياشار را زده بود و ما بهفکر آن همه کارتي بوديم که بايد المثني صادر ميشد. فسيلهايي را به ما نشان دادند که از اطراف کرمان جمعآوري شده بود و ماهيهايي بودند که با گوشت و اعضاي داخليشان فسيل شده بودند و درون سنگ، کاملا چنين چيزي مشخص بود. نميدانم از نظر زمينشناسان چنين چيزي ممکن است؟
صبح ساعت نهونيم رسيديم کرمان و اتوبوسي دريست براي اين چند روز هماهنگ شدهبود. گويا گازوئيل در اين شهر بسيار ناياب است و محدوديتهاي بسيار براي آن وجود دارد. راننده ما ميگفت تا اتوبوس مسافر نداشته باشد، سوخت نميدهند، يعني مسافر بايد در اتوبوس نشسته باشد که بتوانند گازوئيل بزنند. راه افتاديم به سمت ماهان و باغ شازده را ديديم، بليطش چهارصد تومان بود، بسيار زيبا و ديدني، اما درهاي داخلي همه بسته بود و نميشد داخل عمارت را ديد، باغ بيرون و ديوارهاي حفاظتي و جوي پهناوري که در طول باغ کشيده شده بود بسيار دلنشين مينمود. در اين سفر يک مهمان ايتاليايي داشتيم با نام الکساندرو، دوست ترگل و مسعود بود و بسيار سازگار. با ما همه جا ميآمد، فارسي را بسيار دلنشين صحبت ميکرد، بسيار زيبا ايراني ميرقصيد و هميشه براي همکاري آماده بود. راه افتاديم به سمت شترگلو، کاروانسرا مانندي که وقتي آب از فواره وسطي ميزند بالا، صداي کاروان شتر را تداعي ميکند. درهاي چوبي و گچکاريهاي زيبايي که نزديک سقف باقي مانده بودند،نشان ميداد که مدت زيادي از متروکهشدن آن نگذشته است. گنبد و دو بادگير، ترکيبي بود که در بسياري از ساختمانهاي ديگر در کرمان ديدم، اين آخر هفته بايد زماني را بگذارم در کتابخانه ملي دنبال تاريخ اين بناها بگردم. کاش ميراث فرهنگي اين ساختمان را حفظ کند، همه دوستان ما معتقد بودند که فضاي محجوبانه و آرامشبخشي دارد. اين بنا در نزديکي ساختمان هلالاحمر و تقريبا روبهروي شاهنعمتالله ولي ميباشد.حرکت کرديم که از شاهنعمتالله ولي ديدن کنيم. کلمپه که يکي از سوغاتيهاي کرمان است، بهترينش در اين بقعه وجود دارد، اگر زماني از اين محل ديدن کرديد حتما کلمپه را از شاهنعمتالله بخريد. درون بقعه، اتاقکي بود که آرامگاه يکي از دوستان شاه نعمتالله در آن بود و خطاطيها و نقاشيهاي داخل اتاقک با رنگهاي طبيعي انجام شده بود، اما از راهنمايي که آنجا بود اصلا خوشم نيامد، هر جملهاي که ميگفت يک يا علي همراهش بود، اما تا متوجه شد الکساندرو خارجيست از او درخواست پول کرد. ساعت يک بود که راه افتاديم به سمت شهداد که در صد کيلومتري شمالشرقي کرمان واقع است. شهر کوتولهها از شهداد 10 دقيقه فاصله دارد، از جاده خاکي بايد برويد و مشخصهاش حصارکشي آن با بتونهاي سيمانيست که دورتادور آن کشيده شده است. شهداد يکي از بهترين پرتقالهاي ايران را دارد. شهر بسيار خلوتيست پر از نخل که از دور بسيار سرسبزي وجدآوري دارد. کلوتها در چهلوسي کيلومتري شهداد واقع است و براي بازديد از اين شهري که بناهايش همه از فرسايش ميباشد راهي کمپي شديم که در نزديکي آن برپا شده است. پيريزي کمپ از سال هشتاد زدهشده است و کومهها که هر کدام کنجايش خواب ده نفر را دارد بهزيبايي از برگنخل ساخته شده است. تعداد کومهها حدود سي عدد است و يک بناي ديگر نيز ساخته شده که گنجايش سي نفر را دارد بعلاوه چادر سفيدي که گروه ما بهراحتي در آن مستقر گرديد. چادر سفيد مرا به حس خانهاي عشاير و رئيس قبيله انداخت. شام را آنجا خورديم و شب به وسطي بازي و آواز گذشت. هوا نسبتا سرد بود. صبح پنج و نيم، بيدارباش بود و هفت راه افتاديم به سمت کلوتها. پيادهروي دلچسب پنجساعتهاي که انسان را بهفضايي ديگر ميبرد. دوست دارم چند شب آنجا بخوابم و دنبال هماهنگي برنامهاي بهاين قصد هستم. قاچاقچيها تا جايي که ما رفتيم فاصلهاي نداشتند، اما از نظر من جاي هيچگونه نگراني نيست، چون بعيد ميدانم آنها با مسافران عادي کاري داشته باشند. در مرکز اين کوير دما به هفتاد درجه هم ميرسد، بهگونهاي که جايي براي رشد باکتري باقي نميماند و شتراني که سالها پيش بههر دليل آنجا رفته بودند بهمثل مومياني باقي ماندهاند. گفته ميشود اگر شير مدتها آنجا بماند خراب نمي شود، چون باکتريي وجود ندارد که آنرا خراب کند. براي ديدن کلوتها وجود راهنما ضروريست. داشتيم با گيتا فکر ميکرديم که خدا اول کلوتها را آفريد يا انسان را و دوتايي گفتيم کلوتها؛ چون بعد از اينکه انسان را آفريد آنقدر دغدغههايش زياد شد که ديگر اوقات فراغتي براي آفريدن اين زيباييها وجود نداشت. ليلا از استرس زيادي که براي رسيدن به قطار بهش وارد شده بود مريض شد در برنامه و ليلا که مريض بود همه کمبودش را حس ميکرديم. سالها پيش قبل از اينکه ليلا را ببينم از بچهها شنيده بودم که خيلي ترتميز است و کار همه را انجام ميدهد و ظرف همه را مي شورد و بچههايي که برنامههاي زمستاني ميروند ميدانند چهاندازه انرژيبر است اين کارها در سرما و الان که مدتهاست با ليلا برنامه ميروم بهنظرم دوستي منطقيست که تا جايي که از دستش برآيد ملاحظه ديگران را ميکند. ناهار را در کمپ خورديم و به سمت قناتي قديمي رفتيم که آب کنوني کمپ و روستاهاي اطراف از آن تامين ميشود؛ ميراث فرهنگي در حال تعمير و تجهيز آن بهمنظور استفاده بازديدکنندگان ميباشد. راه افتاديم به سمت کاروانسراي شفيعآباد که بسيار بزرگ بود و از در اصلي که وارد مي شوي، سمت راست حجرههاييست که بازرگانان وسايلشان را پهن ميکردند و يکي از مراکز خريد و فروش راه ابريشم بوده است. چهار طرف برج و بارو داشت و بالاي در ورودي محل مرفه نشيني بود که شايد براي مهمانان ويژه ساخته شده بوده. از برجهاي نگهباني بالا ميرفتيم و هر چند خطرناک مينمود، خود را در سالها و قرنها پيش حس ميکرديم که مارکوپولو آمده بود ايران و داشت ادويهها را در يکي از اين حجرهها تست ميکرد. تا يادم نرفته بگم که من اولين الاغسواري عمرم را در اين کاروانسرا تجربه کردم. پشت يک پسر ده ساله که صاحب الاغ بود نشستم و کلي چسبيد، اما ميترسيدم. به ازاي هر دور پانصد تومان ميگرفت و تنها راهي بود که بهنظرم رسيد ميتونه کمک باشه، نه از روي دلسوزي به کسي پولي داده ميشد و نه پسرک به توريست به چشم غريبهاي که هيچ فايدهاي براي او ندارد نگاه مي کرد. واي نميدانم چهطور ميتوان از آقاي غفوريان خانمشان تشکر کرد که اين همه جاي ديدني را بهما نشان دادند. رفتيم به سمت قلعه رموک که الان خرابه شده است، اما من هرجايي که خرابهتر باشد بيشتر دوست دارم. ساکنين روستا، قبلا در اين قلعه ساکن بودهاند. از دوقسمت مجزا تشکيل شده است که با ديواري ستبر اين دو قسمت از هم جدا شدهاند. هر دو سمت از اتاقهايي تشکيل شده است که هر خانواده در يکي از آنها ساکن بودهاند. سمت چپ ديوار شاهنشيني دارد که بهوضوح مشخص است خان روستا آنجا زندگي ميکرده و نزديکانش هم در همان سمت، بسيار ديدنيست، اگر زماني گذارتان به شهداد خورد اصلا اين آثار را از دست ندهيد، چون با تلاشي که ميراث فرهنگي براي اين ساختمانها ميکند بعيد ميدانم تا پنج شش سال ديگر آثاري از آنها باقي بماند. يکشنبه شب حسابي وسطي بازي کرديم و تيم ما برنده شد، صبح دوشنبه بيشتر بچهها قنديل بسته از خواب بيدار شدند، ياشار که پاهايش از سرما يخزدهبود و تا ده دقيقه نميتوانست تکان بخورد. بعد از صبحانه دوباره رفتيم به سمت شهداد و آبانبار حاج محمد که آب تا ارتفاع ده متر بالا ميآمده و ذخيره ميشده و تا بالاي پلهها را آب ميگرفته، از ته آبانبار که نگاه ميکنيد روزنههايي را در چهار طرف ميبينيد که براي برداشت آب از بيرون بوده، وقتي آب تا ارتفاع زيادي بالا ميرفته. بهسمت کرمان راه ميافتيم. مکاني که هواپيماي سپاه بهکوه برخورد کرده بود با تابلويي بين راه مشخص است. درکرمان اول از حمام گنجعليخان ديدن ميکنيم. قشرهاي مختلف مردم براي شستشو محلهاي خاص خودشان را داشتهاند، مسلا کارگران از تاجران جدا بودهاند. دو سنگ ساعت وجود داشته که مردم تشخيص بدهند از صبح که آمدهاند ديگر غروب شده و بهتر است برگردند به خانههايشان. ديروز رفته بودم استخر خرمشاد، بيرون که مي آمدم، کفشدار استخر ميگفت چند نفر ساعت يک رفتهاند هنوز نيامدهاند بيرون، شايد بايد يکي از اين سنگساعتها هم براي استخرهاي الان درست کنند. سقف حمام از ساروج است و اطراف کاشي، چکههاي آب بر سقف سر ميخورد تا بهکنارهها، يعني کاشيها برسد و بعد سر ميخورد تا به کف برسد و بدينگونه آب سرد يکدفعه از بالا بروي شخصي که دارد حمام ميکند نميچکد. از حمام سنتي ابراهيمخان هم ديدن کرديم که در حال حاضر هم استفاده ميشود و روزي که ما رفتيم در حال تعمير بود. حمام وکيل الان به رستوران تبديل شده، اما يکسري نقاشيهاي سياهقلم در آن وجود دارد که واقعا ديدنيست، در ضمن غذاها در کرمان بسيار بسيار ارزان است. از ساعت آفتابي کرمان هم ديدن کرديم که درست درست کار ميکند و کنار ورودي مسجد امام صادق در کوچهايست که بهراسته طلافروشان بازار ميرسد. الان که فکر ميکنم ميبينم چهطور ما از اين همه جا ديدن کرديم. از بنايي هشتگوش به اسم جبليه ديدن کرديم که با شير شتر به لحاظ استحکام آن ساخته شده است و بسيار چشمگير است. کرمان دو قلعه دارد که رو به ويراني هستند و مکاني بوده که مردم کرمان در مقابل حمله آقامحمدخان ماهها مقاومت کردند. در کنار يکي از اين قلعهها پارکي وجود دارد که موزه ديرينهشناسي کرمان در آن واقع است. پيشنهاد ميکنم از اين موزه ديدن کنيد و از نظريات آقاي تجربهکار که چنين مجموعهاي را جمعآوري کردهاند بهرهمند شويد. موقع ديدن فسيلهاي بنا من و ياشار تمرکز نداشتيم چون ترگل کيفپول ياشار را زده بود و ما بهفکر آن همه کارتي بوديم که بايد المثني صادر ميشد. فسيلهايي را به ما نشان دادند که از اطراف کرمان جمعآوري شده بود و ماهيهايي بودند که با گوشت و اعضاي داخليشان فسيل شده بودند و درون سنگ، کاملا چنين چيزي مشخص بود. نميدانم از نظر زمينشناسان چنين چيزي ممکن است؟
۸ نظر:
ei baba, Mina
nemitunesti in akhari aberui e mano nabari???! vali man&Masoud shirini e peida shodan e kif yademun narafte ha!!
Hİ!!
YOUR WEB SİTE VERY NİCE
MY NAME İS AYDİNO
http://www.aydino-aydino.blogspot.com/
سر فرصت همه وبلاگتون رو مطالعه می کنم.تازه اینجا رو دیدم...ببخشید دیگه
بسیار زیبا:)
سلام
با کشف تمدن باستاني و عظيم جيرفت حقيقتا وجه اسرارآميز و اساطيري اين سرزمين دو چندان شده است
...
راستي گردش در طبيعت ايران به روز است
salam...chera update nemikoni?
salam...
man khodam tu barname naboodam...
vali kheili khub tarif kardi...
hal kardam...
shaado salamat bashi
سلام
من در وبلاگ خود يک پيام داشتم که براي شما نوشته شده لطفا پاسخي به او بدهيد (البته به ايميل او)اين پيام
...
سلام با تشکر از وبلاگ خوبتان من سايت و وبلاگ ندارم اما مي خواستم با آويسا رودگون تماس بگيرم که متاسفانه موفق نشدم لطفا ايمل من را برای ايشان بفرستيد يا بی زحمت بفرماييد چگونه می توانم به ايشان ايمل بزنم بسيار ممنون وسپاسگزارم
iranyiran@yahoo.com
ارسال یک نظر