یکشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۶

بلفي

هدف از نوشتن در این سایت معرفی مکان­هایی بود که به نوعی از نظر من و یاشار جذابیت داشت, حدود دو ماه است که ما با هیجان خارق العاده­ای مواجه شدیم که از نظر تجربی دست کمی از مسافرت هایمان ندارد, چند وقتی بود هرروز که می­رفتم سر کار حالت تهوع داشتم که آخر یک روز به رئیس کوچک گفتم و هر دو قضیه را ربط دادیم به آلودگی­های هوای تهران. شرایط زندگی تقریبا پرمشغله بود. خانواده یاشار داشتند می­رفتند مکه, عروسی آبجی کوچیکه هفته بعدش بود و عروسی میثم که نزدیکترین دوست ماست هم زمان با آن. یک عروسی در بروجن و دیگری بندرعباس. بعد از کلی تلاش و تقلا برنامه­ریزی کردیم که بعد از عروسی آبجی کوچیکه همان شب راه بیافتیم به سمت تهران و با هواپیما برویم بندر, برا مراسم مکه رفتن خانواده یاشار که رفته بودیم بناب تمام مدت توی ماشین کمردرد داشتم و سرگیجه اما از آنجا که من به اندازه یک خانم عامی جامعه هم نیستم متوجه هیچ چیز نبودم و حتی اگر گاهی بارداری به ذهنم می­رسید فکر نمی­کردم این هشدارها برای این است که باید استراحت کنم. حالم آنقدر بد شد که میهمانان را ترک کردم و رفتم گوشه ای دنج دراز کشیدم. روز دوشنبه­ای بود از کلاس ایروبیک آمده بودم و تازه رسیه بودم خانه که متوجه سوسک بزرگی به رنگ مشکی روی شلوارم شدم, دوستان و آشنایان همه می­دانند من از سوسک حمام چه ترسی دارم. از حیوانات در طبیعت هیچ ترسی ندارم, برای کلاس های اکوتور باید سوسک و مارمولک و اگاما را در دستمان می گرفتیم و اصلا دل مان هم نمی ارزید, یکی از مواردی که من و یاشار با هم کشتی می گرفتیم این بود که هر وقت می رفتیم دشت و دمن من دنبال مارمولک بودم که بیاورم خانه و از دست این سوسک های خانه ای راحت شوم اما یاشار اجازه نمی داد؛ داشتم از سوسک می گفتم, با این ترسی که من از سوسک دارم آنچنان جیغی کشیدم که فکر کنم کلیه افراد آپارتمان متوجه شدند, اینقدر بالا پایین پریدم که سوسک بیچاره ترسید و با سرعت تمام به اولین مخفی گاهی که پیدا کرد پناه برد. سه شنبه به یاشار گفتم با بی بی چک که در رنج های قیمتی هزار تا پنج هزار در تمام داروخانه های تهران پیدا می شود امتحان می کنیم, یا یک"بلفی" اوضاع روحی جسمی مرا این طور به هم ریخته یا اینکه باید یک چک آپ کلی بروم, چون واقعا دیگر خودم نبودم. صبح سه شنبه ای که تعطیل بود جواب بی بی چک ما مثبت بود و مثل همه ما هم خوشحال شدیم؛ هنوز یک ساعت نگذشته بود که حال من بد شد, از حال بد شدن­هایی که همه خانم های باردار متوجه زنگ خطر می شوند. گفتم شاید این یک دفعه بوده, اما همین جور ادامه داشت , من خودم که گفتم خیلی از عامی ترین افراد جامعه­مان هم عامی ترم, یاشار که بدتر از من و اصلا در مورد سیستم بدن خانم ها و این خطرات اطلاعی ندارد, خیلی شرایط بدی بود خیلی بد, از ناراحت کننده­ترین لحظه های زندگیم
فرداشب باید راه می افتادیم برای عروسی آبجی, این مدت از دستشویی بیزار شده بودم, چون هر دفعه بعدش گریه می افتادم, یکبار این قدر حالم بد شد که تحملم را از دست دادم و داد زدم باید بریم بیمارستان. پاشدیم نیمه شبی رفتیم بیمارستان میلاد, می گفتند فقط خانم های در حال زایمان را پذیرش می کنند و مجبور شدیم تمام مشکلات خانمانه را برای پذیرش توضیح بدهیم که گفت اگر دکتر مهر زد من پذیرش می کنم. با این جریانات رفتم پیش دکتر زنان بیمارستان فوق تخصصی میلاد, خانم دکتر خیلی رک گفت تهدید به سقط, فکر کنید من که هیچ چی از این جریانات سر در نمی آورم و از آناتومی بدن فقط اینقدر بلدم که رحم از معده پایین تر است و از مثانه بالاتر, چه حسی داشتم, تمام بدنم از ترس می لرزید, گفت برایتان سونو می نویسم, آن هم چیزی نشان نمی دهد, یاد آن زمانی افتادم که آجی کوچیکه نفسش بالا نمی­آمد و من می­خواستم تمام دارایی مالی زندگی­ام را بدهم و آجی نفس بکشد, یاد هتل رواندا افتادم, وقتی خبرنگار بیچاره هیچ کار مثبتی برای زن سیاه­پوست از دستش بر نمی­آمد و هر چه پول داشت به اصرار می­خواست به زن بدهد اما پول مشکلی را حل نمی­کرد, بیشتر جاها پول چاره درد نیست, کاش خانم دکتر به من یک جمله می­گفت که درصد بالایی از خانم ها چنین مساله ای را دارند و آنچه ما از نظر نام پزشکی تهدید به سقط می نامیم, برای بیشتر افراد بی­خطر می­گذرد. من و یاشار که خیلی لحظات خودمان را خوشبخت ترین افراد روی زمین می­دانستیم, در حالی پا از بیمارستان بیرون می­گذاشتیم که خودمان را بیچاره­ترین آدم های روی کره زمین می­دانستیم, من که هق هق گریه می­کردم و یاشار هم بال بال می زد که چکار کنه من یک مقدار آرام شوم. من از آن مدلهایی هستم که همه مسایل زندگی برایم از این دست بده از آن دست بگیر است, تمام مدت فکر می کردم که من در حق یکی بدی کرده ام که این طور دارم تنبیه می شوم و آن زمان یاد رئیس کوچک افتادم که قضاوت بی جایی در حقش کرده بودم و با اینکه بعدش معذرت خواهی کردم اما فکر کنم از دست من دلگیر شده بود, این رئیس کوچک من همه جا در حق من خوبی کرده, اما من, به هر حال آن شب را من چه طوری به صبح رساندم و رفتم سر کار, از سارا کلی اطلاعات گرفتم و خیلی آرامم کرد, سایت بی بی سنتر را به من معرفی کرد و از اتفاقات عجیب اینکه اولین چیزی که من در گوشه سمت چپ دیدم مشکل خودم بود و همه خانم های بارداری که آنجا توضیحاتی نوشته بودند از هفته ششم صحبت کرده بودند و دو روز بعد که من اولین سونو را دادم روی برگه سونو سن نی نی را شش هفته نوشته بود. چهارشنبه از سر کار که آمدم, مستقیم رفتم مطب دکتر زنان, بالای میدان پونک, خواهر یاشار, پینار خوشگل را تحت نظر این دکتر به دنیا آورده بود و بسیار راضی بود, مطب همیشه شلوغ است و اگر برای ساعت پنج نوبت داشته باشید, ساعت هشت می روید داخل, خانم دکتر گفت, سه حالت ممکن است , یا بارداری خارج رحمی است که برای مادر بسیار خطرناک است, یا تخمک پوچ است, یا جنین واقعی و تهدید به سقط, یعنی خوش بینانه ترین حالت می شود تهدید به سقط, ما فکر می کنیم جنین زنده است و برای من کلی قرص سایکلوژست یا همان پروژسترون را نوشت و گفت بروم سونو داخلی, گفتم عروسی خواهرم است, گفت حق نداری تکان بخوری, کلا مسافرت ممنوع است با هر چیزی, تا می توانی بخواب, باز هم اشک و اه من شروع شد و واقعیت اینکه دست من نبود, اشک هایم خودش می آمد, قرار بود شب با قطار با بقیه دوستان گروه کوه برویم عروسی آبجی, یاشار مانده بود خانه که برای تو قطار شام درست کنه, کتلت درست کرده بود, زنگ زدم که بیاد دنبالم من رو تا خانه ببره و وقتی بهش گزینه های دکتر را گفتم, گفت هر چی خودت بگی, چی صلاح می دانی؟ رسیدیم خانه دیدم ساکمان را بسته, غذای تو قطار را هم آماده کرده, دوباره هق هق م شروع شد, ما به طور صد در صد مطمئن بودیم که نی نی مرده, به یاشار گفتم مسئولیت ما به عنوان آخرین کاری که می توانیم بکینم اینه که مسافرت را کنسل کنیم و فردا صبح زود بریم سونو, یاشار زنگ زد به دوستانمان گفت که ما نمی­ریم و زنگ زد به داداشی هم گفت که خانواده من و آبجی کوچیکه یک دفعه شوکه نشوند. صبح پنج شنبه اولین نوبت سونو ما بودیم, وقتی دکتر سونو گفت موردی نیست قلبش می­زنه, من مات شده بودم, اصلا انتظار نداشتیم زنده باشه, پریدم بیرون به یاشار گفتم, خیالش راحت شد, زنگ زدیم به مامان و بقیه گفتیم که همه نگران بودند که چی باعث شده خواهر عروس نیاد. راحت نمی­توانم تایپ کنم, بیشتر درازکش هستم و به یک پهلو گه گاه مواردی را تایپ می کنم, موضوعی که محل کارمان در موردش کار می­کردیم خیلی جذاب و نو هست, ترجیح میدهم بین معلومات کاریم فاصله نیافتد و گه گاه به مقالات نگاهی می اندازم. جدا از تمام شرایطی که تشریح شد, شروع بارداری من بسیار سخت بود, حالم اصلا خوب نیست, تحمل هیچ بویی را ندارم, بسیار بهانه­گیر شده­ام و بسیار بسیار حساس, دکترای زنان هم که استراحت می دهند نمی پرسند فعالیت بدنی ات چه اندازه بوده است که نسبت به آن استراحت کنی, این بی تحرکی مرا دیوانه می کند, حتی اجازه پیاده روی هم ندارم. پزشکان در این مورد درصد خطر هم ندارند, یک نسخه راحت که اگر تا هفته چهاردهم استراحت کنی و اتفاق ناگواری نیافتد میتوانی امیدوار باشی, یعنی تمام این مدت هیچ تضمینی وجود ندارد و باید در برزخ به سر ببری و مورد بدتر اینکه هیچ سندی در مورد اینکه استراحت مطلق از سقط جنین جلوگیری می­کند وجود ندارد. موضوع مهم این است که ما انسان­ها وقتی از همه موجودات عالم ناامید می شویم به یاد خدا می­افتیم و من همیسه خدا را شکر می­کنم که در خانواده ای لائیک به دنیا نیامدم

شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۶

جزيره شيدور

اولين بار در كلاس هاي اكوتوريسم اسم شيدور را شنيده بودم، جزيره اي كه محل تخم گذاري و جوجه آوري پرندگان مهاجر است، دهم مرداد، گرمترين روزهاي سال هشتاد و شش به سمت بندرعباس راه افتاديم، حقيقت را بخواهيد اصلا فكر نمي كردم هوا اينقدر گرم باشد كه نتوان نفس كشيد، ظهر پنج شنبه رسيديم بندر و عصر راه افتاديم به سمت شيدور ، دويست كيلومتري بايد از بندر فاصله مي گرفتيم، شب را در جايي اقامت كرديم كه صبح زود جمعه حوالي ساعت سه صبح برويم جزيره. هواي بسيار گرم آن منطقه بعد از ساعت يازده قدرت هر كاري را از انسان سلب مي كند، صبح جمعه با قايق راهي جزيره شديم. نزديك شيدور كه مي شديم با فضايي روبه رو شديم كه فكر مي كنم كمتر كسي در زندگي اش نجربه كرده است، فوج فوج پرنده، پرستو، باكلان ، عجيب بود من و ياشار كه مات اين مناظر شده بوديم و پياده كه شديم هم چنان حيرتمان افزوده مي شد، هومن به من اخطار داد كه مواظب تخم ها باشم و وقتي نگاه كردم واي خدا چه همه تخم پرنده اينجا بود، با كوچكترين بي احتياطي يا تخمي را مي شكستي ، يا جوجه تازه از تخم درآمده اي را له مي كردي شیدور جزیره ای غیرمسکونی است و هیچگونه فعالیت انسانی در آن مشاهده نمی شود، مگر آثاری از دیوار آغل گوسفندان و آب انبار در نزدیکی ساحل جنوب شرقی که احتمالاً به دوره استیلای پرتقالیها براین جزیره مربوط می شود، همچنین یک فانوس دریایی برای جلوگیری از برخورد کشتی ها با صخره ها و به گل نشستن آنها در سمت غرب جزیره به چشم می خورد، بعلت ترس شدید از مارهای جزیره صیادان و بومیان جزایر و سواحل اطراف نیز جز در مواقع طوفان شدید و یا برای جمع آوری تخم پرندگان و لاک پشتهای دریایی عقابی به آنجا نمی روند ، برخی از بومیان به صید مروارید و ماهی در آبهای اطراف جزیره اشتغال دارند. این جزیره به دلیل داشتن ساحل شنی مناسب، غیرمسکونی و عدم وجود حیوانات مزاحم از قبیل : روباه ، شغال ، کفتار و سگ و غیره و همچنین فراوانی مواد غذایی در آبهای اطراف آن یکی از مناسبترین محلهای زادآوری لاک پشتهای دریایی است و هر سال تعدادی لاک پشت جهت تخم گذاری به سواحل شنی این جزیره می روندیکی از ارزشهای اکولوژیک جزیره اجتماع پرستوهای دریایی و تخم گذاری و لانه سازی و زادآوری در سطح جزیره می باشد، گونه هاي پرستوهای دریایی شامل پرستوي دریایی گونه سفید ، پرستوي دریایی معمولی، پرستوي دریایی تیره، پرستوي دریایی پشت تیره ، پرستوي دریایی گونه سفید پرستوي دریایی پشت تیره ، پرستوي کاکلی کوچک و بزرگ می باشد. سواحل ماسه ای جزیره یکی از زیستگاه های مهم برای تخم گذاری لاک پشت دریایی منقار عقابی و لاک پشت سبز می باشد حوالي ساعت ده بود، ديديم در چنين فضايي و آب به اين صافي نمي شه شنا نكرد، زديم به آب، هنوز ده دقيقه اي نگذشته بود كه ياشار پايش را روي طوطيايي گذاشت و از درد مجبور شد برگرده ساحل، درجه حرارت عالي بود و وقتي زير آب را نگاه مي كردي رغبت نمي كردي بيايي بالا، اين همه ماهي هاي مختلف و موجودات عجيب غريب، واقعا خدا چه طور اين همه را خلق كرده است. ما كه دلمان نمي آمد از آب بياييم بيرون تا اينكه ناخدا عبدالله با قايقي كه نشان از ساعت برگشت داشت رسيد، هيجان ما را كه ديد، پرسيد مي خواهيد برويم وسط دريا، من كه تا به حال چنين تجربه اي نداشتم و منتظر چنين فرصتي بودم، شديدا استقبال كردم، وقتي از قايق پريديم تو آب تازه مفهوم شنا در دريا را متوجه شدم، موج مرا مي برد و هر كاري مي كردم باز داشتم از قايق دور مي شدم، عملا موج مرا هدايت مي كرد و من نمي توانستم حريفش شوم، ناخدا عبدالله كه ديد نمي توانم به قايق برسم، قايق را به سمت من هدايت كرد و وووووووه خيلي خوشحالم از اينكه چنين مسافرتي با اين همه تجربه جديد رقم خورد و اين همه مديون پسر نازنين مان است كه همه برنامه را چنين برنامه ريزي و مديريت نمود



شنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۶

گيلان

استان گيلان را بسيار پراكنده گشته بودم، داداشي و خانواده نوروز سال قبل رفته بودند قلعه‌رودخان و بسيار تعريف مي‌كرد، بعد از اينكه اين هفته ما رفتيم ديديم، من كلي به داداشي اعتراض كردم كه بايد مي‌گفتي كه اين قدر پرابهته، بايد خيلي خيلي بيشتر تعريف مي‌كردي و ما را قانع مي‌كردي كه خيلي زودتر از اين‌ها مي‌رفتيم و اين همه زيبايي را مي ديديم، توصيه من به همه دوستاني كه تا به حال قلعه رودخان نرفته‌اند اين است كه آب دستان است بگذاريد زمين و همين الان برويد كه مي‌ارزد. از شهر فومن تابلوهاي قلعه رودخان به راحتي شما را راهنمايي مي‌کند تا به روستايي به‌نام حيدرآلات مي‌رسيد و در انتهاي روستا مي‌توانيد ماشين را پارک کنيد و از مسير سنگفرش، پياده ادامه دهيد. حدود يک ساعت تا يک‌ساعت و نيم طول مي‌کشد به قلعه برسيد، اين ميراث فرهنگي‌مان اولين بار در سال هزار و سيصد و چهل و چهار توسط دو خارجي گزارش مي‌شود که سبب ميشود در سال هزاروسيصدوپنجاه وچهار ثبت ميراث فرهنگي گردد. هم‌اکنون مسير بسيار تميزي براي رسيدن به قلعه سنگفرش شده است و شاه‌نشين آن در حال بازسازيست. در طول مسير شير آب خوردن وجود دارد و در خود قلعه سرويس بهداشتي ساخته شده است. شب‌ماني در قلعه حس خاصي دارد که اگر تمايل داشتيد از قبل از ميراث فرهنگي تهران و يا رشت بايد نامه بگيريد مکان ديگري که در اين سفر ديديم و بسيار مرا به‌وجد آورد موزه ميراث روستايي بود. از رشت که راه مي‌افتيد به سمت تهران، نرسيده به پليس راه، که در حال حاضر پل در حال ساختي نشانه آن است، درپارک جنگلي سراوان،‌ خانه‌هاي قديمي مناطق مختلف استان گيلان را مي‌بينيد، خانه‌هاي قديمي را با همان الوار به اين مکان انتقال داده‌اند. حصيربافي و نان‌پزي روستايي و صنايع دستي استان به سهولت در اختيار شماست. اين موزه با همکاري يونسکو، ايران و فرانسه در حال ساخت است، بناها آنقدر طبيعي دوباره برپا شده‌اند که بوي قديمي‌شان حفظ شده‌ است، آنچنان که فکر مي‌کنيد از طويله دقايقي قبل، گاوها براي چرا فرستاده شده‌اند. اگه يک خانه روستايي تمام چوب و گل در روستاهاي دورافتاده سراغ داريد ما بسيار خوشحال مي‌شيم که شبي را در آن به‌آسايش به‌صبح برسانيم. در لاهيجان موزه چاي را از دست ندهيد، اين موزه که مقبره کاشف‌السلطنه پدر چاي ايران هم مي باشد در مسير تله‌کابين لاهيجان واقع شده است. کاشف‌السلطنه در شانزده سالگي به استخدام وزارت امور خارجه درآمد و عازم پاريس گرديد و به تحصيل در رشته حقوق دانشگاه سوربن فرانسه مشغول شد. در سال هزار و دويست و هفتاد و دو به‌عنوان ژنرال کنسول ايران به هند رفت و علاوه بر وظايف محوله به يادگيري فن چايکاري پرداخت. با استفاده از موقعيت سياسي خود توانست در مراحل مختلف چهارهزار اصله نهال چاي و چندين صندوق تخم چاي را به‌همراه نهال‌هاي ديگر وارد ايران نمايد. خود، حاصلخيزي زمين‌هاي گيلان را بررسي نمود و در نهايت لاهيجان و تنکابن را مناسب تشخيص داد. نخستين باغهاي چاي در سال هزار و دويست و هفتاد و نه شمسي احداث گرديد و چند سال بعد به پيشنهاد کاشف‌السلطنه ساخت اولين کارخانه چاي در مجلس تصويب شدکاشف‌السلطنه طبق وصيتش در ميان مزارع چاي به‌خاک سپرده شد. خيلي برايم جالب بود که اين همه زيبايي‌هاي مزارع چاي و اين همه تامين خانواده‌هاي اين ديار ناشي از ابتکار و ذوق و درايت يک فرد آگاه بوده است

یکشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۶

چين



از مهرماه به بعد، جلسات چين شكل گرفت، منزل مارال يا مهين و گاها خانه ما، بدون هيچ تشريفات خاصي، همه از سر كار مي آمديم و سر راه هر چه گيرمان مي‌آمد، شيريني، ميوه، آب‌ميوه، کيک و... مي‌خريديم که سر جلسات از گرسنگي و خستگي غش نکنيم. جلسات اول به مرور کلي گذشت و شهرهايي که از ابعادي شاخص بودند انتخاب شد و رسيديم به وعده‌هاي غذايي که تقريبا يک‌سوم غذاي مصرفي را ترجيح داديم ببريم، بيشتر مائده، از قرمه‌سبزي و قيمه بادمجان تا جوجه و مرغ که از نظر من نعمتي بود. پلوپز پيشنهادي بود که براي تعداد هفت‌نفره ما، بسيار کارآمد بود، هرچند جاسازيش در کوله مکافاتي بود و پايه‌هاش هم در اثر فشار شکست. شبي سوپ‌ها را تست کرديم که بنا بر ذائقه دوستان الويت‌بندي کنيم و شام‌هاي چين‌مان با سوپ‌درست‌کردن‌هاي ياشار در پلوپز، صفاي ديگري پيدا کرده بود. ويزا و بليط هم براي خودش ماجرايي داشت و نهايتا با پرواز قطر مسافرت‌مان جور شد که به غير از غذاهايش که از نظر من خوب نبود، سرويس‌دهي عالي بود. قطر چندساعتي مي‌مانديم و بعد به سمت پکن. از اينترنت فرودگاه استفاده کردم و براي دوستان نامه فرستادم که هنوز راه نيافتاده،‌ دلم براي کلي‌ها تنگ شده بود. داشتيم مي‌رفتيم که بشينيم، شنيدم يکي از شام پرسيد و گوش‌هام زنگ زد که واي اگه امشب تو فرودگاه قطر به ما شام بدهند، عجب سورپريزي براي کاظم خواهد بود، به کاظم گفتم و پايه شد که برويم کشف کنيم و در نهايت کلي با دوستان ذوق کرديم از سرويسي که بهمان دادند. پروازمان تا پکن نزديک به هشت ساعت طول کشيد. نمي‌دانم چرا پايم را که از ايران عزيز بيرون مي‌گذارم بيشتر احساس آرامش مي‌کنم. بابت مسئوليتي که در ايران داريم و در خارج نه، نيست، بابت احترامي‌ست که در خارج از ايران وجود دارد، اينکه به چشم انسان به شما نگاه کرده مي‌شود. پکن بسيار وسيع است و پر از برج، اما خيابان‌هاي بسيار وسيع و نظم آن باعث مي شود که احساس دلتنگي تهران را نداشته باشي. از لحاظ هزينه محدود بوديم و از لحاظ اقامتي بيشتر در هاستل اقامت داشتيم، چيزي نزديک به خوابگا‌ه‌هاي دوران دانشجويي اما بسيار تميز و مرتب،‌ اگر آشپزخانه داشته باشد، ماکروفر و انواع گرم‌کردني‌ها را دربرخواهد گرفت که براي پخت و پز کوچکترين مشکلي وجود ندارد، بگذريم از اينکه ما در قطارهاي درجه يک هم پلوپزمان را به‌کارانداخته و در کوپه سوپ پختيم. آخه فکرش را بکنيد ما از شانگهايي به کنمينگ، چهل و هشت ساعت در قطار بوديم و هيچ غذايي هم نمي‌دادند، هزينه قطار درجه يک هم بسيار نزديک به هزينه هواپيماست. البته نان و آب و چند خوراکي خريدني وجود داشت. از لحاظ زبان انگليسي بسيار مشکل داشتند، اما خيلي مهمان‌نوازند و خيلي سعي مي‌کردند، کارمان را راه بياندازند. در قطار سوالي از مهماندار پرسيديم که چون انگليسي نمي‌دانست، نتوانست کمک‌مان کند؛ نيم ‌ساعت بعد در کوپه را زدند و ديديم که تمام اين‌مدت مي‌گشته که فردي را پيدا کند که هم انگليسي، هم چيني بلد باشد و بتواند به سوال ما جواب دهد. قطارهاي چين به چهار نوع دسته‌بندي مي‌شود:خوش‌خواب که قطارهايي که ما سوار شديم از اين نوع بود؛ تخت‌خوابي ، صندلي راحت و صندلي سخت که اين مورد آخري اصلا قابل تحمل نيست، به سمتش نرويد. يک مشکل بزرگي که عادت رفتاري مردم چين است، آب‌دهان انداختن است، زن و مرد و پير وجوان هم نمي‌شناسد، همه اين کار را مي‌کنند و بيشترين سختيي که من متحمل شدم از اين بابت بود. بلندبلند حرف‌زدنشان به دعواکردن شبيه است، اما در درون اينقدر آرام و صبورند که مطمئن باشيد دعوا نمي‌کنند، مدل صحبت‌کردنشان دادزدنيست. مورد خنده‌دار ديگري که ديديم و هيچ توجيهي براي آن پيدا نکرديم اينکه وسط شلوار بچه‌هايشان پاره است که هر جايي خواستنند بشينند کاري کنند راحت باشند و شلوار را مجبور نباشند از پاي بچه در بياورند؛ فکر کنيد ديوار چين که رفته بوديم داشت برف مي‌آمد و داشتيم از سرما مي‌لرزيديم اما بچه‌هايشان که شلوارپلار پايشان بود به همين‌ترتيبي شلوار پايشان کرده بودند که توضيح دادم. ديوار چين و شهر ممنوعه از مواردي بود که براي ديدني‌هاي پکن در نظر گرفته شده بود. خيلي زود به سيستم مترو و اتوبوس عادت کرديم و بسيار راحت استفاده مي‌کرديم. شهر ممنوعه هشتصد سال برروي مردم بسته بوده و خانواده سلطنتي در آن اقامت داشتند. در تمام محل‌هاي اقامتي‌تان اينترنت خواهيد داشت. اگر اقامت درهاستل برايتان سخت نيست بهتر است کارت عضويت بگيريد که اين فايده را دارد که چند درصدي تخفيف دارد و در اولويت اقامت قرار مي‌گيريد. در پکن از اپرايي هم ديدن کرديم که بسيار لذت برديم. در حين اجراي برنامه، چاي سبز و شيريني برايتان مي‌آورند و دايم مي‌آيند، فنجانتان را پر مي‌کنند، کاظم که خوشش مي‌آمد اما من از هيچ نوع خوراکي‌ها و نوشيدني‌هاي چيني خوشم نيامد. دوچرخه‌سواري در پکن را اصلا از دست ندهيد. چراغ مخصوص دارند براي دوچرخه‌سوارها و در خيابانکشي‌هايشان همه جا مسير دوچرخه‌سواري مشخص است و کوچکترين مشکلي نخواهيد داشت. با قطار رفتيم شانگهاي، شهر پرزرق و برقي که در نگاه اول بسيار ديدني‌ست، اما بسيار پرترافيک و پرسروصداست،‌ مثل تهران. سومين بندر دنياست و کاظم از ديدن کشتي‌ها غرق شادماني شده بود. اسم کاظم را که مي‌برم ياد تمام آهنگ‌هاي دلنشيني مي‌افتم که در طول سفر برايمان مي‌خواند. شانگهاي شهر پل است از نظر من، پل روي پل، با طول و عرض‌هاي آنچناني. سال نو و جشن نوروز را در شانگهاي بوديم و هفت‌سين چينديم. باقطار از شانگهاي به کنمينگ مي رويم که در سرسبزترين استان چين واقع شده است. مسير قطار بسيار بسيار زيباست،‌ از شمال ما سرسبزتر و پرآب‌تر،‌ چندين بار از روي رودخانه بود مسير ريل قطار. بعد از اقامت رفتيم به سمت درياچه سبز که همه در آن مشغول بزن برقص هستند، همه جا ساز و آواز است و بيشتر افراد جاافتاده و پابه‌سن‌گذاشته هستند. غذاهاي چيني را که نمي‌توانستم بخورم، تمام اين مدت يا ک.اف.سي بوديم يا مک‌دونالد . ياشار کلي با نان‌هاي چيني مشکل داشت، چون نان شور نداشتند، شيرين آنچناني هم نبود، اما همه نانهايشان کره‌اي بود و اندکي به آن شکر مي زدند. ياشار براي خودش سيب‌زميني پخته بود و همه‌جا همراهش مي‌آورد که هروقت گرسنه‌اش شد با نمک بخورد. بهترين خاطره من از سفر سه‌هفته‌اي به چين مربوط به جنگل سنگي است،‌ ژئوپارکي که گرانترين محل ديدني چين است. سنگ‌هايي که به مانند جنگلي انبوه، تا چشم کار مي‌کند را پوشانده‌اند، اگر گذارتان به چين افتاد آنرا از دست ندهيد. در کنمينگ از دروازه اژدها هم ديدن کرديم که از نظر من ارزش ديدن داشت. تا ليژانگ را با هواپيما رفتيم که غير از آب‌‌خوردن هيچي به ما ندادند.ليژانگ شهري به‌مانند ماسوله ماست، در خانه‌هاي مردم اقامت مي‌کنيد که اتاق‌‌هايي بسيار مرتب و تميز دارد با سرويس کامل، من و مهين هم‌اتاقي بوديم. تخت‌هايي که تشک برقي داشت و شهري که پر از رقص و موسيقي بود، بسيار سنتي که فرهنگ ناکسي آن معروف است، خانم‌هايي که لباس آبي مي‌پوشند و نوشتاري که نقاشي‌است، فکر کنيد براي اينکه بگويند تولدت مبارک يک خانم مي‌کشند که ني‌ني دارد به دنيا مي‌آورد و عکس يک خورشيد و آدم‌هايي که دارند مي‌رقصند. يک کتاب از اين نقاشي‌هايشان خريدم. کلي از اين جينگولکهايشان را روي چوب‌هاي کوچک کشيده بودند که مي‌فروختند و بايد مفهوم آنها را مي‌دانستي. از ليژانگ به دالي به اتوبوس رفتيم،‌ خيلي مرتب و تميز. دالي شهر معابدشان است که به اين معبدها، پاگدا مي‌گويند، درياچه زيبايي هم نزديک شهر است که ما تا آنجا رکاب زديم، اولين تجربه دوچرخه دنده‌اي. اگر دالي رفتيد اولين محل پيشنهادي کتاب را نرويد، اصلا تميز نيست. در روز دوچرخه‌سواري ياشار گرمازده شد و برگشت هتل براي استراحت. از دالي به کنمينگ مجبور شديم با اتوبوس خواب برگرديم، اتوبوس‌هايي که جاي صندلي تخت دارد، چون بليط قطار گيرمان نيامد، اما اتوبوس‌ها افتضاح بود و به عنوان بدترين خاطره سفر براي من ثبت گرديد. از کنمينگ به سيان پرواز داشتيم. سيان شهري تاريخي‌ست و به خاطر تراکوتاها آنرا انتخاب کرده بوديم؛ بسيار شهر آلوده‌ايست و از لحاظ اخلاقي هم اصلا شهر سالمي نيست. ارتش تراکوتا عجايب هفت‌گانه را هشت‌گانه کرده است و ارزش ديدن دارد. با قطار برمي‌گرديم پکن و بازگشت به ايران عزيز.