شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۸

اندر حكايات آرتان

به آرتان مي گم مامان پيشي چي مي خوره ميگه موش، بلند مي گم بابا مي دوني پيشي چي مي خوره؟ آرتان مي دونه ها. بابا مي پرسه آرتان پيشي چي مي خوره و آرتان ميگه پيتزا
آرتان ياد گرفته شمع و كبريت رو فوت كنه و عاشق تولد تولد است، داريم رابين هود مي بينيم، اون قسمتي كه داروغه با آتيش مي ياد، مي بينم آرتان داره مونيتور رو فوت مي كنه.
پسرك من يك هفته اي هست بي حاله، از شنبه شب كه بالا آورد و تب كرد تا الان هنوز سرحال نشده،حالتي شبيه افسردگي آدم بزرگ ها داره، چه شاديي بزرگتر از ورجه وورجه اين كوچولوهاست و چه عذابي عظيمتر از بيماري يك فرشته معصوم

شنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۸

نابغه

وقتي ميبينم آرتان به اين خوبي پيچ و ميخ و لولا و دريل و ... را از هم تشخيص مي دهد و طرز كار هر يك را مي شناسد مطمئن مي شوم كه آرتان من نابغه است،
وقتي مي روم بازار كه دنبال جعبه ابزار مناسب سنش برايش بگردم و اين همه تنوع مي بينم مطمئن مي شوم كه نابغه فراوان است

دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۸

...

دارم پوست مي اندازم، بسيار سنگين، تمام انگاره هاي ذهني ام در حال تغيير است، آيا دوباره متولد مي شوم يا ...مي پوسم؟

شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۸

نقاشي


برداشت اول:
داريم با آرتان شوي ايبرو نگاه مي كنيم، لباسي كه پوشيده راه راهه و عكس يك ببر روشه، تا من متوجه ببر بشم، آرتان بلند مي گه ببر، ببر
برداشت دوم:
برا آرتان دارم يك ببعي مي كشم، وقتي تمام شد با ذوق مي گم، آرتان بيا ببين مامان برات چي كشيده، آرتان نگاه ميكنه و مي گه : جيجيك
*چون اين جريان دو بار تكرار شد نتيجه گرفتم بايد از خدا استعداد نقاشي بطلبم، تشخيص آرتان ايرادي ندارد

آرتان در حال بستني خوردن

چهارشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۸

يوزپلنگ

آخرين بار كه رفته بوديم شورمست، روستاي پدري، در مسير محلي را نشانمان داد و درختي را كه بابا مي گفت هميشه يك يوزپلنگ اين حوالي بوده و ما براي رسيدن به مدرسه آنچنان اينجا را مي دويديم كه نگو، حالا پسر من آرتان يك عالمه ذوق مي كند وقتي ميو ميويي را در خيابان مي بيند و در ذهنم اين فكر وول مي خورد كه اي كاش مي توانستم برايت يوزپلنگي پيدا كنم، خانم ضيايي دختر مهندس ضيايي در كانون حيات وحش ايران بر روي ارتباط بچه ها و حيوانات كار مي كنند، يكسري حيوان دارند كه در صورت تقاضاي مهد كودك ها و مدارس مي برند تا بچه ها از نزديك با حيوانات آشنا شوند و آنها را لمس كنند، اگر شما مكان و فضاي مناسبي براي آشنايي كودكان با حيوانات در تهران مي شناسيد آرتان مرا بي نصيب نگذاريد

شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۸

دندان

با حساب دو دندان آسيايي كه دو هفته پيش مامان بزرگ آرتان متوجه شد الان آرتان من ده تا دندون داره و براي تك تكشون آنچنان انرژيي از اين كوچولو گرفته شد كه من تا به حال در هيچ يك از بچه هاي دور و بر و آشنا نديده ام، از تب گرفته تا سر كوفتن به هر در و ديواري، اوايل كه آرتان سرش رو مي كوبيد به زمين، فكر مي كردم مثل خيلي از بچه ها برا جلب توجه است اما دو روز بعد ديگه اين كار رو نمي كرد و ديگه برام تجربه شد و وقتي سر نازنينش رو مي كوبه به جايي متوجه مي شم كه يك دندون شيطون داره پسرك منو اذيت مي كنه، دندون هاي نيش آرتان بعد از پنج ماه همين روزهاست كه بزنه بيرون، پنج ماه از وقتي كه آبسه كرده تا الان كه سفيديش خيلي نزديك به بيرون زدن ديده ميشه، آرتان اگه مواظب دندونات نباشي، اگه يك زماني بري دندونپزشكي، من مي دونم و تو، آخه نمي دوني من و تو چي كشيديم تا اين مرواريدها تشريف فرما بشن

چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۸

بوس


آخرين شيرينكاري آرتان اين بود كه ديشب دو تا مايع ظرفشويي رو گرفته سمت همديگه كه همديگر رو بوس كنند، بعدش اصرار كه بايد كنار ما هاپيش(خوم پيش به معناي خوابيدن) كنند و آورده كنار خودش خوابونده

یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۸

اولين ديدار از درياي خزر




آرتان با سر و صداي فراوان به من اصرار مي كنه كه دستم رو تكيه گاش كنم تا از صندلي بالا بره، بعد كه رو ليه صندلي جاگير شد و قلب من تالاپ تالاپ مي كنه كه اگه يك لحظه ازش غافل بشم افتاده، بهم اصرار مي كنه كه رهاش كنم و هر چي توضيحات از نظر خودم عاقلانه مي دم قبول نمي كنه و من كه اشك هاش رو نزديك مي بينم دستام رو با استرس جدا مي كنم و آرتان فاتحانه از كشف جديدش در
مورد توانايي هاش لبخند مي زنه و من دارم از ترس مي ميرم//داريم رابين هود نگاه مي كنيم، هم كلي حيوون داره و هم آتيش داره كه آرتان ذوق عالم رو مي كنه با ديدنش و ... آخرين صحنه هاست و رابين هود با دوستش ازدواج كرده و دارند از تو كالسكه باي باي مي كنند،‌ مي بينم آرتان همونطور كه تو بغلم لم داده ، داره براشون دست تكون مي ده//وقتي لغت جديدي مي شنوه، يك دفعه سكوت مي كنه و با دقت تمام گوش مي كنه و به نظر تو ذهنش داره امتحان مي كنه كه چطوري اين لغت جديد رو بيان كنه، بعضي وقت ها اخم نمكيني هم بر چهرش مي شينه//اين روزها كه مي خوام بيام سر كار، آرتان هر ترفندي مي زنه كه ازش جدا نشم، كاش راهكاري براي استقلال كوچولوم پيدا كنم،مي دونم گرسنه اش نيست اما مي گه ايش به معني شير مامان و همين طور دقايق مي گذره و آرتان به ظاهر داره شير مي خوره و در اصل نمي خوار جدا بشه و من دنبال راهكارم//من و آرتان خيلي خوشحاليم، تا چند وقته ديگه دو فرشته معصوم ديگه به ما اضافه مي شند و من ياد صحبت عمه مي افتم كه مي گفت پس خدا هنوز به آدمها اميدواره

سه‌شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۸

پيتز

نازنينم تغييراتت لحظه به لحظه است و شكوفاييت لحظه به لحظه. هر چقدر بنويسم و عكس و فيلم بگيرم باز هم بيشترين زمان اين روزگار دلنشين از دستم مي رود. چند شب پيش كه براي اولين بار بابا را بوس كردي، برق شاديي را در چشمان پدرت ديدم كه تا اين زمان از زندگي مشتركمان نديده بودم ، آرتانم آنچه تو داري با زندگي ما مي كني، نقشي كه وجود نازنينت ايفا مي كند ، من و پدرت تا به حال از بعد اهميت ايفا نكرده ايم و تنها نقطه قوتت درون پاكت است و بي ريايي خالصت. تازگي ها راه رفتنت استوارتر شده است. مي دوني آرتان از اين بعد به بابا ياشار رفتي، هر آنچه بخواهي آنچنان با شتاب به سمتش مي روي كه حتي ديوار را نمي بيني و نمي داني من چه اندازه قلبم فرو ريخته كه تو بارها مستقيم رفته اي توي ديوار، بارها محاسباتت اشتباه شده و چند درصدي از پيشانيت با تمام سرعتي كه مي دويدي به لبه اي خورده است و كبود شده و من چه اندازه سرزنش شده ام كه چرا دايم دنبال تو مي دوم، اما اين روزها خاطر جمع تر از دور نگاهت مي كنم كه اكثر تخمين هايت درست است؛ تصادم هايت كمتر و استقلالت بيشتر، ديگر وقتي دارم ظرف مي شويم تمام دلم نمي لرزد كه الان گريه آرتان را مي شنوم، پسرك من اطمينان مرا نسبت به قدمهايش پشتيبان دارد. در مورد غذا خوردنت دارم تمرين مي كنم، خيلي برايم سخت است كه تخم مرغ و يا انگور له شده و انواع آنچه كف پوش خانه را رنگي ديگر، مي كند دايم زير پايم حس كنم اما فكر مي كنم بعد از يك مدتي كه نمي دانم چقدر طول مي كشد، اينكه سمتي از سفره براي تو باشد خوش آيندت شود و راضي شوي كه به ازاي هر لقمه چرخ افتخار در خانه نزني. به ازاي اسباب بازي هاي جديد و لباس هاي نويت خيلي ابراز احساسات مي كني اينقدر كه من وسوسه مي شوم هر روز چيز جديدي برايت داشته باشم. امروز كه داشتي صبحانه ات را به ببرت مي دادي و در هر لقمه اين جريان را تكرار مي كردي فكر مي كردم اگر زماني حيواني داشته باشي فقط در صورتي چيزي را خواهي خورد كه حيوانت نخورد، چون خوراك او را مقدم بر خودت مي داني. اين روزها وقتي شير مامان مي خواهي مي گويي ايش، در صورتي كه شير غران را همان شير مي گويي؛ به مامان و مامان بزرگ مي گويي مامان و اين پيشرفت دو سه روز اخيرت است چون تا قبل از آن به آقا گاوه و ميو ميو و ماه و مار و مامان همه مي گفتي ما. بابا و بابا بزرگ و بادكنك و باز كردن را هم مي گفتي با، اما الان بسيار شيرين مي گويي بابا. ديشب به بابات داشتم گله مي كردم كه هيچ لغتي را آرتان از شما ياد گرفته؟ بابا به تركي پرسيد آرتان آب مي خواهي كه آرتان به فارسي به من اشاره كرد و گفت آب ؛ و حال نمي دانم حكايت من، چند وقت ديگر با پدر و پسري كه تركي درددل مي كنند و احتمالا من هاج و واج، كنجكاوانه سعي مي كنم چيزكي سر درآورم چه خواهد شد. آرتانم بيشتر لغات را مي گويي، خيلي وقت ها از سر كار كه بر مي گردم، هنوز مانتو را در نياورده ام ميدوي سمت در و مي كوبي به در و مي گويي ددر و من سعي مي كنم همه انرژيم را جمع كنم، تازگي ها از كيف رو دوشي خلاص شده ام و كيف كمري مي اندازم با بطري آبت و بيسكويتي برايت كه اگر بر حسب احتمال دلت خواست بخوري و بسيار سبك با هم مي رويم بيرون، بارها با كيف رو دوشي آمده بودم كه از حادثه اي احتمالي نجاتت دهم و كيفم محكمتر از آن حادثه بهت خورده بود و بالاخره كيف كمري كوهم، مشكل گشا شد. چند شب پيش بابا قرار بود پيتزا بخره و من بهت گفتم آرتان الان بابا با پيتزا مي ياد و در كمال ناباوري ديدم مي گويي پيتز و من اينقدر ذوق كردم كه چند باري ازت پرسيدم، بابا قراره چي بياره؟ و وقتي بابا با دست خالي آمد تو حيران بهش نگاه مي كردي كه پس پيتزا چيه؟ و منتظر بودي بابا از تو جيبش چيزي كه اسمش پيتزاست رو دربياره. اينقدر حيران نگاه مي كردي كه بابا برات توضيح داد كه الان عمو مي ياره و با هم رفتين پايين براي اينكه تو زودتر ببيني پيتزا چه هويتي داره. خيلي مهربان و عاطفي هستي، چند روز پيش كه خاله پرستار مهربونت برات كولوچه آورده بود، منو راهنمايي كردي به سمت ميز كامپيوتر و بعد اشاره به موس كه يعني مي خواهي عكس ها راببيني و به مامان بزرگ و بابابزرگ و دايي و زن دايي و تمام اونهايي كه اينقدر دوستشون داري كلوچه دادي و وقتي بابابزرگ زنگ زده بود منو مجبور كردي گوشي تلفن رو بذارم كه بريم با هم از تو آشپزخانه كلوچه بياريم كه بچسبوني به گوشي تلفن تا بابابزرگ بخوره، كوچولوي هشتاد سانتي شيرين من، من و بابات نهايت سعيمون رو مي كنيم كه وجود نازنينت، اصالت معصومانت را همواره حفظ كنه

چهارشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۸

با آرتانم

نازنينم داري وارد شانزده ماهگي مي شوي، از هوش سرشارت به وجد مي آيم، از مهرباني هاي بي شائبه ات شرمنده مي شوم، يادم نمي رود صبحي كه خسته بودم و تو هم نمي خواستي پوشكت كنم، تقريبا بلند گفتم آخه آرتان دو دقيقه بايست و تو مات و مبهوت براي چند ثانيه آنچنان نگاهم كردي كه من حتي عصر روي برگشت به خانه را نداشتم، بس كه نگاهت گويا بود، خيلي صبوري و سازگار، ميدوني آرتان شايد زماني اين نوشته ها را بخواني كه با هم در يك دنيا نباشيم، مي خوام بدوني چه فرشته اي هستي، مي خوام تمام تواناييهات رو خوب ببيني، مهد كودك رفتنت با تمام سازگاري و عشقت به هم سن و سالهات با اسهال و استفراغ و تب چهل درجه ات تمام شد، يك شب كابوس گونه بود كه داشتي براي خواب شير مي خوردي اما يكدفعه تو تاريكي استفراغ شديدي بود كه بالشت رو پر كرد و به فاصله ده دقيقه بار ديگر، تو از من و بابا شجاعتر بودي، من كه دستهام مي لرزيد، اما تو با اينكه از شدت تهوع نفست بالا نمي آمد فقط ملتمسانه به ما نگاه مي كردي كه چرا اينجوري شده. نيمه شب بود كه زنگ زدم منزل دكترت و قطره اي رو برات تجويز كرد به بابا گفتم به همسايه مون بگه بياد پيش ما و بابا بره داروت رو بگيره، بابا كه برگشت دوباره در حجم وسيع بالا آوردي و هر باره تبت بالاتر مي رفت، ديگه پا شديم رفتيم بيمارستان، آمپولي بهت زدند كه چهار ساعتي خوابيدي و بيدار كه شدي براي اولين بار اشاره كردي به بيسكوييت و متوجه شدم كه خيلي گرسنه اي ، اما هنوز قورت نداده بودي كه دوباره بالا آوردي، نمي دوني چقدر خودم را بي پناه احساس مي كردم، ما بايد چكار مي كرديم كه تو خيلي زود خوب بشي، هيچ، هنوز علم پزشكي نمي تونه دوره زندگي ويروس رو كوتاه كنه، از علم پزشكي خيلي دلتنگم كه پيشرفتش به قيمت سلامت و جان انسانهاست. ديگه وقتي او آر اس رو هم در حجم بسيار كم تحمل نكردي مجبور به سرم شديم، چون دوازده ساعت بودي كه آبي به بدنت نرسيده بود، اما عذاب بزرگ رگ پيدا كردن بود و چهل و پنج دقيقه كادر پرستار تلاش مي كرد تا از تو رگ بگيرند و همه جاي بدنت سوراخ سوراخ شد و همه قلب و روح من، از ناچاري گريه مي كردم كه تو بس كه گريه كرده بودي پف كرده بودي و من رو كه از اتاق بيرون كردند و مامان بزرگ رو و نمي دانم چرا مادر همه كار فرزند را مي كند و وقتي به آمپول و سرم مي رسد مادر دل ندارد و بايد بيرون باشد؟ من با آرتان گريه مي كردم، اما نه وقتي كه تو اتاق بودم. همين نازنيني كه همه روانشناسان معتقدند نبايد تا دو و يا سه سالگي از مادر جدا شود وقتي كه دارد زار مي زند تو را از اتاق بيرون ميكنند. بعد از نيم ساعت رفتم تو اتاق و داد زدم نمي خوام سرم بزننيد، مي خوام از اينجا ببرمش كه در نهايت سر پرستار را خبر كردند و او به لحاظ مهارتش راحت رگ آرتان را پيدا كرد، به اين خاطر مي گويم كه پرستار ها اگر داد و بيداد من نبود، معلوم نبود تا كي مي خواستند آرتان را سوراخ كنند، شايد كه ياد بگيرند رگ گيري را. حكايت بيمارستان و تب بالايت خود ماجرايي ديگر است، از گرسنگي مي خواستي لباس مرا پاره كني، اما دكترت مي گفت الان خطرناك است همراه سرم به تو شير بدم و شايد شب بود كه اجازه دادند مقدار بسيار كم شير بخوري و مگر مي شد تو را از سينه جدا كرد؟ آرتان خيلي شب ها كه شير مي خوري بخوابي من مي ترسم كه نكنه بالا بياري، خيلي وقت ها كه پيشاني بلندت را مي بوسم به خودم مي گم يكذره گرم بود، نكنه شروع تب باشه؟ در مورد سلامتيت حساس شده ام و شايد ترسو
دو روزه پرستار مهرباني از آسمان رسيد و با لطف مامان بزرگ يك هفته اي با هم دوست شديد، شرايط ما كه با مامان بزرگ، پدربزرگ فرزندانمان در يك شهر زندگي نمي كنيم اصلا براي مادري كه خوشبختانه شرايط مساعدي از اين لحاظ دارد ملموس نيست. دور از فاميل خواسته باشي والد فعالي باشي در مقايسه با مادري كه فاميل را نزديك خود دارد بسيار انرژي برتر است
آرتانم مرا نزد خودم خوشبخت ترين فرد دنيا ساخته اي چون در كنارم هستي، خيلي لحظه ها، ياد گرفتن هايت مرا به جيغي كوچك وا مي دارد، چند روز پيش داشتيم با هم عكس هاي زيراب را نگاه مي كرديم ديدم پيتكو پيتكوي اسب را نشان مي دهي، متعجب در عكس نگاه كردم و با كلي دقت متوجه دم اسب سفيدت بر روي نرده هاي سفيد شدم، وقتي در عكس كرگدنت را ديدي گفتي نه نه نه، كه من هميشه به كرگدنت مي گم نه منو نخور، نه منو نخور . ادامه دارد

یکشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۸

...

آرتان در جعبه ابزار بابا
آرتان در جستجوي عكس اسب در كتاب عشاير مامان
آرتان در كالسكه هم دست مامان بزرگ بابابزرگ را رها نمي كند
اي شكمو بذار موهات خشك بشه
آرتان تك تك زغال ها را با همت بلندش به مكاني ديگر منتقل كرد، دانه دانه
آرتان در جعبه در حال ماشين سواري و كتاب خواندن هم زمان

چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۸

لولا

پسر نمكين من هر روز يك عالمه چيز جديد ياد مي گيره و من حسابي ازش عقب افتادم، هر كاري هم مي­كنم به گرد پاش نمي رسم، خوبيش به اينه كه اصلا به روم نمي ياره، وقتي آرتان به چيزي كه، نبايد، ميخواد دست بزنه، خاله ش(پرستار مهربون آرتان) بهش گفته دست نه (در حاليكه انگشت اشاره به چپ و راست ميره) حالا آرتان كاري رو مي­كنه و مي دونه كه از نظر ما نبايد مي­كرد ميگه: دست نه، خميرهاي بازيش يا برگ تو خيابان رو مي ذاره دهنش و مي­گه: دهن نه - با حركت دست
چند شب پيش چند تا از اسباب بازي هاي آرتان رو با يكي از دوستاش عوض كرديم، آرتان از ماشين دوستش اينقدر ذوق كرده بود كه تا خونه برسيم نگذاشت اون رو بذاريم صندوق عقب و داخل ماشين تا خونه روش نشسته بود و فرمان ماشين رو هم دستش گرفته بود. من كه بسيار موافق معاوضه موقتي اسباب بازي هاي كودكانمان هستم، از ذوقشان به وجد مي يام و خونه مون هم جاي خيلي وسيله رو نداره
پشت لباس ما رو مي گيره و مثل قطار هوهو چي چي مي كنه، به لطف حيواناتي كه براش خريديم، ديگه با سرشستنش مشكلي نداره و عاشق آب بازي تو حمام شده به طوري كه هر دفعه مي برم پوشكش رو عوض كنم ترجيح مي ده كلا حمام كنه، اما واقعيت رو بخواهيد با اينكه آرتان پانزده ماهشه من تنهايي نمي­تونم ببرمش حمام
مكان مورد علاقه آرتان شهروند است، با باباش مشغول مي شه و من مي رم دنبال خريدها و از سوت كفش آرتان محلشون رو شناسايي مي­كنم و پيداشون مي­كنم، بيسكوييت هاي دراز رو بر مي داشت و با ما شمشير بازي مي كرد، يك بسته فندق برداشت بود بهش گفتم مامان فندق مي خواهي، دستشش رو گرفت جلو دهنش، به سبكي كه ياد گرفته سنجاب فندق مي خوره
حافظه كودكانمان چيز عجيب غريبي ست، چند وقت پيش مهمان داشتيم، آرتان داشت پيچ و ميخ رو رو در نشان مي داد و ما هم پزش را مي­داديم و به عمو امين مي­گفتيم ببين آرتان همه رو بلده، عمو امين گفت مي­خواهيد چيزي بپرسم كه بلد نباشه؟ گفتم بپرسيد. پرسيد آرتان
لولاي در كو؟ آرتان در كمال تعجب دست گذاشت رو لولا و من متوجه شدم چه استعداد بي نهايتي در فرشتگان ما آينده سازشان است

سه‌شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۸

در ادامه

آرتان جديدا به پشت دراز مي­کشد و کتاب را روبه روي صورتش مي­گيرد که من برايش تعريف کنم. به همت آبجي کوچيکه کتاب هاي بچگي ما سالم مانده بود و در کارتوني در انباري بود که براي آرتان درآورديم و همان قدر که ما از خاطرات بچگي مان به وجد آمديم آرتان از ديدن کتاب هاي جديد ذوق کرد. کتاب پتسي و اورسولا، سفيد پنبه اي و ... جالب اينکه همه پر از عکس حيوانات است که آرتان عاشقشان است. هر چه بازي باهاش حرکت بيشتري داشته باشد، آرتان بيشتر دوست دارد، کتاب هم که مي­خوانم دايم کارهاي کاراکترها را تکرار مي کنم مثلا وقتي بع بعي از روي پل مي­پره، مامان هم پا مي شه مي پره، واي که چقدر لي لي کردن را دوست دارد و قاه قاه مي خندد و من بس که خنديدنش را دوست دارم اينقدر اين کار را تکرار مي­کنم که از نفس مي افتم. هواپيما بازي هم دوست دارد به اين صورت که بغلم مي­خوابد و ما ويژ ويژ کنان از يک طرف هال به سمت ديگر مي دويم و در همين حين آرتان را بالا پايين هم مي­برم. جديدا يک سري حيوان برايش خريديم که ديروز داشتم به آرتان مي­گفتم ببين آقا اسبه داره ببر رو بوس مي­کنه و اين سري حيواناش همه دو به دو همديگر را بوسيدند، يکدفعه ديدم اين ها را برداشته و داره مي بره سمت ميو ميوش که اون رو هم بوس کنند، گويي احساس کرده بود ميو ميو در اين ميان تنها مونده، ميو ميو از عروسک هاي قديمي آرتانه

دوشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۸

علاقه منديهاي آرتان


امروز آرتان يکي از کتاباش رو آورده بود، دست من را باز کرد و گذاشت توي دستم که براش بخوانم، متحيرم که بچه ها چگونه و به چه رواني مي توانند خواسته هايشان را براي ما بيان کنند و ما آدم بزرگ ها اين همه کشتي مي گيريم و در نهايت همديگر را درک نمي کنيم. يک ماهي هست که آرتان کتاب هايش را بر مي­دارد، مي آيد خودش را در آغوش اويي که مي­خواهد برايش کتاب را بخواند، جا مي دهد و با لبخندي به زيبايي معصوميتش صفحات کتاب را نشان مي­دهد، آرتان کلام مفهومي هنوز نمي گويد اما با اشاره و حرکات مرا متوجه مي­کند که کدام صفحه کتاب را برايش بخوانم و اينکه چه علاقه عجيبي به آب دارد و از بين داستان ها حتما اول اون صفحه­اي که آب بازي داره بايد خونده بشه، البته ميو ميو ها رو هم دوست داره و با ديدن عکسشون به وجد مي­ياد. از ديدن کتاب و اسباب بازي جديد خيلي ذوق مي­کنه به طوري که من دايم سرزنش مي شم که چرا براش اينقدر اسباب بازي مي­گيرم و واقعيت اينکه آرتان خيلي­هايشان را به منظوريکه ساخته شده اند قادر نيست استفاده کند و در جهات ديگري به کار مي برد، مثلا حلقه هاي پرتاب را روي ميله ها نمي انداخت بلکه حلقه ها را دستش مي­کرد و دستش را تکان مي داد که حلقه ها بچرخند و ميله ها را هم از هم باز مي­کرد و دوياره سعي مي­کرد به هم وصل کند که به نظر من همين ها در روند تکاملي بچه ها بسار موثر است. از فضا و مکان جديد استقبال مي کند و به دنبال کشف چيزهاي تازه مي رود، مثلا ديشب خونه خاله مريم، آرتان دايم در حال کشف و شهود بود و گاها با صداي شعف انگيزي ما را هم متوجه مي­کرد. ادامه دارد

شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۸

آرتان و شيطنت هاي شيرينش

يک : آرتان دوست داره خودش کالسکه اش را هل بدهد و کلي به وجد مي­آيد، منم چون ديدم الان اين نيرو درش قوي است رفتم از اين موتورهايي که کودک راه مي برد گرفتم که دو منظوره است، البته بايد سر هم کنيم، الان هل مي­دهد که راه برود و اگر به صورت موتور سرهم کنيم براي تقويت پا بهتر است. دو: ديروز رفته بوديم بالکن بازي کنيم کفشهاي من را از نرده مي انداخت پايين و مطمئنم وجدي که احساس مي کرد از ارشميدس که اورکا گويان از حمام دويده بود بيرون کمتر نبود، آنچنان مي­خنديد که من هم تحت تاثير قرار گرفتم و وقتي لنگه ديگر را هم انداخت هيچ نگفتم، کار به کفش بعدي که رسيد ترجيح دادم آنها را بپوشم که آرتان از خيرشان بگذرد و از باباي آرتان کمک طلبيدم و آمديم داخل خانه. سه: آرتان عاشق خوردن خاک گلدان است، فکر مي­کنم به اين دليل که تنها چيزي بوده که ما مانعش شديم، هنوز راهکاري برايش پيدا نکردم. چهار: آرتان فقط غذاي تازه پخته شده مي­خورد،‌ خودم هنوز در حيرتم که چطور متوجه مي­شود، اما ديروز من و ياشار در مورد اين قضيه مطمئن شديم، من حاظرم دائم پاي گاز باشم و پسرکم غذا بخورد. پنج: چند روز پيش آرتان همش به کامپيوتر اشاره مي­کرد،‌ وقتي آوردم، عکسهاي بابابزرگ و مامان بزرگ را که ديد دويد به اتاقي که آنها وسايلشان را آنجا مي گذارند و استراحت مي کنند و وقتي ديد نيستند همانطوري گريه کرد که روز بعد رفتن آنها گريه مي­کرد، باز دوباره به عکسها نگاه مي­کرد و بدو بدو مي رفت تو اتاق و همين جريان. اين روزها گاها که دارم جرياني براش تعريف مي کنم که توش اسم بابابزرگ مامان بزرگ را مي برم نگاهي به اطراف مي­اندازد که متوجه مي شوم چقدر دوست دارد آنها را ببيند، فکر مي کنم بابابزرگ مامان بزرگ را از من و ياشار بيشتر دوست دارد، اما وابستگيش به ما بيشتر است. شش : از کلمات نه را از روي فهم مي گويد، وقتي مي­گويم آرتان آب مي خوري مي گه نه، مي دونم که نمي­خواد. دو کلمه ديگر هم مي­گويد که با کمال شرمندگي هنوز معناي آنها را نمي­دانم. هفت: عاشق حيوانات است و اگر تلويزيون روشن باشد و جيغ آرتان را بشنويد مطمئنا يا اسبي است يا خرس يا هاپويي، دنبال کانالي هستم که حيوانات را بيشتر نشان دهد و البته در ايران قابل دسترسي باشد

شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۸

كش كلاه تولد

اين روزها خيلي به ياد احد و احسان مي افتم، مسافرتي با هم مي رفتيم و تمام مسير احد خوش بيان داشت از شيطنت­هاي بچگي خودش و برادرش تعريف مي­كرد، آن موقع چه اندازه ما خنديديم و الان فقط به مادر احد فكر مي كنم كه چه شرايطي را متحمل بوده است. جمعه روز بعد از تولد آرتان، شب بدي براي ما رقم خورد، پينار، دخترعمه آرتان و آرتان داشتند بازي مي­كردند، پينار كلاه تولد رو مي ذاره سرش و آرتان هم هوس مي كنه، اما ذاتا از هر چيزي كه سرش باشه بدش مي­ياد، اين روزهاي گرم تابستان هم كلاه آفتابي را كلي با نذر و نياز رو سرش نگاه مي داره، تا حس مي كنه كلاه رو سرشه، كش اون رو مي كشه كه از سرش در بياره و كش نازك كلاه تولد در مي ره و از بخت بد مي­خوره به چشم آرتان، گريه اي كه آرتان سر داد، نشان از درد بسيار شديد داشت، لكه خون تو سفيدي چشمش كاملا مشخص بود، ساعت ده و نيم بود كه آرتان را رسانديم اورژانس اطفال بيمارستان ميلاد، دكتر قطره آنتي بيوتيك چشمي داد كه هر شش ساعت بايد يك قطره ريخته شود و توصيه كرد برسانيم پيش متخصص چشم. پرسيدم نمي­شه تا صبح صبر كرد، گفت ببينيد چشم ضربه خورده است و بر ما حجت تمام شد و رفتيم به سمت بيمارستان فارابي كه تخصصي چشم پزشكي است. سعي مي­كردم با برج ميلاد توجه آرتان را جلب كنم كه نخوابد، به ماشين هاي اطراف نگاه مي­كردم و تعجب از شادماني ديگران، مگر اضطراب مرا نمي بينند، مگر متوجه دلواپسي من نمي شوند، آرتان خوابش برد و تا در اورژانش فارابي نوبت ما شود ساعت يك نيمه شب شده بود و مجبور شدم بيدارش كنم كه مات و متهوت مانده بود اين همه دستگاههاي عجيب غريب چيست. مگر مي توان كودك يكساله را پشت اين دستگاهها نشاند، ياشار دست و پاي آرتان را گرفته بود و من سعي بيهوده مي كردم تا چانه و پيشاني نازنينش را تنظيم كنم و دكتر سعي مي كرد پلك آرتان را باز نگاه دارد. مرحله اول چك شد و دكتر قطره اي نوشت تا در سه نوبت ده دقيقه اي در چشم آسيب ديده ريخته شود كه بتوانند مردمك را چك كنند. اينكه اين نيم ساعت تا گرفتن نتيجه بر من چه گذشت فقط مامان ها مي دانند. آرتان شديدا مقاومت مي­كرد در برابر قطره و هر دفعه كه خانم پرستار نزديك مي شد وحتي با مريض ديگري كار داشت شروع مي­كرد به گريه، قطره اي هم كه مي ريختند سوزش داشت و آدم بزرگ هاش ناراحتي شان را كتمان نمي­كردند. بار دومي رسيد كه آرتان بايد پشت آن دستگاه مي نشست و با كمك من و ياشار و دكتر، سلامتي بيناييش تاييد شد، اما مبارزه آرتان هم در اين ميان برايم جالب بود كه چطور با جيغ ها و داد و فريادهايش از حريم خودش دفاع مي­كرد. آيا ما هم از اين همه ميدان مين جان سالم به در برده ايم و به اين سن رسيده ايم، يادم مي ياد حول و حوش هفت سال داشتم و نزديك خانه­مان جاليز هندوانه اي بود و منزل ما هميشه چند تايي هندوانه. هندوانه بزرگي برداشته بودم و بزرگترين كارد خانه را به تقليد از مامان بابا، رفتم كه هندوانه را ببرم آنچنان زدم به شصت دست چپم كه هنوز بعد سالها متحيرم كه چگونه جدا نشد ، هر چند كه جايش هنوز به يادگار بر انگشتم باقيست. آرتان بسيار مهربان است و اين صفت بارزشش را دعا مي كنم هميشه همراه داشته باشد، هر چيزي هم ازش خواسته باشيد حتما مي دهد، غذا كه مي­خورد اصرار دارد به عروسك هايش هم بدهد. خيلي خوشحالم كه كتاب دوست دارد و اين عشق من به كتاب خريدن الان دو مشوق پيدا كرده است، هم علاقه مندي هاي خودم و هم عشق آرتان به كتاب. چهار جلد كتاب است، چاپ انگلستان، به شكل اردك و گوسفند و گاو و خوك، از شهر كتاب ميرداماد خريدم، آرتان خيلي دوست دارد. ماجراي اردك به اين صورت است كه اردك داشته شنا مي كرده، قورباغه بهش مي گه مي آيي بازي كنيم ، اردك مي گه چي بازي، قورباغه مي گه من مي رم قايم مي شم، بيا منو پيدا كن و مي ره لاي سبزه ها قايم مي شه، تك تك اين جملات عكس دارد و بسيار جذاب است، صفحه آخر قورباغه را نشان مي دهد كه مي پره بيرون و مي گه من اينجام، تا اينو مي گم، آرتان دستاش رو مي بره بالا، دقيقا به شكلي كه آقا قورباغه تو كتاب انجام مي ده. مامان هاي مهربان مواظب كش نازك كلاه تولد كوچولوهاتون باشيد و اگه لزومي نداره كش رو جدا كنيد

چهارشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۸

آرتانم به دنيا خوش آمدي

آرتان من يكساله شد و اين يكسال اصلا زود نگذشت، سنگيني سيصد و شصت و پنج روز را كاملا حس مي كنم، آما شيريني آرتان به مانند هر كودك ديگري روز به روز بيشتر مي شود و به همان اندازه خطرات اطراف. آرتان دو هفته پيش با بيماري سنگين روزئولا دست و پنجه نرم مي كرد، تب چهل درجه اي كه با شياف هم پايين نمي آمد در نهايت تحمل مرا شكست و زنگ زديم مامان بزرگ آرتان براي كمك بيايد. چهار شبانه روز كمترين درجه بدن آرتان سي و نه درجه بود، دايم زير آب بود و شربت استامينفن و شياف و گونه هاي قرمز و بدن آنقدر داغي كه ديگر جراتم را از دست داده بودم براي شير دادن بغلش بگيرم، به دماسنج مشكوك شديم و دوباره خريديم كه ديديم نه هيچ فرقي نمي­كند، اصلا پايين نمي آيد، مامان عرفان قبلا از اين بيماري در وبلاگ عرفان نازنين نوشته بود و روز اول وقتي همه معاينات از سلامتي آرتان خبر داد من به اين بيماري شك كردم، صبح روز چهارم بعد از چند شب بي­خوابي با اينكه آبجي كوچيكه هم براي كمك آمده بود و بسيار مفيد بود، از بوي تبي كه خانه را پر كرده بود، من و ياشار و ارتان ساعت پنج صبح زديم بيرون، انگار محيط خانه را مقصر مي دانستيم، من كه هذيان مي گفتم، يكدفعه از خواب چند ثانيه اي بيدار مي شدم و نگران آرتان مي ديدم هنوز خواب است، نمي دانم ياشار چگونه رانندگي مي­كرد، اما خنكاي آن موقع صبح اندكي تسكينمان داد، بايد از آرتان آزمايش خون مي­گرفتيم، احتمال عفوني شدن خونش مطرح شده بود، چه پروسه ايست از كودك يكساله پر و شر و شور، چند سي سي خون گرفتن، آرتان زير چشماش گود رفته بود، لپ هاي خوشگلش ناپديد شده و چشمانش بي­رمق به ما نگاه مي كرد، با اين همه موقع خون گرفتن اينقدر جيغ كشيد كه تا چند روز بعدش صداش خروسي بود، بالاخره عصر روز چهارم تب خوابيد و جوش ها زد بيرون. بله روزئولاي سنگين بالاخره خودش را نشان داد، از دكتري شنيدم كه همه بچه ها اين بيماري را تجربه مي­كنند. كتاب دكتر فيض هم بسيار كمكم بود در طي اين مدت. به نظر من آب هندوانه و خاكشير در مورد تب معجزه مي­كند، مسلم اينكه به كسي توصيه نمي كنم، وليكن براي آرتان جواب مي دهد. خودم كه تب بالا داشتم با ماليدن نشاسته خيس شده به پيشاني ام زود خوب مي شدم و جالب اينكه در مورد آرتان هم كارگر بود
چند روزي طي شد و آرتان را شنبه گذاشتم مهد، يكشنبه ديدم آرتان فيس فيس مي كنه و سرماخوردگي سنگيني شروع شد، در اين حد كه از چشمهاي كوچولوي نازنين من هم دايم آب مي آمد، بيني كه انگار رودخانه است، خوشبختانه ايندفعه دوست نازنيني آرتان را معاينه كرد و گفت نه گلوش عفوني نيست، بايد دوره سرما خوردگي طي بشه، باز شب بي خوابي­هاي من و آرتان و بابا شروع شد، طفلك بينيش كيپ مي­شد، قطره مي ريختيم از خواب مي پريد، همچي موثر هم واقع نمي شد، مي­خواست شير بخوره نمي توانست، عصبي مي شد و شروع مي كرد به گريه، اين جريان پنج شب طول كشيد، فكر مي­كنم محيط مهد كاملا بچه­ها را مستعد بيماري هاي ويروسي مي كند، آرتان هم بعد از يك بيماري سنگين هنوز نتوانسته بدنش را بازيابي كند و دوباره يك مريضي ديگر، از عوارض اين بيماري ها هم اينكه بسيار بدغذا شده است و تقريبا هيچي نمي خورد

دوشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۸

عکس هاي آرتان







دوازده ماهگي

آرتان وارد دوازدهمين ماه زندگي شد، بسيار شيرين و بانمک، خنده­هايش را با دنيا عوض نمي­کنم، دو دندان قاصله دار بالا هميشه معلوم است، بسيار مهربان است و اگر من يا ياشار را درهم ببيند، آنقدر شيطنت مي­کند که خنده­مان بگيرد. شرايط خانوادگي­ام به سويي پيش رفت که يا بايد ديگر سر کار نمي­رفتم، يا آرتان را مي­گذاشتم مهد و اين در حاليست که من با مهد کودک قبل از سه سالگي مخالفم. دو ماه مرخصي بدون حقوق گرفتم، يک هفته­اي رفتيم زيراب که اگر چه من و ياشار بد با هم به تناقضاتي رسيده بوديم و آنچنان از طبيعت استفاده نکرديم آما آرتان واقعا شرايط ايده الش را مي­گذراند. باران، هواي مه گرفته، گوسفندهايي که صبح­ها مي­رفتند چرا و از جلوي خانه ما رد مي­شدند و تا ما صداي زنگوله مي­شنيديم، مي­پريديم آرتان را مي­برديم جلو در که تا از ديد ناپديد مي­شدند همينطور با اشتياق نگاهشان مي­کرد، ميو­ميو­ها که در حياط بودند و دو تا ني­ني­هايشان هم بالاي شيرواني رژه مي­رفتند. عصرها مي­رفتيم آنطرف رودخانه که از گاوداري شير بگيريم، واي که آرتان چقدر از خودش هيجان نشان مي­داد و مگه مي­شد از آنجا آمد، گريه مي­افتاد و نمي­دانم ما چه مدت زمان بايد آنجا مي­مانديم که آرتان راضي مي­شد، امامزاده­اي هم بالاي همان مسير بود که آرتان را مي­گذاشتيم در آغوشي و با نيم ساعت شيب رو با بالا مي­رسيديم با امامزاده اي وسط جنگل، مشکلي که با خودم پيدا کرده­ام اين است که از نزديک شدن به گاو مي­ترسم، حتي در کوچه­مان وقتي گاو بود، کلي مسيرم را کج مي­کردم و آرتان به بغل از کوچه بالايي مي­رفتم خانه و اعتراض­هاي آرتان را بايد متوجه مرغ و خروس­ها و غازها مي­کردم. قبلا که رفته بوديم زيراب، چند گل نسترن از ديوار همسايه چيده بودم و اين دفعه که رفتيم با کمال تعجب ديدم ريشه زده­اند و سرحالند، واي که چقدر فضاي عالييست براي گل­کاري، بدون مراقبت همه­جانبه­اي که ما در تهران در مورد گلدان­هايمان اعمال مي­کنيم. ياشار داشت زير درخت گردو با چوب­ها جاکقشي درست مي­کرد و آرتان هم دور و برش روي سبزه­ها بازي مي­کرد و اصرار داشت با همان قطعه­اي بازي کند که ياشار داشت بر آن ميخ مي­کوبيد، بعد مي­ماند لباس­هاي گلي آرتان که آنجا اصلا خشک نمي­شد. عاشق اين است که دستش را بگذارد زير شيرآب و چکه­چکه آب برود در استينش تا زيربغل، وقتي مي­خواهم بروم حمام که بشورمش تا مي­گويم آب2بازي، بال­بال مي­زند. با آرتان و دوستان گروه نمونه جلسه­اي داشتيم با نسيم و جعفر، زوجي که دور دنيا را براي صلح رکاب زدند. ديداري هم داشتيم با نيما يزدي­پور، هم­دانشگاهي و هم­نورد قديمي که اورست را صعود نمود. آرتان اين روزها سعي دارد بايستد و راه برود و اصرارش از وقتي شروع شد که رفتيم مهد و باقي کودکان از آرتان بزرگترند و همه مي ايستند و راه مي روند و آرتان هم مي­خواهد مثل آنها باشد. جريان مهد آرتان را مي گفتم، در بين همه شرايط مسيرم را اينگونه انتخاب کردم که برگردم سر کارم و گريه­هاي آرتان را طاقت بياورم. يک ماهي من و آرتان با هم سعي کرديم که با مهد کودک سازگار شويم، بعد از ديدن چندين مهد، نزديک محل کارم و منزل، بالاخره مهد کودک نارنجي را انتخاب کردم، چند روزي مي­رفتيم در حياط و راهروي مهد و آرتان خيلي ذوق داشت، بعد رفتيم در اتاق کودکان زير دو سال و من با آرتان مي­نشستم که آرتان با مربي و بچه­ها دوست شود و کم­کم روزهاي بعد مي­آمدم بيرون و در راهروي مهد مي­نشستم و از ده دقيقه شروع شد و بالاخره يک روز آرتان را گذاشتم و دو ساعت رفتم خانه و فرصتي تا مرباي توت­فرنگي درست کنم و اين روزها من سر کارم و آرتان در مهد، شير پاستوريزه مي خورد اما وقتي مرا مي­بيند خيلي عجيب بيست دقيقه اي شير مي­خورد و مسلما اگر شير خودم را مي دوشيدم، بهتر بود براي آرتان، چون شش ساعتي دورم از او، اما ترجيح دادم شش ساعت از بيست و چهار ساعت براي خودم و کارم باشد تا آنجا که ممکن است جدا از آرتان، صبح­ها آرتان را ياشار مي­برد و کالسکه را آنجا مي­گذارد تا عصر که من مي روم. من هر بار که مي خواستم آرتان را بگذارم احساس گناه داشتم و چون اين احساس را روح معصوم آرتان متوجه مي شد براي هردويمان سخت بود و در اين مورد ياشار به کمکم آمد. مطمئنا آرتان آنجا گريه مي­کند، مخصوصا که مي­دانم دوست ندارد کسي غير از من پوشکش را عوض بکند و وقتي هم که مي­خواهم پوشکش کنم اينقدر شيطنت مي­کند که من مي­گذارم دور دورش را در خانه بزند و بعد اگر رضايت داد پوشکش کنم، گاها هم اتفاق افتاده که در اين فاصله فرش يا موکت خانه را جاي پوشکش مي­گيرد و ... .آرتان عسلم اين روزها ما در سرزمين­مان معناي اصطلاح دروغ شاخدار را عينا لمس نموديم، اميدوارم در زندگانيت آنقدر شادماني و نشاط باشد که هيچ گاه به معناي دروغ نيانديشي چه برسد از نوع شاخدارش

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۸

یازده ماهگی

آرتان یک هفته ای هست که وارد یازدهمین ماه زندگی شده است, فلفل نمکی من دست دستی را در اواخر ده ماهگی یاد گرفت و هر وقت
از چیزی به وجد می آید شروع می کند دست دستی, گاها شیر که می خورد یک مک میزند بعد دو تا دست می زند و دوباره شروع می کند شیر خوردن و این کار چندین بار تکرار می شود. پوشکش را که می خواهم عوض کنم برای اینکه بیشتر از سه چهار بار از دستم فرار نکند می گویم آرتان ساعت کو؟ تابلوی مامان کو و یا آیینه کو که آرتان مشتاق است با انگشتش نشان دهد, شیطون بلا هروقت که می خواهد تمرکز مرا از چیزی دیگر متوجه خودش کند انگشت اشاره اش را به سمت چیزی می گیرد که من بگویم آره مامان خانم ژاپنی است و یا کتابخانه است. از اینکه کامپیوتر را روشن کند و عکس خودش را روی صفحه ببیند کلی ابراز شادمانی می کند. اسباب بازی هایش را که جلویش بچینی و نام ببری یکی یکی می دهد, گاها بی حوصله می شود و خطا هم می کند. از رانندگی بیشتر از مامانش سررشته دارد. اول دنده را چک می کند و بعد ترمز دستی را و بعد آیینه و بعد دست به فرمان می برد و عجب از من انرژی می برد وقتی چند ساعت باید با ماشین جایی برویم و آرتان بیدار است چون دايم می خواهد برود فرمان را بگیرد, در اکثر مسافرت هایمان چند باری می ایستیم, آرتان با فرمان بازی می کند و بعد دوباره راه می افتیم. علاقه عجیبی به میومیو دارد و واقعیت اینکه در این شهر جز میو میو و مرغ و خروس نمی توانم نشانش دهم, شاید همه حیوانات را اینقدر دوست دارد, چون از مدت ها پیش با کتاب موزیکالش که صدای حیوانات را دارد سرگرم است و دلش را نزده است. وقتی با آرتان بیرون می رویم برگشتمان بستگی به میو میوهایی دارد که در مسیر می بینیم چون آرتان دایم ما را تشویق می کند که سمت شان برویم و خب میو میو هم فرار می کند و ما به دنبال او تحت تاثیر هیجانات پسرک نازنینم. آرتان قد و وزنش تغییری نکرده است, اگر بر مبنای نمودارهای رشد بسنجیم دو نمودار پایین آمده است اما بازی ها و شیطنت هایش دلداریم می دهد که آرتانم سالم است و جای ناراحتی ندارد. اگزمای صورتش با گرم شدن هوا شدت گرفته است و لوسیون و اوسرین را هم نمی توان انتظار داشت دایم اجازه بدهد به صورتش بزنی, از آفتاب اینجا هم سبزه گیش تبدیل به برنزگی دارد می شود بعلاوه مقدار زیادی نمک که چشمانش مرا دیوانه می کند. گه گاه انتظاراتی از من دارد که چون برآورده نمیکنم با من قهر می کند و نگاهم نمی کند تا اینکه من کلی قلقلکش بدهم یا صدای شیهه اسب را در بیاورم که دوست دارد و دوباره صلح کند. اولین باری که قهر کرد توی بیمارستانی بود که به دنیا آمده بود و احتمال داده بودند مشکل تنفسی داشته باشد و یک شب کنارم نبود, فردا صبح که آوردنش یعنی دو روز از تولدش گذشته بود کاملا معلوم بود که از دستم شاکیست. عسل مامان الان سرما خورده است و با بینی کیپ شده کلی کلنجار می رود برای شیر خوردن, البته با قطره ای که یکی از دوستان لطف کرده است و شب ها بر دستمالی چند قطره می ریزم و می گذارم بالای سرش به نظرم شرایط بهتر شده است. کتابی را جدیدا دیدم با عنوان کودکان به قصه نیاز دارند ترجمه کمال بهروزکیا, از نظر من کتاب مفیدیست, علاوه بر اینکه داستان های بچگی هایمان را مرور می کند از بعد ساختاری داستان های مختلف را مورد بررسی قرار داده است که چگونه درون کودکانمان با آنها ارتباط برقرار کرده و از آنها الگو برداری می کنند, ترجمه بسیار روانی دارد

دوشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۷

بيماري آرتان

آرتان من وارد نه ماهگيش شد و من بس که ذوق داشتم شيريني خريدم، اما نمي­دانستم که شيرينم اين ماهگردش را با بيماري پشت سر مي­گذارد، مامان که اين مدت با مراقبت از نوه اش، آرامش مرا تامين نموده بود چون مي­دانست من از ديدن آرتان ذوق مي­کنم و هر روز از ماشين که پياده مي­شوم تا خانه را مي­دوم، شايد دو دقيقه­اي زودتر به آرتان برسم، او را بغل کرده بود و آورده بود نزديک خيابان، اما آرتان لبخند که نزد، هيچ، طوري نگاه مي­کرد که اصلا انگار مرا نمي شناسد، شب احساس کردم تب دارد و فردا مطمئن شدم، سه شنبه نوبت دکتر گرفتيم، چون سرفه­هاش هم شروع شده بود، دکتر گفت گلويش چرکي شده است، آزيترومايسين داد و سالبوتامول، بعدا متوجه شدم که سه روز بيشتر صلاح نيست به بچه­ها سالبوتامول بديم، چون باعث بيخوابي و بيقراريشان مي شود و در يکسري کودکان هم حساسيت­هايي نظير تپش قلب ايجاد مي­کند. سه­شنبه­شب با اينکه به آرتان قطره استامينفن مي­دادم، تبش از سي و هشت پايين نمي­آمد، مجبور شدم شياف بگذارم، شايد سه ساعتي گذشته بود که ناگهان از خواب پريدم و ديدم آرتان لپ هاش گل انداخته، بدنش داغ است و اصلا نا ندارد هيچ واکنشي نشان دهد، تبش به سي و نه و شش دهم رسيده بود،‌نيمه شب بود، زنگ زديم اورژانش، گفت اگر تشنج نکرده است تمام بدنش را با آب معتدل مرطوب کنيد، من که ديگر فکر مي­کردم، آرتان از دستم رفت، مامان فوري شياف گذاشت برايش و دايم دستمال خيس روي تنش مي­گذاشت و يک پتو پيچيديم دورش و رفتيم دکتر، رسيديم به دکتر تبش اندکي کاهش يافته بود که ادامه همان موارد از طرف دکتر هم پيشنهاد شد، به نظرم خيلي بي­احتياطي کردم که با وجود تب غيرقابل کنترل، خوابم برده بود، اين جريان ادامه داشت تا روز بعد که گريه آرتان اصلا آرام نمي­شد، از ساعت سه تا ده شب، بي­وقفه گريه مي­کرد و هيچي نمي­خورد و در نهايت آمپول دگزا مجبور شديم بزنيم، روز بعد چهره آرتان کاملا زرد بود و زير چشمهاش گود رفته بود و لپ­هاش در عرض اين سه روز بيماري کاملا آب شده بود، آرتان که ديگر براي خوردن مولتي ويتامين و آهنش که ميم را ترجيح داده است، بي­قراري نمي­کرد، با هر چيزي که احساس مي­کرد داروست جبهه مي­گرفت و واکنش منفي نشان مي­داد، بعد از زدن آمپول تبش قطع شد و جوش هاي صورتش که چندين بار تا به حال حدس زده بودم حساسيت به استامينفن است شرو ع شد. دوستان خوب آرتان و مامانش، اگه سايت مفيدي در مورد داروهاي کودکان مي­شناسيد لطفا راهنمايي کنيد، نسيم جان آيا اين داروها در کانادا هم براي بچه­ها تجويز مي­شود، براي سرماخوردگي کودکان چه دارويي مي­دهند، چون شنيدم شربت سرماخوردگي کودکان هم بي­ضرر نيست، ده روزاز آغاز نه ماهگي پسرک شيرين من گذشته بود که مامان بزرگ اولين مرواريد را کشف کرد و ما متوجه شديم طفلک آرتان با چند قضيه درگير بوده است و گلودرد به تنهايي، دادش را درنياورده بوده، امسال اولين نوروزيست که قطعا اولين خواسته­ام سلامتي کودکان است، تا پارسال اصلا اين فرشته­هاي روي زمين را نمي­ديدم، اما از وقتي آرتان همراه زندگي­مان شده است، سنسورهايم بيشتر بر روي کودکان حساس است تا بزرگترها، براي بعد از نوروز مامان بزرگ آرتان نمي­تواند مراقبش باشد، پرستار و مهدکودک، هر چند که دو گزينه­اي هستند که رد نشده اند اما اين روزها بغل کردن آرتان در دل جنگل هاي شمال و نم نم بارانهاي زيراب، شايد هم شرشر باران هاي سيل آسايش، ذهنم را بيشتر از همه به سوي خود مي­کشد، دوست دارم آرتان مورچه ها را ببيند، با صداي پرنده ها بيدار شود، ما ماي گاوها که تا به حال فقط از کتاب موزيکالش شنيده است را هر عصر بشنود، زير درخت گردو با راروئک راه برود، منم گل پامچال تو باغچه مي­کارم و از نظرم هيچ ايرادي ندارد اگر گلبرگ هايش را بخورد... مطمئنم بهترين گزينه برايم اين است که دور از اين مکان فعلي­ام باشم، جايي که راحت از آرتان بياموزم و اصل خود را به خاطر آورم، فضايي که زلالي انساني­ام را بازيابم، آيا ذهن حسابگرم مجال مي دهد؟

شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۷

آرتانم آرامش و شادي همراه هميشگيت باد

آرتان در شش ماهگيش اولين سفر هواييش را تجربه كرد و تنها خلبان هواپيما مانده بود كه از كابين درآيد و با پسرك من همبازي شود بلكه لحظه اي آرام و قرار يابد، نهايتا پياده رويش در راهرو كارساز شد و وقتي به آغوش من برگشت كف پايش مثل كارتن خواب ها سياه سياه شده بود.پسرک فلفل نمکی من قدم به هشت ماهگيش نهاد. قدش هفتاد را رد کرده است و وزنش در نه کيلو درجا می زند, وقتی چيز جديدی ياد می گيرد بيشتر از اينکه ذوق کنم حيران می شوم که چطور الان اسب رو تابلو را می شناسد و يا دندان گيرش را که شکل جوجه است و من دايم جيک جيک صدايش می کردم الان با عنوان جيک جيک تشخيص می دهد. مامان بزرگش وقتی ما نيستسيم و دارد نماز می خواند برای آنکه آرتان زياد از ديدش دور نشود هر جای نماز که امکان دارد می گويد الله اکبر. وقتی به آرتان می گوييم الله اکبر به مامان بزرگش نگاه می کند
چند شبی آرتان بی قرار بود و ما از دو ماه پيش هر وقت آرتان رفتار غير متعارفی می کند می گوييم فردا دندانش در می آيد اما با آنکه آرتان پايه ميز کامپيوتر را هم گاز می گيرد اما خبری از دندان نيست، نهايتا من کاشف شدم که آرتان گوشت قرمز را نمی تواند راحت هضم کند و بايد با احتياط بيشتری بهش بدهم. از دفعه پيش تا به حال هنوز جرات نکرده ام دوباره اين مساله را امتحان کنم. آرتان آب ميوه را خيلی بيشتر از شير من دوست دارد و در روز يک وعده درست حسابی هم شير نمی خورد دقيقا يک مک می زند و سرش را می گرداند ببيند در عالم اطراف چه خبر است و ممکن است در حق من لطف کند و دوباره مک بزند که چه ادا اطوارها که نبايد از خودم اختراع کنم اما نهايتا ترجيح ميدهد بپر بپر کند و سينه خيز به سمت دستشويی يا حمام بدود و خب مسلما با در بسته مواجه می شود اما اينقدر اين کار را تکرار می کند که من از رو می روم و با هم می رويم داخل حمام که آرتان به دوش نگاه محبت آميزش را بيفکند و چند تا شامپو را به زمين بياندازد و رضايت بدهد که برويم سراغ بازی ديگری. آرتان شيرين من سعی می کند چهار دست و پا برود و گه گاه لحظاتی می نشيند؛ وای که چه عالمه چيز ما بايد از اين فرشته معصوممان بياموزيم