بازار خاقاني که رفته بوديم کم مانده بود کيفم را بزنند، همه مدارک از بليط و پاسپورت و پول تو کيفکمري من بود، يکجا که رفته بوديم خريد، خانمي عجيب بهمن نزديک ايستاده بود، اينقدر که برا از کنارش رد شدن دچار مشکل شدم، مغازه بعدي که رفته بوديم فروشنده چيزي گفت که ياشار ترجمه کرد: ميگه مواظب کيفت باش، به کيف کمريم نگاه کردم ديدم هردوتا زيپش بازه، اينقدر ترسيده بودم که، خوشبختانه قاب عينکآفتابيم رو بود و نتوانسته بود به پولها و مهمتر از آن مدارکمان دست بزند . يک چيز بامزه در باکو علاقه مردم به دندان طلا است، مثل قديميهاي ما، اما در آنجا دختر پسرهاي جوان هم دندان طلا دارند که بهنظر من اصلا قشنگ نيست. دو روز آخر سفرمان پاي ياشار درد ميکرد و نتوانستيم برويم بيرون، بيشتر توي هتل بوديم و کانالهاي روسي نگاه کرديم
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر