یکشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۶

بلفي

هدف از نوشتن در این سایت معرفی مکان­هایی بود که به نوعی از نظر من و یاشار جذابیت داشت, حدود دو ماه است که ما با هیجان خارق العاده­ای مواجه شدیم که از نظر تجربی دست کمی از مسافرت هایمان ندارد, چند وقتی بود هرروز که می­رفتم سر کار حالت تهوع داشتم که آخر یک روز به رئیس کوچک گفتم و هر دو قضیه را ربط دادیم به آلودگی­های هوای تهران. شرایط زندگی تقریبا پرمشغله بود. خانواده یاشار داشتند می­رفتند مکه, عروسی آبجی کوچیکه هفته بعدش بود و عروسی میثم که نزدیکترین دوست ماست هم زمان با آن. یک عروسی در بروجن و دیگری بندرعباس. بعد از کلی تلاش و تقلا برنامه­ریزی کردیم که بعد از عروسی آبجی کوچیکه همان شب راه بیافتیم به سمت تهران و با هواپیما برویم بندر, برا مراسم مکه رفتن خانواده یاشار که رفته بودیم بناب تمام مدت توی ماشین کمردرد داشتم و سرگیجه اما از آنجا که من به اندازه یک خانم عامی جامعه هم نیستم متوجه هیچ چیز نبودم و حتی اگر گاهی بارداری به ذهنم می­رسید فکر نمی­کردم این هشدارها برای این است که باید استراحت کنم. حالم آنقدر بد شد که میهمانان را ترک کردم و رفتم گوشه ای دنج دراز کشیدم. روز دوشنبه­ای بود از کلاس ایروبیک آمده بودم و تازه رسیه بودم خانه که متوجه سوسک بزرگی به رنگ مشکی روی شلوارم شدم, دوستان و آشنایان همه می­دانند من از سوسک حمام چه ترسی دارم. از حیوانات در طبیعت هیچ ترسی ندارم, برای کلاس های اکوتور باید سوسک و مارمولک و اگاما را در دستمان می گرفتیم و اصلا دل مان هم نمی ارزید, یکی از مواردی که من و یاشار با هم کشتی می گرفتیم این بود که هر وقت می رفتیم دشت و دمن من دنبال مارمولک بودم که بیاورم خانه و از دست این سوسک های خانه ای راحت شوم اما یاشار اجازه نمی داد؛ داشتم از سوسک می گفتم, با این ترسی که من از سوسک دارم آنچنان جیغی کشیدم که فکر کنم کلیه افراد آپارتمان متوجه شدند, اینقدر بالا پایین پریدم که سوسک بیچاره ترسید و با سرعت تمام به اولین مخفی گاهی که پیدا کرد پناه برد. سه شنبه به یاشار گفتم با بی بی چک که در رنج های قیمتی هزار تا پنج هزار در تمام داروخانه های تهران پیدا می شود امتحان می کنیم, یا یک"بلفی" اوضاع روحی جسمی مرا این طور به هم ریخته یا اینکه باید یک چک آپ کلی بروم, چون واقعا دیگر خودم نبودم. صبح سه شنبه ای که تعطیل بود جواب بی بی چک ما مثبت بود و مثل همه ما هم خوشحال شدیم؛ هنوز یک ساعت نگذشته بود که حال من بد شد, از حال بد شدن­هایی که همه خانم های باردار متوجه زنگ خطر می شوند. گفتم شاید این یک دفعه بوده, اما همین جور ادامه داشت , من خودم که گفتم خیلی از عامی ترین افراد جامعه­مان هم عامی ترم, یاشار که بدتر از من و اصلا در مورد سیستم بدن خانم ها و این خطرات اطلاعی ندارد, خیلی شرایط بدی بود خیلی بد, از ناراحت کننده­ترین لحظه های زندگیم
فرداشب باید راه می افتادیم برای عروسی آبجی, این مدت از دستشویی بیزار شده بودم, چون هر دفعه بعدش گریه می افتادم, یکبار این قدر حالم بد شد که تحملم را از دست دادم و داد زدم باید بریم بیمارستان. پاشدیم نیمه شبی رفتیم بیمارستان میلاد, می گفتند فقط خانم های در حال زایمان را پذیرش می کنند و مجبور شدیم تمام مشکلات خانمانه را برای پذیرش توضیح بدهیم که گفت اگر دکتر مهر زد من پذیرش می کنم. با این جریانات رفتم پیش دکتر زنان بیمارستان فوق تخصصی میلاد, خانم دکتر خیلی رک گفت تهدید به سقط, فکر کنید من که هیچ چی از این جریانات سر در نمی آورم و از آناتومی بدن فقط اینقدر بلدم که رحم از معده پایین تر است و از مثانه بالاتر, چه حسی داشتم, تمام بدنم از ترس می لرزید, گفت برایتان سونو می نویسم, آن هم چیزی نشان نمی دهد, یاد آن زمانی افتادم که آجی کوچیکه نفسش بالا نمی­آمد و من می­خواستم تمام دارایی مالی زندگی­ام را بدهم و آجی نفس بکشد, یاد هتل رواندا افتادم, وقتی خبرنگار بیچاره هیچ کار مثبتی برای زن سیاه­پوست از دستش بر نمی­آمد و هر چه پول داشت به اصرار می­خواست به زن بدهد اما پول مشکلی را حل نمی­کرد, بیشتر جاها پول چاره درد نیست, کاش خانم دکتر به من یک جمله می­گفت که درصد بالایی از خانم ها چنین مساله ای را دارند و آنچه ما از نظر نام پزشکی تهدید به سقط می نامیم, برای بیشتر افراد بی­خطر می­گذرد. من و یاشار که خیلی لحظات خودمان را خوشبخت ترین افراد روی زمین می­دانستیم, در حالی پا از بیمارستان بیرون می­گذاشتیم که خودمان را بیچاره­ترین آدم های روی کره زمین می­دانستیم, من که هق هق گریه می­کردم و یاشار هم بال بال می زد که چکار کنه من یک مقدار آرام شوم. من از آن مدلهایی هستم که همه مسایل زندگی برایم از این دست بده از آن دست بگیر است, تمام مدت فکر می کردم که من در حق یکی بدی کرده ام که این طور دارم تنبیه می شوم و آن زمان یاد رئیس کوچک افتادم که قضاوت بی جایی در حقش کرده بودم و با اینکه بعدش معذرت خواهی کردم اما فکر کنم از دست من دلگیر شده بود, این رئیس کوچک من همه جا در حق من خوبی کرده, اما من, به هر حال آن شب را من چه طوری به صبح رساندم و رفتم سر کار, از سارا کلی اطلاعات گرفتم و خیلی آرامم کرد, سایت بی بی سنتر را به من معرفی کرد و از اتفاقات عجیب اینکه اولین چیزی که من در گوشه سمت چپ دیدم مشکل خودم بود و همه خانم های بارداری که آنجا توضیحاتی نوشته بودند از هفته ششم صحبت کرده بودند و دو روز بعد که من اولین سونو را دادم روی برگه سونو سن نی نی را شش هفته نوشته بود. چهارشنبه از سر کار که آمدم, مستقیم رفتم مطب دکتر زنان, بالای میدان پونک, خواهر یاشار, پینار خوشگل را تحت نظر این دکتر به دنیا آورده بود و بسیار راضی بود, مطب همیشه شلوغ است و اگر برای ساعت پنج نوبت داشته باشید, ساعت هشت می روید داخل, خانم دکتر گفت, سه حالت ممکن است , یا بارداری خارج رحمی است که برای مادر بسیار خطرناک است, یا تخمک پوچ است, یا جنین واقعی و تهدید به سقط, یعنی خوش بینانه ترین حالت می شود تهدید به سقط, ما فکر می کنیم جنین زنده است و برای من کلی قرص سایکلوژست یا همان پروژسترون را نوشت و گفت بروم سونو داخلی, گفتم عروسی خواهرم است, گفت حق نداری تکان بخوری, کلا مسافرت ممنوع است با هر چیزی, تا می توانی بخواب, باز هم اشک و اه من شروع شد و واقعیت اینکه دست من نبود, اشک هایم خودش می آمد, قرار بود شب با قطار با بقیه دوستان گروه کوه برویم عروسی آبجی, یاشار مانده بود خانه که برای تو قطار شام درست کنه, کتلت درست کرده بود, زنگ زدم که بیاد دنبالم من رو تا خانه ببره و وقتی بهش گزینه های دکتر را گفتم, گفت هر چی خودت بگی, چی صلاح می دانی؟ رسیدیم خانه دیدم ساکمان را بسته, غذای تو قطار را هم آماده کرده, دوباره هق هق م شروع شد, ما به طور صد در صد مطمئن بودیم که نی نی مرده, به یاشار گفتم مسئولیت ما به عنوان آخرین کاری که می توانیم بکینم اینه که مسافرت را کنسل کنیم و فردا صبح زود بریم سونو, یاشار زنگ زد به دوستانمان گفت که ما نمی­ریم و زنگ زد به داداشی هم گفت که خانواده من و آبجی کوچیکه یک دفعه شوکه نشوند. صبح پنج شنبه اولین نوبت سونو ما بودیم, وقتی دکتر سونو گفت موردی نیست قلبش می­زنه, من مات شده بودم, اصلا انتظار نداشتیم زنده باشه, پریدم بیرون به یاشار گفتم, خیالش راحت شد, زنگ زدیم به مامان و بقیه گفتیم که همه نگران بودند که چی باعث شده خواهر عروس نیاد. راحت نمی­توانم تایپ کنم, بیشتر درازکش هستم و به یک پهلو گه گاه مواردی را تایپ می کنم, موضوعی که محل کارمان در موردش کار می­کردیم خیلی جذاب و نو هست, ترجیح میدهم بین معلومات کاریم فاصله نیافتد و گه گاه به مقالات نگاهی می اندازم. جدا از تمام شرایطی که تشریح شد, شروع بارداری من بسیار سخت بود, حالم اصلا خوب نیست, تحمل هیچ بویی را ندارم, بسیار بهانه­گیر شده­ام و بسیار بسیار حساس, دکترای زنان هم که استراحت می دهند نمی پرسند فعالیت بدنی ات چه اندازه بوده است که نسبت به آن استراحت کنی, این بی تحرکی مرا دیوانه می کند, حتی اجازه پیاده روی هم ندارم. پزشکان در این مورد درصد خطر هم ندارند, یک نسخه راحت که اگر تا هفته چهاردهم استراحت کنی و اتفاق ناگواری نیافتد میتوانی امیدوار باشی, یعنی تمام این مدت هیچ تضمینی وجود ندارد و باید در برزخ به سر ببری و مورد بدتر اینکه هیچ سندی در مورد اینکه استراحت مطلق از سقط جنین جلوگیری می­کند وجود ندارد. موضوع مهم این است که ما انسان­ها وقتی از همه موجودات عالم ناامید می شویم به یاد خدا می­افتیم و من همیسه خدا را شکر می­کنم که در خانواده ای لائیک به دنیا نیامدم