چهارشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۸

با آرتانم

نازنينم داري وارد شانزده ماهگي مي شوي، از هوش سرشارت به وجد مي آيم، از مهرباني هاي بي شائبه ات شرمنده مي شوم، يادم نمي رود صبحي كه خسته بودم و تو هم نمي خواستي پوشكت كنم، تقريبا بلند گفتم آخه آرتان دو دقيقه بايست و تو مات و مبهوت براي چند ثانيه آنچنان نگاهم كردي كه من حتي عصر روي برگشت به خانه را نداشتم، بس كه نگاهت گويا بود، خيلي صبوري و سازگار، ميدوني آرتان شايد زماني اين نوشته ها را بخواني كه با هم در يك دنيا نباشيم، مي خوام بدوني چه فرشته اي هستي، مي خوام تمام تواناييهات رو خوب ببيني، مهد كودك رفتنت با تمام سازگاري و عشقت به هم سن و سالهات با اسهال و استفراغ و تب چهل درجه ات تمام شد، يك شب كابوس گونه بود كه داشتي براي خواب شير مي خوردي اما يكدفعه تو تاريكي استفراغ شديدي بود كه بالشت رو پر كرد و به فاصله ده دقيقه بار ديگر، تو از من و بابا شجاعتر بودي، من كه دستهام مي لرزيد، اما تو با اينكه از شدت تهوع نفست بالا نمي آمد فقط ملتمسانه به ما نگاه مي كردي كه چرا اينجوري شده. نيمه شب بود كه زنگ زدم منزل دكترت و قطره اي رو برات تجويز كرد به بابا گفتم به همسايه مون بگه بياد پيش ما و بابا بره داروت رو بگيره، بابا كه برگشت دوباره در حجم وسيع بالا آوردي و هر باره تبت بالاتر مي رفت، ديگه پا شديم رفتيم بيمارستان، آمپولي بهت زدند كه چهار ساعتي خوابيدي و بيدار كه شدي براي اولين بار اشاره كردي به بيسكوييت و متوجه شدم كه خيلي گرسنه اي ، اما هنوز قورت نداده بودي كه دوباره بالا آوردي، نمي دوني چقدر خودم را بي پناه احساس مي كردم، ما بايد چكار مي كرديم كه تو خيلي زود خوب بشي، هيچ، هنوز علم پزشكي نمي تونه دوره زندگي ويروس رو كوتاه كنه، از علم پزشكي خيلي دلتنگم كه پيشرفتش به قيمت سلامت و جان انسانهاست. ديگه وقتي او آر اس رو هم در حجم بسيار كم تحمل نكردي مجبور به سرم شديم، چون دوازده ساعت بودي كه آبي به بدنت نرسيده بود، اما عذاب بزرگ رگ پيدا كردن بود و چهل و پنج دقيقه كادر پرستار تلاش مي كرد تا از تو رگ بگيرند و همه جاي بدنت سوراخ سوراخ شد و همه قلب و روح من، از ناچاري گريه مي كردم كه تو بس كه گريه كرده بودي پف كرده بودي و من رو كه از اتاق بيرون كردند و مامان بزرگ رو و نمي دانم چرا مادر همه كار فرزند را مي كند و وقتي به آمپول و سرم مي رسد مادر دل ندارد و بايد بيرون باشد؟ من با آرتان گريه مي كردم، اما نه وقتي كه تو اتاق بودم. همين نازنيني كه همه روانشناسان معتقدند نبايد تا دو و يا سه سالگي از مادر جدا شود وقتي كه دارد زار مي زند تو را از اتاق بيرون ميكنند. بعد از نيم ساعت رفتم تو اتاق و داد زدم نمي خوام سرم بزننيد، مي خوام از اينجا ببرمش كه در نهايت سر پرستار را خبر كردند و او به لحاظ مهارتش راحت رگ آرتان را پيدا كرد، به اين خاطر مي گويم كه پرستار ها اگر داد و بيداد من نبود، معلوم نبود تا كي مي خواستند آرتان را سوراخ كنند، شايد كه ياد بگيرند رگ گيري را. حكايت بيمارستان و تب بالايت خود ماجرايي ديگر است، از گرسنگي مي خواستي لباس مرا پاره كني، اما دكترت مي گفت الان خطرناك است همراه سرم به تو شير بدم و شايد شب بود كه اجازه دادند مقدار بسيار كم شير بخوري و مگر مي شد تو را از سينه جدا كرد؟ آرتان خيلي شب ها كه شير مي خوري بخوابي من مي ترسم كه نكنه بالا بياري، خيلي وقت ها كه پيشاني بلندت را مي بوسم به خودم مي گم يكذره گرم بود، نكنه شروع تب باشه؟ در مورد سلامتيت حساس شده ام و شايد ترسو
دو روزه پرستار مهرباني از آسمان رسيد و با لطف مامان بزرگ يك هفته اي با هم دوست شديد، شرايط ما كه با مامان بزرگ، پدربزرگ فرزندانمان در يك شهر زندگي نمي كنيم اصلا براي مادري كه خوشبختانه شرايط مساعدي از اين لحاظ دارد ملموس نيست. دور از فاميل خواسته باشي والد فعالي باشي در مقايسه با مادري كه فاميل را نزديك خود دارد بسيار انرژي برتر است
آرتانم مرا نزد خودم خوشبخت ترين فرد دنيا ساخته اي چون در كنارم هستي، خيلي لحظه ها، ياد گرفتن هايت مرا به جيغي كوچك وا مي دارد، چند روز پيش داشتيم با هم عكس هاي زيراب را نگاه مي كرديم ديدم پيتكو پيتكوي اسب را نشان مي دهي، متعجب در عكس نگاه كردم و با كلي دقت متوجه دم اسب سفيدت بر روي نرده هاي سفيد شدم، وقتي در عكس كرگدنت را ديدي گفتي نه نه نه، كه من هميشه به كرگدنت مي گم نه منو نخور، نه منو نخور . ادامه دارد

یکشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۸

...

آرتان در جعبه ابزار بابا
آرتان در جستجوي عكس اسب در كتاب عشاير مامان
آرتان در كالسكه هم دست مامان بزرگ بابابزرگ را رها نمي كند
اي شكمو بذار موهات خشك بشه
آرتان تك تك زغال ها را با همت بلندش به مكاني ديگر منتقل كرد، دانه دانه
آرتان در جعبه در حال ماشين سواري و كتاب خواندن هم زمان

چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۸

لولا

پسر نمكين من هر روز يك عالمه چيز جديد ياد مي گيره و من حسابي ازش عقب افتادم، هر كاري هم مي­كنم به گرد پاش نمي رسم، خوبيش به اينه كه اصلا به روم نمي ياره، وقتي آرتان به چيزي كه، نبايد، ميخواد دست بزنه، خاله ش(پرستار مهربون آرتان) بهش گفته دست نه (در حاليكه انگشت اشاره به چپ و راست ميره) حالا آرتان كاري رو مي­كنه و مي دونه كه از نظر ما نبايد مي­كرد ميگه: دست نه، خميرهاي بازيش يا برگ تو خيابان رو مي ذاره دهنش و مي­گه: دهن نه - با حركت دست
چند شب پيش چند تا از اسباب بازي هاي آرتان رو با يكي از دوستاش عوض كرديم، آرتان از ماشين دوستش اينقدر ذوق كرده بود كه تا خونه برسيم نگذاشت اون رو بذاريم صندوق عقب و داخل ماشين تا خونه روش نشسته بود و فرمان ماشين رو هم دستش گرفته بود. من كه بسيار موافق معاوضه موقتي اسباب بازي هاي كودكانمان هستم، از ذوقشان به وجد مي يام و خونه مون هم جاي خيلي وسيله رو نداره
پشت لباس ما رو مي گيره و مثل قطار هوهو چي چي مي كنه، به لطف حيواناتي كه براش خريديم، ديگه با سرشستنش مشكلي نداره و عاشق آب بازي تو حمام شده به طوري كه هر دفعه مي برم پوشكش رو عوض كنم ترجيح مي ده كلا حمام كنه، اما واقعيت رو بخواهيد با اينكه آرتان پانزده ماهشه من تنهايي نمي­تونم ببرمش حمام
مكان مورد علاقه آرتان شهروند است، با باباش مشغول مي شه و من مي رم دنبال خريدها و از سوت كفش آرتان محلشون رو شناسايي مي­كنم و پيداشون مي­كنم، بيسكوييت هاي دراز رو بر مي داشت و با ما شمشير بازي مي كرد، يك بسته فندق برداشت بود بهش گفتم مامان فندق مي خواهي، دستشش رو گرفت جلو دهنش، به سبكي كه ياد گرفته سنجاب فندق مي خوره
حافظه كودكانمان چيز عجيب غريبي ست، چند وقت پيش مهمان داشتيم، آرتان داشت پيچ و ميخ رو رو در نشان مي داد و ما هم پزش را مي­داديم و به عمو امين مي­گفتيم ببين آرتان همه رو بلده، عمو امين گفت مي­خواهيد چيزي بپرسم كه بلد نباشه؟ گفتم بپرسيد. پرسيد آرتان
لولاي در كو؟ آرتان در كمال تعجب دست گذاشت رو لولا و من متوجه شدم چه استعداد بي نهايتي در فرشتگان ما آينده سازشان است