دوشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۵

بکران

بيست و چهارم آبان، بالاخره موفق شديم از تهران خودمان را جدا کنيم، تهران ماندن ما شده است حکايت پوستين ملانصرالدين که ما ول کرده‌ايم اما پوستين ما را ول نمي‌کند. زندگي در شهرهاي بزرگ به‌خاطر دغدغه‌هاي فراوانش، راحت‌تر انسان را از اصل وجوديش دور مي‌کند. هراز چندگاهي که به‌خودم نگاه مي‌کنم اصلا خودم را نمي‌شناسم، مدت‌ها راهي را مي روم که اصلا من آن را انتخاب نکرده‌ام، بگذريم، کودکي‌هاي من و داداشي در ايستگاه راه‌آهن بکران گذشت، نزديک‌ترين شهر به آن ميامي است که آن سال‌ها شهر نبود، اطراف‌مان همه روستا بود و جاليز‌هاي هندوانه و خربزه و درختان سنجد و اطراف پر از مار و آگاما و بزمچه بود و بارها همکاران پدر را مي‌ديدم که بزمچه‌هاي بزرگ بر دوش دارند و از صحرا برمي‌گردند و علاقه من به ‌خزندگان شايد به آن دوران برمي گردد. داداشي که رفت اول راهنمايي، چون آن منطقه مدرسه راهنمايي نداشت پدر انتقالي گرفت برا سمنان و يادم مي‌آد اوايل مدرسه که مي‌رفتم، هيچ کس با من دوست نمي‌شد و فکر مي‌کنم به‌خاطر لپ‌هاي قرمزم بود که نشان مي‌داد من از روستا آمده‌ام و بچه‌هاي شهر سخت‌شان بود با بچه‌اي روستايي دوست شوند، گذشت و و قتي ثلث اول شاگرد اول شدم ديگه کم‌کم دوست پيدا کردم و همه دوران تحصيل طي شد و من هيچ وقت معلم کلاس اولم، آقاي ديابي که در ايستگاه بکران به ما درس مي‌داد از يادم نمي‌رفت، هر موفقيتي دوباره آقاي ديابي را به‌يادم مي آورد. مامان هميشه تعريف مي‌کرد که آقاي ديابي کلي غصه تو را مي‌خورد چون همه بچه‌ها الفبا را ياد گرفته بودند و تو ياد نمي‌گرفتي، الان هم همينطورم، برا يادگرفتن هر چيزي من بايد چند برابر داداشي و آبجي کوچيکه انرژي بذارم. چهارشنبه رفتيم سمنان و صبح پنج‌شنبه همراه مامان و بابا راه افتاديم به سمت بکران، دامغان و شاهرود و ميامي را پشت‌سر گذاشتيم و برايم عجيب بود که مسير دامغان شاهرود دوطرفه است، مسير مشهد يکي از مسيرهاي پرتعدد ايران است و خدا به راه و ترابري ما اندکي انرژي عطا فرمايد که مسير کفي و کويري دامغان شاهرود را يکطرفه نمايند. خروجي ميامي مي‌پيچيم سمت چپ و بيست کيلومتري پيش مي‌رويم، روستايي با نام استرخو را مي‌بينيم که حجت دوست داداشي با خانواده‌اش آنجا زندگي مي‌کنند و در برگشت به‌آنها سر زديم. وقتي ايستگاه بکران را ديدم گريه‌ام گرفته بود، اول رفتيم مسجد ايستگاه که بيست و دو سال پيش ما بچه‌هاي ابتدايي مدرسه با سرود خميني اي امام آنرا افتتاح کرده بوديم، پدر دايم آشنا مي‌ديد و فکر مي‌کنم احساس رضايت داشت که گذشته را با افتخاراتي که به‌دست آورده بود نظاره مي‌کرد. مسير تا خانه ما پر از درختان سنجد بود، حيف که فصل سرما شروع شده است و مارها به‌خواب رفته‌اند وگرنه اين منطقه کلي خزنده مي‌ديديم. هيچ خانواده‌اي الان در ايستگاه زندگي نمي‌کند، تنها کارمندان هستند و خانه‌ها و مدرسه ما بي درو پيکر شده‌اند، رفتيم خانه قديمي‌مان و مامان براي ياشار تعريف مي‌کرد که چه‌طور يکدفعه نزديک بود من کل خانه را آتش بزنم و خودم فرار کرده بودم. کلي سنجد جمع کرديم و قرار گذاشتيم سال ديگه با داداشي و آبجي‌کوچيکه برويم دوباره. برگشتيم و جمعه صبح هم رفتيم شاهرود، ديدن آقاي ديابي معلم کلاس اول من و کامل احساس مي‌کردم تمام احترامي که من براي ايشان قايلم به‌واسطه محبت بي‌شائبه ايشان است و مي‌ديدم که دوست دارد ياشار را جاي من در آغوش بفشارد و چه‌اندازه خوشحال شدند از ديدن ما و مطمئنا ما بيشتر

یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۵

آردينه


ماه رمضان که تمام شد همراه عيد فطر مراسم عقد آبجي‌کوچيکه و امين را داشتيم، دوشنبه‌شب دوستان زنگ زدند که عيده فردا، نه اينکه ما هيچ رسانه خبري نداريم گاهي دوستان به کمکمان مي‌آيند، سه‌شنبه صبح راه افتاديم به سمت بازار گل و کلي گل مريم گرفتيم چون مي‌دانستيم آبجي‌کوچيکه مريم را از همه بيشتر دوست داره، تا نرسيده بوديم سمنان نمي‌دانستيم که چهارشنبه هم تعطيل است. سه‌روزي که مراسم بود و مهمان‌داري من و ياشار و داداشي و سميرا جان همگي در نقش کوزت ايفاي نقش مي‌کرديم و آبجي کوچيکه و امين هم در نقش آقا و خانم تنارديه بودند، چيزي که مي‌خواستم تعريف کنم به انتهاي مراسم برمي‌گردد و وقتي که آخر شب مي‌خواستيم از رستوران برگرديم، همه ماشين‌ها رفته بودند و ما مانده بوديم و داداشي اين‌ها و عروس داماد، که قرار بود يا با ماشين ما برگردند يا با ماشين داداشي، با هما و فروغ توطئه چيديم که عروس داماد را نبريم، به داداشي و فروغ و سميرا جان گفتيم که ما برمي‌گرديم بعد از ده دقيقه سوارشان مي‌کنيم و فروغ اين ميان فيلم‌برداري ماجرا را برعهده داشت. اين رستوران تقريبا خارج از شهر است و ياشار ماشين را اندگي جلوتر برد، هما با سر پريد تو ماشين و من هم سوار ماشين در حال حرکت شدم، فقط تصور کنيد چهره آبجي و امين را، مخصوصا با آن لباس‌ها، خارج از شهر، ما که دلمان را گرفته بوديم بس که خنديديم، برگشتيم و ديديم که به به عروس داماد تاکسي گرفته‌اند، آن هم تاکسيي که پر است، عروس و داماد عقب نشسته بودند و مسافر ديگري هم کنارشان، به راننده تاکسي اشاره کرديم که نگه دارد، راننده هم رگ فرديني‌اش بالا آمده بود و فکر مي‌کرد اين دو تا فراريند و با شک و ترديد پرسيده بود، نگه دارم
چهارشنبه پيش مراسم عروسي ومحسن و الهام بود و ماشين عروس ليموزين، از اتفاق ميدان ونک که رسيديم ما ماشين را گم کرديم و به عبارتي دلمان خنک نشد که بوق‌بوق را بندازيم، رفتيم نزديک خانه عروس و کوچه را بستيم، فکر مي‌کنم راننده ليموزين تا به‌حال چنين دهاتي‌بازيي نديده بود، چون هم‌چي با تعجب ما را نگاه مي‌کرد، ياشار و مجيد رفتند حساب‌هايشان را با محسن تصفيه کردند و برگشتند و ما راه را باز کرديم
جمعه دوازده آبان با امير و چند تا از دوستان نمايشگاه عکاسي رفتيم آردينه که از رنگ‌هاي پاييزي عکس بگيريم، طراح اين برنامه‌ها امير توکلي‌ست که از نظر من تخصص تور‌هاي کم‌هزينه را دارد، از ترمينال شرق با ميني‌بوس‌هاي رودهن رفتيم تا آنجا و با همان ميني‌بوس دربست رفتيم تا آردينه که مسير دوطرفه است و آسفالت و همراه شيب تند که بيست دقيقه طول مي‌کشد و فضايي که در آن وارد مي شود به انسان جاني دوباره مي بخشد. بسيار زيبا بود و من هم بيشتر رو عکس‌هاي ميکرو تمرکز کرده بودم. مسير رودخانه را برگشتيم پايين و حوالي ساعت سه بود که وانتي گرفيم و تا رودهن برگشتيم براي برگشت به تهران
جمعه نوزدهم با عده‌اي از همين اکيپ رفتيم براي ديدن شهر ري و ورامين، امير و هومن و سعيد آنقدر عکس از ري داشتند که من هميشه فکر مي‌کردم بايد ارزش ديدن داشته باشد و بسيار کنجکاو بودم و فکر مي‌کنم اصرار من باعث شد تا اين برنامه برگزار شود. رفتيم ميدان شوش و سوار اتوبوس‌هاي ورامين شديم که افتضاح بود، اين‌قدر کثيف بود که من ناخودآگاه دايم خودم را جمع مي‌کردم. رفتيم نرسيده به ورامين تپه طالب‌آباد که نزديک روستايي با همين نام است پياده شديم، قدمت اين تپه به پيش از اسلام برمي‌گردد و پر از سفال است رويش، سمت شمال منظره زيباي دماوند را داشتيم و در غرب تپه غارهايي به عمق سه چهار متر کنده شده بود. برگشتيم به سمت شهر ري که آتشکده ري را ببينيم . نظرآباد پياده مي‌شويم و نيم ساعتي بايد به سمت جنوب در جاده برويد، البته از جاده اصلي آتشکده تابلو دارد. آتشکده نزديک ريل راه‌آهن است و برايم عجيب بود که تا به‌حال از توي قطار اين بنا را نديده بودم. از محوطه که داشتيم خارج مي‌شديم هاپويي را ديديم که با تابلوي ميراث فرهنگي برايش لانه ساخته بودند.اين اثر تاريخي ارزش ديدن دارد اما منطقه خيلي اسفناک است، بوي فاضلابي که براي آبياري سبزي و باغات استفاده مي‌شود، آزاردهنده است، در مسير برگشت از گلخانه‌اي بازديد کرديم که خيار درختي پرورش مي‌دادند، طول هر کدام به دو متر مي‌رسد و به مدت چهار ماه بار مي‌دهند، کلي ما را به‌وجد آورد. براي برگشت تا متروي شوش ماشين گرفتيم و بقيه را با مترو آمديم
اين مدتي که گذشت کتابي خواندم با نام ژرمينال که آقاي نجفيان عزيز در اختيارم گذاشتند. در مورد معدنچيان بود و نوشته اميل زولا، پيشنهاد مي‌کنم مطالعه کنيد، بسيار تلخ است و فحش‌هاي رکيکي داده است که اوايل به من برمي‌خورد اما بدون آن کلمات عمق مطلب هيچ‌وقت رسانده نمي‌شد

دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۵

ساحل جنوبي جزيره هرمز


حدود يک ماه پيش بود، مريض بودم و در منزل که مارال زنگ زد و در مورد جزيره هرمز پرسيد و دوستي که در آن منطقه شاغل است، اينکه از طريق او مي‌توان جا گرفت يا نه و به اينگونه بود که مطلع شدم چندي از دوستان قرار است مسير جنوب غربي هرمز را از توي آب عبور کنند. برنامه هرمز با سرپرستي و راهنمايي‌هاي کاظم عزيز تاکنون بارها اجرا شده است و هر بار دوستان مسيري از آن را پياده‌روي کرده‌اند اما مسير جنوب غربي جزيره،‌ صخره‌ايست و هميشه دوستان آن مسير را ازجاده رفته‌اند و اين بار کاظم پيشنهاد داده بود که مسير از درون آب طي شود، جمعي شانزده نفره به سرپرستي بابک شکل گرفت که من و مارال و ترگل و مريم و ندا هم جزء آن بوديم و پيش‌فرض برنامه داشتن آمادگي جسمي بود و شنا بلد بودن، قسمت‌هايي از مسير را بابک و کاظم طي کرده بودند، اما کل مسير که نزديک به هشت کيلومتر تخمين زده شد،‌ تا به‌حال به‌صورت کامل عبورنشده بود. چهارشنبه نوزده مهر در ايستگاه راه‌آهن با همراهانمان آشنا شديم، جالب اينکه کل شرايط اين مدت اينگونه رقم خورد که اساس‌کشي ما دقيقا افتاد در اين تاريخي که يک ماه پيش من قول داده بودم براي سفر. من رفتم به سمت جزيره و ياشار تمام جريانات اساس‌کشي را تقبل نمود. صبح پنج‌شنبه ساعت ده رسيديم بندرعباس و مستقيم رفتيم به سمت اسکله حقاني و بعد از خريدهاي عمومي برنامه که بيشتر شامل مايع‌جات بود با دو قايق راه افتاديم به سمت جزيره و ابتدا رفتيم قلعه پرتقالي‌ها را ديديم که آب‌انبار و کليساي آن بسيار جالب نمود، اين بنا در سال هزار و پانصد و هفت ميلادي به فرمان آلفونسو آلبوکرک درياسالار پرتقالي و توسط مردم جزيره در دماغه شمالي جزيره در مدت زمان سي‌سال ساخته شد و در سال هزار و شسصد و بيست و دو توسط امام‌قلي‌خان، سردار ايراني،‌ فتح گرديد. براي اسکان به سمت جنوبي جزيره نزديک ساختمان محيط زيست رفتيم که هنوز عنوان مرکز تحقيقات دريايي را بر خود دارد، هر چند اين ساختمان قبل از انقلاب ، توسط کره‌ايها به منظور تحقيقات دريايي ساخته شد،‌اما فکر نمي‌کنم کوچکترين تحقيقي در اين زمينه انجام شده باشد و تنها استحکام بنا در اين هواي شرجي و برجا ماندن بعد از اين همه سال انسان را به تحسين وا مي‌دارد. بعد از ناهار رفتيم داخل آب و اولين بار بود در آبي شنا مي‌کردم که موج داشت و ته دلم استرس داشتم. شب را در چادرها خوابيديم و صبح وسايل را به نگهباني محيط زيست سپرديم و راهي شديم؛ خوبي برنامه به اين بود که از اول مي‌دانستيم قرار است کامل خيس شويم و راحت مي زديم به آب؛ ترس‌هايم گه‌گاه رشد مي‌کرد که اصلا برايم غير منتظره نبود، اولين کوهي که رفته بودم در برگشت قسم خوردم که ديگه کوه نمي روم و الان دهمين سال است که بدون کوه و طبيعت رمق نفس‌کشيدن برايم نمي‌ماند، گاها با ترسم مبارزه مي‌کردم و گاها با اعتماد به‌نفس ترگل پيش مي‌رفتم و نه اينکه از همه قدم کوتاهتر بود، جاهايي که ترگل و مارال راه مي‌رفتند من بايد شنا مي‌کردم، چون پايم نمي رسيد. نيم ساعتي توي آب رفته بوديم و بابک جلو مي رفت که يک‌آن يک دسته عظيم ماهي‌هاي ساردين پشت سر بابک شروع به پرش کردند، واي خدا اين صحنه را ديگر کجا مي توان ديد، بابک از سر و صداي ما برگشت و انگاري ما به جايي وارد شده بوديم که محل تجمع ماهي‌ها بود چون آن‌چنان به سر و صورت‌مان مي‌خوردند که اگر دهانمان باز بود حتما يکي‌شان مي‌رفت داخل، غارهاي کنار ديواره و دالان‌هايي که ايجاد شده بود و سنگ‌هاي زير آب که زانو برايمان باقي نگذاشت و کاظم که همان‌جا وسط موج‌ها دوکاج را مي خواند. يک‌جا که به ساحل رسيديم کوله مرتضي را گرفتم که شنا کردن با کوله بسيار راحت‌تر بود. ديواره عقاب را رد کرده بوديم و يک صخره وسط آب بود که بابک گفت براي ناهار آنجا برويم، ناهار کنسرو سبزيجات خورديم و بيسکوييت‌ها و قاقالي‌لي‌هايمان که همه با تمام تدابيري که انديشيده بوديم، خيس خالي شده بود و موبايل بابک که آب ازآن مي‌چکيد کنار ما روي سنگ‌ها داشت خشک مي‌شد.‌ دوباره زديم به آب و اين بار موج‌ها عجيب مي‌کوبيدند، خسته شدم و خوابيدم به پشت و به نظر دست و پنجه نرم‌کردن با موج‌ها کل بچه‌ها را خسته کرده بود که همه مايل بوديم بکشيم بالا و از روي صخره‌ها برويم، اگر امکانش مي‌بود، کاظم بالا بود و مهدي هم داخل آب، کمک کردند رفتيم بالا و مسيري که ما اين همه تقلا کرديم شايد بيست متر هم نمي‌شد. کوله‌ها داخل آب، پر از آب مي شد و هنگام بيرون آمدن، بسيار بسيار سنگين مي شدند و غالبا کمک يکي از دوستان را مي‌طلبيد. رنگارنگي مسير و صخره‌ها، کلوت‌ها ، اگرت‌ها و پرستوهاي درياي و ديگر پرندگاني که به‌ديدن ما هاج و واج مي‌ماند و موجي که بايد خود را به آن مي‌سپردي که آرام تو را به راست و چپ ببرد و گاها خوردن يک قلپ کامل از آب بسيار شور دريا که نزديک جزيره به‌واسطه گنبدهاي نمکي آن شورتر هم هست، همه از موارديست که تو را بار ديگر به آنجا مي‌کشد و براي من که بسيار مهم است خودم را ديگر بار در آن مسير امتحان کنم. ديواره آخري که بايد از کنارش مي‌گذشتيم زماني بود که آب ديگر کامل بالا آمده بود و موج‌ها به شدت مي‌کوبيدند و اين مسير را مرتضي دائم در کنار من بود و هنگامي که ساحل را ديديم و جاده را و بابکي که جلودار بود و به سمت ساحل مي رفت، حسي که همگي در آن مشترک بوديم اينکه کاش تمام نشده بود و کاش ديواره‌اي ديگر که ما نيم ساعتي بيشتر در آب مي‌مانديم، با مارال همديگر را بغل کرديم، همراهي که هيچ وقت براي درک همديگر نياز به کلام نداريم، شن و ماسه کفش‌ها را خالي کرديم و زديم به جاده که بايد چند ساعتي پياده روي مي‌کرديم تا به محل اسکانمان برسيم، آهو و جبيرهايي که در جزيره رها هستند گه‌گاه ما را متوجه خودشان مي‌ساختند و با سرعت دور مي‌شدند، جلوتر از همه مي‌رفتم، خودم هم باور نداشتم برنامه‌اي که اجرا کرده بوديم و جمعي اين‌چنين يکدست و هماهنگ و يکدل را براي اولين بار تجربه مي‌کردم، صبح شنبه رفتيم به سمت قشم و دوباره به سمت بندر و رفتم منزل ميثم و ديدن مادر و بهراد و ظرف خرمايي که براي ياشار سوغات دادند و بي‌نهايت لطفي که هيچ‌گاه فراموش نخواهد شد. در قطار برگشت هم که خلبان از ماجراهاي پروازهايش مي‌گفت و مهدي يگانه که هر ده دقيقه چاي مي‌گذاشت و مزه چاي برگاموتي که دايم از کوپه بغلي قرض مي‌گرفتيم و کوپه ديگر که خواهران بسيار مقيدي در آن بودند و سعي کردند ما را به راه راست هدايت کنند و در نهايت ده صبح يکشنبه بيست و سوم که وارد ايستگاه راه‌اهن تهران شديم و ياشار در خروجي منتظرمان بود

دوشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۵

پياده‌روي زنجان-ماسوله

از ارديبهشت دنبال خانه مي‌گشتيم و هيچ وقت فکر نمي‌کردم اينقدر سيکل مخوفي داشته باشه، از يکطرف به زندگي در غرب تهران عادت کرديم، هواش هم که نسبت به بقيه جاها واقعا تميزتره، از يکطرف پولمون محدود بود. بنگاه‌دارها هم که جماعتي هستند که مثل‌شون فقط خودشونن،‌ يک ماه اول که کاملا تو شوک بودم از رفتاراشون،‌ از مدل موهاشون، لباس‌پوشيدنشون و حرف‌زدنشون، جوان‌هاشون يک‌جوري و جاافتاده‌ترها يک جور ديگه؛ کلي توضيح مي‌داديم شرايطمون را و بعد بنگاه‌دار ما را مي‌برد جايي که نصف آن شرايط رو هم نداشت، خلاصه جرياني بود که چهار ماه طول کشيد و چه روزها که اشک من رو در آورد و خدا را شکر ياشار از من محکمتر بود و ادامه داد تا اينکه چند وقت پيش موردي را ديديم ، تا خدا چي بخواد و اين جريان بود که همه تعطيلات و فراغت ما را اشغال کرد و کمتر مسافرت رفتيم و اگر رفتيم فقط به منظور استراحت بوده، رفتيم روستاي خودمان، شورمست و چند روزي هم از سمنان و جاده کياسر رفتيم جمال‌الدين کلا روستاي سينا و آيسودا،‌ که بسيار عالي بود، از اتفاق همان روزهايي که ما آنجا بوديم باران حسابي گرفت و يکروزش هم که وسط جنگل بوديم و بعد از اينکه سير باران خورديم برا غذا درست‌کردن زير يک درخت بلوط بزرگ پناه گرفتيم که ديديم دو سه‌تا گاو هم آمدند زير درختچه‌هاي کنار ما و هردومان مبهوت هم شده بوديم، سينا با چوب سيخ درست مي‌کرد و جوجه‌ها را به سيخ مي زديم و مسير قله شاه‌دژ که آنروز طي کرديم،‌ خستگي را از روح من و ياشار به‌در برد، مرسي سيناي عزير و ممنون دختر گلم. روزهاي آخر شهريور را با دوستانمان رفتيم پياده‌روي زنجان ماسوله، چهارشنبه‌شب از تهران راه افتاديم با اتوبوسي که دربست گرفته بوديم؛ بين راه تولد به آزين را جشن گرفتيم و شيريني قبولي زهرا را خورديم. جاده قزوين رشت را تا سد منجيل مي‌رويم و از کنار سد مي‌پيچيم به سمت گيلوان و شش صبح که بيدار مي‌شوم، درختان زيتون را مي بينيم که دو طرف مسير را پوشانده‌اند. از روستاي درام قرار بود با وانت بقيه مسير را برويم که راننده لطف کرد و ما را تا روستاي نوکيان ‌رساند که چند کيلومتري هم خاکي داشت. در نوکيان ياشار و عماد رفتند که ببينند روستايي‌ها حاظرند الاغ براي حمل بارهايمان به‌ما بدهند که جور نشد و بعد از صبحانه وسايلي که به‌عنوان هديه، دوستانمان براي روستاييان خريدند بين بچه‌ها تقسيم کرديم و راه افتاديم، جلودار بودن از اين لحاظ بسيار عالي بود که هم مسير را بهتر ياد گرفتم و هم چهار پنج‌تايي مار و آگاما ديدم، شانس جلودار براي ديدن حيوانات از همه بيشتر است، مسير از کنار رودخانه بود تا جايي که در سمت چپ رودخانه مسير به سمت بالا مي‌رفت، تا روستاي تازه‌کند ادامه داديم، تازه‌کند روستايي بود که آبجي کوچيکه و عماد و چند نفري از دوستان که سال گذشته آمده بودند از مهمان‌نوازيشان بسيار تعريف کردند و هدايايي که گرفته شده بود در واقع جبران پارسال بود. مدرسه‌اي داشت که روستاييان مي‌گفتند در ماه تنها يک هفته معلم مي‌آيد و به‌همين سبب بسياري از روستاييان به شهرهاي نزديک رفته بودند. اين روستا هيچ مسير ماشيني نداشت و وسايل‌شان را با الاغ تا آنجا مي بردند. بعد از استراحتي کوتاه راه افتاديم، دو ساعت به دو ساعت در مسير چشمه است و در واقع مشکلي به لحاظ آب نوشيدني در مسير وجود ندارد. در برف و زمستان خطر گرگ و خرس وجود دارد، چنانکه بر روي درختان گيلاس روستا نيز آثار خرس که شاخه‌ها را شکسته بود پديدار بود. عماد از عقرب و رتيل منطقه مي‌گفت که در شب‌ماني‌ها بايد احتياط نمود. تا آندره پيش مي‌رويم. اين روستا در زلزله چندين سال پيش منجيل، صددرصد تخريب شده بود و الان فقط چند نفري رمه‌دار در آن اطراق موقت دارند. سرپرست به خاطر استراحتي که در کنار چشمه قبل از اين روستا داده بود ديگر استراخت نداد و هر چه من اصرار کردم که حيف اين درختان پرآلوست که نچينيم، امر به رفتن نمود؛ البته در مسير به اندازه کافي گردو و تمشک خورده بوديم. از اين روستا به سمت شرق کشيديم بالا که شيب نسبتا تندي داشت و تا چشمه يک‌ساعت طول کشيد، آب برداشتيم و همين جهت را تا گردنه‌اي که مشخصه‌اش دو کلبه بود ادامه داديم و منظره تپه‌هاي سرسبز و گوسفندان سفيد که از نوع مرينوس‌هاي استراليايي به‌نظر مي‌آمدند، آن‌چنان روحيه‌بخش بود که بيشتر بچه‌ها ايستادند به عکس‌گرفتن و روي گردنه، خدايا آن‌طرف يعني سمت ماسوله درياي ابر بود روبه‌رويمان. به‌منظور ناهار در يکي از زيباترين نقاط دنيا متوقف شديم و مريم هم با حليم‌بادمجاني که لطف کرده بود از قبل تدارک ديده بود جسم ما را جاني دوباره بخشيد. گروه‌هاي ديگر هم کلي آمدند قرض گرفتند، بگذريم که روز بعد ما نان و چاي و هر چيز ديگر که مي‌گرفتيم مي‌گفتيم در عوض حليم‌بادمجاني که روز قبل داده بوديم... جمع بسيار باصفايي بود، دوستاني بي‌نظير و گروه ما که دوست‌داشتني‌ترين دوستانمان بودند تا به کروبار برسيم بايد از جنگل رد مي‌شديم، کاظم و محمد مي‌خواندند و آبجي‌کوچيکه هم شروع کرد دلکش خواندن که همه بچه‌ها نظر مرا در مورد صداي دلنشين آبجي کوچيکه مورد تاييد قرار دادند. کروبار محلي‌ست ييلاقي شامل حدودا ده کلبه پراکنده، بسيار زيبا، بسيار زيبا. چادرها را برپا کرديم، ياشار خسته بود زود خوابيد، بچه‌ها تدارک شام را مي‌ديدند و من هم چاي را آماده مي‌کردم، نيمه شب باد تندي وزيدن گرفت که من ياد آن کارتون وحشتناک دوران کودکيم افتادم که باد شديدي وزيد و کلبه‌اي که دختري در آن بود بلند کرد و به سرزمين غول‌ها و ديوها برد، نيمه‌شب فکر مي‌کردم الان باد چادر را با من و ياشار به‌هوا مي‌برد، پاشدم، بندهاي روکش را محکم کردم و دوباره خوابيدم. قرار بود جمعه تا ساعت يازده همان‌جا بمانيم، گروه ما چون شنبه‌صبح اکثرمان کار داشتيم،‌ زودتر از بقيه راه افتاديم به سمت ماسوله، مسير از درون جنگل مي‌گذرد اما کاملا پاکوب و مشخص است. در ماسوله ميني‌بوسي گرفتيم ده‌هزار تومان که ما را تا رشت رساند و دو نفر از دوستان رفتند دنبال بليط و ما هم رفتيم رستوران محرم که مريم و مبين پيشنهاد دادند که واقعا غذايش خوب بود. ساعت دو عصر بليط داشتيم و ساعت هفت و نيم منزل بوديم. تمام مسير اين پياده‌روي پاکوب است و قابل تشخيص و در هر فصلي مسلما زيبايي خاص خودش را دارد، به اميد اجراي اين برنامه در بهار و زمستان

چهارشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۵

گزارش چهار روزه تور استان فارس



اين گزارش را امروز که داشتم فايل‌هاي کامپيوترم را مرتب مي‌کردم پيدا کردم، فکر کنم زحمت گزارش‌نوشتن را آقاي نجفيان عزيز بر عهده داشتند و با اجازشون من مطالب رو اينجا مي‌گذارم، انشاالله که مفيد واقع گردد
- منطقه حفاظت شده بهرام گور
- دریاچه های بختگان و طشک
- انارستانهای ارسنجان
- سی سخت و دامنه های دنا
هدف از انجام تور
دیدار و آشنایی با گورخر ایرانی
دیدن پرندگان مهاجر و بومی
آشنا شدن با منطقه ارسنجان و قطب مهم جذب توریست
آشنایی با منطقه زاگرس و دامنه های دنا و پرندگان و پوشش گیاهی آن
نوع تور: آموزشی-اکوتوریستی
مسئول برگزاری تور :شرکت متخصصین طبیعت گردی اکوتور ایران
استاد راهنما: آقای مهندس هومن جوکار
راهنمای تور : خانم افسانه احسانی
زمان تور: سه شنبه 3/8/84 لغایت 6/8/84 به مدت چهار روز و سه شب
محل های برگزاری تور آموزشی: روستای قطرویه و پاسگاههای محیط بانی آن ،کنار دریاچه طشک و بختگان، ارسنجان و سی سخت کلاً در استان فارس
وسیله نقلیه : اتوبوس
راننده: آقای قشقایی

مقدمه:شاید اگر بی مقدمه برای کسی بگویی که چهار روزه حدود 3000 کیلومتر با اتوبوس طی طریق کرده ای تا گور خر ایرانی را که بی شباهت به الاغ؟! عزیز هم نیست، با چند پرنده ، گیاه و دریاچه آب شور و تعدادی کوه ببینی در ته دل به تو بخندد و
غافل از آنکه عشق همیشه میان بر میزند و راههای را کوتاه و مشکلات را آسان می کند و با این نیت بهترین و ساده ترین راهنما را در گرفتن فالی از حافظ یافتم که چنین آمد
دلم جز مهر مهرویان طریــــقی بر نمی گیرد
ز هر در می دهم پندش ولیکن در نمی گیرد
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس آهوی وحشی را از این بهتر نمی گیرد. منظور آقای مهندس جوکار است؟
خدارا رحمی ، ای منعم !که درویش سر کویت
در دیــگر نـــمی دانــد، ره دیــگر نمی گــیرد
سر و چشمی چنین دلکش، تو گویی چشم از او برگیر؟
برو،کاین وعظ بی بی معنی مرا در سر نمیگیرد
سخن در احتیــاج ما و اســتغنای معشـوق است
چه افسون می کنی ای دل چو در دلبر نمیگیرد؟
خدا را ، ای نصیحت گو! حدیث خط ساغر گو
که نقشی در خیال ما از این خوشـــتر نمی گیرد
از آن رو پاکـــبازان را صـفاها با می لعل اســت
که غیر از راستی نقشی در این جوهر نمی گیرد
من این دلــق ملمــع را بخواهم ســوختن روزی
که پیــر می فروشــانش به جامی بر نمی گیرد
گزارش سفر
از ساعت 5 تا 6 صبح روز سه شنبه 3/8/84 دوستان و همراهان سفر 4 روزه به استان فارس با کوله بارهایی نسبتاً سنگین کم کم ظاهر می شوند و مجدداً نبش خیابان جم (در خیابان شهید مطهری ) با گپ دوستانه طبیعت دوستان و مسئولین اکوتور ایران، حال و هوایی دیگر به خود می گیرد
میهمانان جدیدی که همسفرمان خواهد بود معرفی می شوند.ساعت 6:10 بامداد ،با 10 دقیقه تأخیر ، به خاطر یکی دو نفر از دوستان ، اتوبوس پس از ولوله و شور و حال به رانندگی آقای قشقایی حرکت می کند و خیلی سریع تهران خواب آلود و خلوت را پشت سر می گذارد و راهی قم میشود.گزارش مراحل مختلف سفر به شرح زیر طبقه بندی و ارائه می گردد
مشخصات کلی منطقه حفاظت شده بهرام گور
گزارش بازدید از منطقه حفاظت شده بهرام گور
مشخصات و اطلاعات کلی در مورد گورخر ایرانی
عوامل تهدید کننده پستانداران و گورخر
گزارش بازدید از منطقه حفاظت شده دریاچه های طشک و بختگان
گزارش بازدید از شهر ارسنجان و یکی از انارستان ها و جاذبه های گردشگری
گزارش بازدید از سی سخت و دامنه های قله دنا
گزارش گذران اوقات در داخل اتوبوس و هنگام طی طریق شامل
مشخصات کلی منطقه حفاظت شده بهرام گور
-منطقه بهرام گور در شرق شهرستان نی ریز در مرز استان فارس و کرمان واقع شده است.قسمت کوچکی از شرق منطقه در استان کرمان و بخش محدودی از شمال آن نیز در استان یزد قرار دارد
در مورد منطقه حفاظت شده بهرام گور اجمالاً می توان گفت
در سال 1347 به صورت منطقه آزاد اداره می شده است
-در سال 1351 تحت عنوان منطقه حفاظت شده بهرام گور زیر پوشش و کنترل اداره کل محیط زیست فارس درآمده است
-به سبب وجود قلعه ای به نام بهرام گور در روستای بزرگ قطرویه که در مجاورت پاسگاه محیط بانی است منطقه حفاظت شده بهرام گور نامیده شده است
-با وجود آنکه منطقه حفاظت شده بهرام گور دارای بسیاری از ویژگی های استپی است، ولی منطقه ای نیمه بیابانی به شمار می رود چون هوای منطقه در ارتفاعات معتدل ولی در دشتها به شکل گرم کویری احساس می شود. بارشها غالباً در فصل پاییز و زمستان و اوایل بهار صورت می گیرد و میزان آن بین 50 تا 250 میلی متر متغیر است در بخش شرقی میزان بارندگی بیشتر از سایر مناطق است .حداکثر درجه حرارت در گرمترین ماه سال 37 درجه سانتیگراد و حداقل به 7- درجه سانتیگراد می رسد
موقعیت جغرافیایی
- طول جغرافیایی بین 54 درجه و 25 دقیقه تا 55 درجه و 16 دقیقه واقع است.
- عرض جغرافیایی بین 27 درجه و 37 دقیقه و 30 ثانیه تا 29 درجه و 45 دقیقه واقع است.
- وسعت منطقه 408000 هکتار و حداقل ارتفاع آن از سطح دریا1588 متر است.
- منطقه سه رشته کوه مهم دارد
رشته کوههای که سفید که شمالی – جنوبی است و بلندترین قله آن 2787 متر است.
رشته کوههای زیارت که شرقی-غربی است.
رشته کوه سرخ که داخل محدوده امن بهرام گور واقع شده و از چشمه خنج شروع و تا چشمه عین الجلال ادامه دارد و بلندترین ارتفاع آن 2250 متر است
موقعیت ژئومورفولوژی
منطقه بهرام گور بخشی از رشته کوه رانده شده زاگرس است، زمینهای آن رسوبی است و
می توان منطقه را جزء کوچکی از ژئوسنکلینال (بزرگ ناودیس) که باعث پیدایش سلسله جبال زاگرس شده است ، دانست.بافت خاکهای موجود در منطقه از نوع شنی، شنی-رسی و سیلتی است
منابع آب
در منطقه حفاظت شده بهرام گور منابع آبی مناسبی به صورت چشمه ، چاه و قنات وجود دارد، که با پراکنش نسبتاً خوبی در سطح منطقه توزیع شده اند.اما آب آنها کم است و با توجهبه میزانکم بارندگی تعدادی از چشمه ها در تابستان و پاییز خشک می شوند .مهمترین چشمه های این منطقه عبارتند از
چشمه عین الجلال،چشمه شور،چشمه سفید،چشمه انجیر،چشمه گل هریگون،چشمه گدارکرسفید،چشمه گلومعدن،چشمه کلیکی،چشمه شهبازی ،چشمه کته،چشمه انجیر سوزه،چشمه انجیر سوخته،چشمه دغل،چشمه شوره،چشمه تنگو،چشمه لوش،چشمه لیسو،چشمه چکه، چشمه کل چشمه ، چشمه زرد،چشمه بیدو،چشمه دغل و غوری،چشمه چاه نبه غوریو چشمه گاوی
- علاوه بر چشمه های مورد اشاره به همت اداره حفاظت محیط زیست نی ریز و محیط بانان پر تلاش منطقه بهرام گور، افزایش چشمگیری در تعداد آبشخورهای منطقه امن صورت گرفته است از جمله 4 دستگاه تلمبه بادی بر روی چهار حلقه از چاه های منطقه نصب شده ضمن آنکه تعدادی آبشخور احداث گردیده که آب آنها به صورت هفتگی به وسیله تانکر تأمین می شود
پوشش گیاهی
- به علت چرای سنگین دام از زمانهای قدیم در اکثر نقاط مرتع به مفهوم واقعی نداریم چون خاک در معرض فرسایش شدید قرار گرفته است - از 408000 هکتار مساحت منطقه بیشتر آن مرتع و حدود 22000 هکتار آن را جنگلهای پراکنده در مناطق مختلف تشکیل می دهد
- با توجهبه وسعت منطقه و تغییرات ارتفاع از 1588 متر (کفه قطرویه) تا 2787 متر (کوه علی دادی) و شرایط آب و هوایی مختلف و تغییرات اقلیمی و توپوگرافی (شیب،ارتفاع،جهت) و نوع خاک تیپهای مختلف گیاهی در منطقه وجود دارد که هم آنها عبارتند از
تیپ جنگلی
در این منطقه درختان جنگلی حدود 5/8% را اشغال کرده اندکه اغلب در دامنه کوههای زیارت ،کوه سفید،کوه بشنه، کوه سرخ،کوه گلو معدن،کوه علی دادی و کوه چشمه انجیر واقع شده اند
اراضی تحت پوشش کوهستانی و جنگلی،دارای دو اشکوب است که اشکوب بالایی را بنه و اشکب زیرین را اغلب بادام،کیکم و تنکرس تشکیل می دهد
به مساحت 45000 هکتار در قسمت غربی منطقه کوههای لاسیون و کفه عین الجلال وجود دارد
به مساحت 35000 هکتار، دامنه های غربی کوه سرخ و دامنه های شمالی کوه سفید وجود دارد
به مساحت 120000 هکتار، شمال و شمال غربی روستای غوری و چشمه انجیر تا دامنه های کوه سرخ وجود دارد
به مساحت 15000 هکتار. در حوالی کوه علی دادی و چشمه معدن وجود دارد
ضمناً میزان 5500 هکتار در طرفین جاده قطرویه –سیرجان لخت و فاقد پوشش بوده و به صورت دق (نمکزار)می باشد که در حدود 2/1 درصد کل منطقه را در برمی گیرد
گزارش بازدید از منطقه حفاظت شده بهرام گور
ضمن هماهنگی های به عمل آمده قبلی ،نظیر گرفتن نامه از سازمان حفاظت محیط زیست تهران و هماهنگی های تلفنی توسط آقای مهندس جوکار ساعت حدود 23 وارد پاسگاه محیط بانی قطرویه در استان فارس نزدیک نی ریز شده و مورد استقبال گرم آقای حسینی مسئول پاسگاه و همکارانشان قرار گرفته به طوری ک حتی جای خود و محیط بانان را در اختیار اعضاء گروه گذاشته و خود به یک اتاق قناعت کردند. بعد از صرف شام تعدادی از دوستان در کیسه خواب و در فضای باز خوابیدند و تعدادی هم در اتاقها
ساعت 6 تا 8 صبح روز 4/8/84 بعد از دیدن طلوع زیبای خورشید و انجام نرمش صبحگاهی و صرف صبحانه با یک ماشین نیسان پاترول و یک ماشین روباز میتسوبیشی عازم منطقه امن گور ایرانی نزدیک به پاسگاه محیط بانی ده وزیر شدیم. بعد از عبور از یک جاده شوسه و کنارکوه سرخ و دیدن تعداد زیادی تیهو ، کبک و توضیحات مفصل آقای مهندس جوکار در هر مرحله از فاصله حدود یک تا 2 کیلومتری نائل به دیدار گور ایرانی این گونه منحصر به فرد حاظت شده ایران شدیم
بعد از بازدید از پاسگاه محیط بانی ده وزیر و محوطه اطراف آن و آشنا شدن بیشتر با سختی های کار محیط بانان شریف به سرپرستی آقای مهندس جوکار و در سکوت و آرامش ، در حالی که همه مراقب بودند که در حفاظت از محیط زیست غفلت نکنند عازم چشمه شور و قنات شدیم تا ضمن دیدن آبشخور حیات وحش با گونه های مختلف پرندگان منطقه آشنا شویم
ساعت 13 مجدداً عازم پاسگاه محیط بانی قطرویه شدیم و پس از صرف ناهار (کباب کوبیده سفاش داده شده) ساعت 14 با تقدیر و تشکر از محیط بانان عازم طشک و بختگان شدیم
مشخصات و اطلاعات کلی در مورد گور
گورخر ایرانی Persian wild ass(Onager)
(منبع: راهنمای صحرایی پستانداران ایران تألیف آقای مهندس هوشنگ ضیایی)
از راسته فردسمان است
-حیونات راسته فردسمان جثه بزرگی داشته و فاقد شاخ هستند. در این راسته وزن بدن روی یک یا سه انگشت قراردارد.دندانهای نیش، چنانچه وجود داشته باشد،بسیار کوچکند.این حیوانات علفخوارند و معده آنها ساده یعنی یک قسمتی است
-راسته فردسمان در ایران یک خانواده دارد.خانواده اسب و الاغ افراد این خانواده جثه ای بزرگ ،جمجمه ای کشیده،گوشهایی دراز ،گردنی کلفت ،دمی بلند و فقط یک انگشت در هریک از پاها دارندکه به سم بزرگی ختم می شود.دندانهایآسیای پهن و تاج دارند که برای جویدن مواد گیاهی مناسبند
دندانهای نیش آنها کوچک است و اغلب در ماده ها وجود ندارد.حس بویایی و شنوایی قوی دارند.می توانند مدت طولانی به طور یکنواخت بدوند.این حیوانات با گاز گرفتن و لگد زدن از خود دفاع می کنند
خانواده اسب و الاغ در ایران یک گونه دارد گور،گورخر،گوراسب)(Equus hemionus)
مشخصات : شباهت زیادی به الاغ دارد،ولی قدری از آن بزرگ تر است
گوشها بلند (حد فاصل گوشهای اسب و الاغ)، باریک و نوک تیزند
دم درازی دارند که که موهای نیمه انتهایی آن بسیار بلندتر است
رنگ پشت،زرد متمایل به نارنجی، کفلها،پهلوهای و پایین بدن سفید متمایل به زرد است.یال سیاه رنگی بر روی گردن و نوار قهوه ای تیره ای در پشت دارد که تا دم ادامه می یابد.در سطح داخلی دستها،تکه ای پوست گرد و سیاه رنگ مشاهده می شود
اندازه ها : طول سر و تنه 200 تا220 سانتی متر،دم 30 تا 35 سانتی متر، ارتفاع 130 تا 140 سانتی متر،وزن 150تا 250 کیلوگرم
زیستگاه : دشت ها،تپه ماهورهای کوتاه،درمنه زارها،تاغ زارها و قیچ زارهای بلند واقع در مناطق در بیابانی و استپی.در حال حاضر در مناطق حفاظت شده توران و بهرام گور قابل مشاهده اند
پراکندگی : در گذشته به تعداد زیاد در حاشیه کویر مرکزی از طبس تا سمنان،جنوب ورامین،نزدیک قزوین ، دشتهای مجاور کلاه قاضی و گاوخونی در استان اصفهان،بافت و سیرجان در استان کرمان ، نی ریز در استان فارس، ابرقو و هرات در استان یزد و مناطق مرزی سرخس وجود داشته است.تعدادی نیز در منطقه خوش ییلاق واقع در شاهرود رهاسازی گردیده اند
پراکنش جهانی : از غرب منچوری تا ترکمنستان،هندوستان و افغانستان بوده که به جز در ترکمنستان در بقیه مناطق نابود شده است
عادات : روزها فعال است،صبح زود و عصرها بیشتر دیده می شود.در مناطق نا امن شبها نیز فعال است و مسافات زیادی را جهت نوشیدن آب طی می کند.گورها به صورت اجتماعی زندگی می کنند.نرها معمولاً تنها و گاه با چند ماده و بچه مشاهده می شوند.ماده ها و بچه ها اغلب در گروههای مجزا زندگی می کنند.گاهی اوقات گروههای بزرگی مرکب از چندین نر،ماده و بجه نیز مشاهده می شود.حس بینایی ،شنوایی و بویایی بسیار قوی دارد.می تواند مسافات کوتاه را با سرعت 60 تا 70 کیلومتر و مسافات بسیار طولانی را با سرعت 40 تا 50 کیلومتر در ساعت بدود
غذا: معمولاً از گیاهان مرتعی تغذیه می کند.وابستگی زیادی به آب دارد.تابستانها معمولاً همه روزه در آبشخورهایی که فاصله آنها تا محل چراگاه معمولاً کمتر از 20 کیلومتر است آب می نوشد
تولید مثل : در اواخر خرداد و جفتگیری شروع می شود.در این موقع بین نرها جدایی در میگیرد که اکثراً با لگد زدن و گاز گرفتن همراه است.نرها اغلب قسمتیاز دم خود را در این جدالها از دست می دهند.مدت آبستنی حدود یکسال است.یک بچه می زاید.در موقع زایمان،مادر تا مدتی از گله جدا می شود کره ها در موقع تولد رشد کافی دارند،پس از مدتی کوتاه مادر را تعقیب می کنند.کره ها احتمالاً در سه سالگی بالغ می شوند.ماده ها معمولاًهر دوسال یکبار و گاهی همه ساله می زایند.طول عمر گور حدود 40 سال است
وضعیت فعلی: دشمن طبیعی ندارد. در گذشته ای نه چندان دور گله های بزرگ گور در بسیاری از منطق استپی و بیابانی کشور مشاهده می شد، ولی در حال حاضر تعداد بسیار کمی (حدود 600 تا 1000 رأس) از آن فقط در مناطق حفاظت شده توران و بهرام گور و منطقه مرزی سرخس باقی مانده است
بر اثر تعقیب و شکار بوسیله موتورسیکلت و اتوموبیل،تخریب زیستگاه و اشغال آبشخورها،نسل آن به شدت در عرض خطر نابودی قراردارد
عوامل تهدید گور در منطقه حفاظت شده بهرام گور
عوامل مهم و عام که شامل کاهش جمعیت کلی پستانداران می شود
-عدم آگاهی اقشار مختلف مردم نسبت به اهمیت حیات وحش و نداشتن انگیزه جهت حمایت و حفاظت از آنها .
-کمبود امکانات سازمان حفاظت محیط زیست در جهت اعمال قوانین و مقررات شکار و صید.
-وجود صلاح های مجاز و غیر مجاز در دست مردم.
-تخریب زیستگاهها به علت ورود بی رویه و بی ضابطه دام.
-اشغال چشمه ها و آبشخورها بوسیله دامداران.
-تعقیب پستانداران وحشی بوسیله سگهای گله.
-رقابت غذایی بین دامها و حیات وحش.
-سرایت امراض مشترک از حیوانات اهلی به پستانداران وحشی.
-جاده سازی های بی رویه و تجزیه زیستگاهها.
-تبدیل زیستگاهها به اراضی کشاورزی و صنعتی.
تعقیب و شکار پستانداران بوسیله اتوموبیل و پروژکتور به خصوص در شب و با استفاده از نور چراغ اتوموبیل و پروژکتور.
-شکار پستانداران در فصول آبستنی، شیردهی و زنده گرفتن نوزادان
-استفاده از سلاحهای اتوماتیک جنگی،ساچمه زنی و خفیف کالیبر22
-آلودگی های محیط زیست و استفاده از سموم شیمیایی
-استفاده از طعمه مسموم جهت از بین بردن بعضی از حیوانات
عوامل مهم خاص که شامل کاهش جمعیت گورخر در منطقه حفاظت شده بهرام گور می شود و آن را تهدید می کند
-پلنگ وگرگ:چون شکار گوسفند برای پلنگ و به خصوص گرگ راحت تر است چندان تهدید محسوب نمی شود. متأسفانه نه آماری داریم و نه تحقیقی در این زمینه انجام شده است
-فعالیت های انسانی و در رأس آن شکار است.البته در منطقه حفاظت شده شکار مسأله ای نیست چون محیط بانان همه چیز را رها کرده و فقط به حفاظت از گورخر چسبیده اند به طوری که نگرانی هایی برای اکوسیستم به وجود آمده است
-مسأله مهم شکار گور در خارج از منطقه حفاظت شده است به علت آنکه در زمان جفت گیری چون به صورت ابتدایی قلمرو گیری می کنند حدود 40% آنان از منطقه امن رانده می شوند و در این موعد زمانی متأسفانه شکارچی ها که قبلاً آگاهند به کشتار آنها دست می زنند.(فرضیه ای می گوید ایران در اواخر دهه 40 جمعیت های حد واسط از گورخر در یزد ،ایزدخواست، در استان داشته و برای بقای نسل و انتقال ژن و مهاجرت ژن در اکولوژی منطقه که راز بقا بوده گورخرها به صورت غریزی در زمان جفتگیری و پس از رانده شدن از منطقه امن به این مناطق می روندولی چون دیگر گوری برای جفتگیری باقی نمانده و حفاظت هم نمی شوند در دام شکارچیان می افتند.مسأله گیاه آنقوزه و ناامنی بیشتر توسط انسانها درست در زمانی که گورخرها نیاز به بیشترین امنیت را دارند.از آنجا که در منطقه آنقوزه یا( فردلا)رویش بسیار خوبی دارد و این گیاه خاصیت دارویی و صنعتی دارد (بلورهای قهوه ای آن ضد انگل است)، مردم در اواسط اردیبهشت (در اوج فعالیت زایمان و بعضاً جفتگیری گله های دیگر گورخر که نیاز به محیطهای امن و ساکت دارند). جهت برداشت آنقوزه سوار بر موتور و سر و صدای فراوان به منطقه وارد می شوند و به اصطلاح محلی آنقوزه کشی می کنند و برای این کار میله وسط آن را قطع کرده و به مدت یک ماه هر دو روز یک بار برای جمع آوری شیره ها برمیگردند! و گورخرها واقعاً تار مار می شوند
-مسأله قارچ و ایجاد نا منی
در منطقه قارچهای زیر زمینی به نم محلی دنبل در همین فصل(بهار) در می آیند و چون در برخرود صاعقه باعث آزاد شدن ازت زیاد شده و این قارچها رویش خوبی دارند و قیمت آنها بسیار گران است(در شیراز کیلویی تا 7 هزار تومان و در دبی تا کیلویی 50 دلار خرید و فروش می شود). مردم متأسفانه زمین ها را شخم می زنند؟
پیشنهاد
اگر طرح های مرتع داری به مردم محلی داده شود تا ضمن حفظ منابع طبیعی و با آموزشهای لازم آنقوزه
و قارچ هم برداشت کنند آزمایش نشان داده که جواب می دهد هر چند حدود 4 سال برای برداشت زمان می خواهد و کمی انگیزه را کم می کند
-دامداری: به علت ازدیاد دام در داخل منطقه امن و در اطراف آرامش گورها از بینرفته به طوری که در کورزون فقط در یک پنجم وسعت منطقه جمع شده اند
پیشنهاد
1- دولت به صورت طرح ملی و جایگزینی درآمد شیوه دامداری را عوض کند و آنقوزه کشی و قارچ چینی را با شرایط خاص به بخش خصوصی واگذار کند
2-منطقه بهرام گور به منطقه قره تپه واقع در نزدیکی هرات(استان یزد) که به خاطر هوبره حفاظت می شود و به شمال شرقی گودگول وصل می شود.اتصال این سه منطقه به هم قابلیت اکولوژی را بسیار بالا می برد.البته جایگزینی یکسری معدن ،دام و جابه جایی تعدادی روستایی هزینه بر است ولی ارزش آن را دارد
منطقه حفاظت شده دریاچه های طشک و بختگان
ساعت حدود 5 بعد از ظهر به ابتدای دریاچه بختگن رسیدیم و برای دیدن غروب خورشید و زیباییهای منطقه به خصوص پوشش گیاهی اطراف دریاچه (گیاهان شورپسند به نام اشنان)مدت یک ساعت کنار دریاچه به تفحص پرداختیم.اخیراً پناهگاهحیات وحش طشک و بختگان ارتقاء یافته و به پارک ملی تبدیل شد است
پس از عبور از روستاهای بین راه با عبور از تنها راه و جاده کوهستانی نامناسب برای اتوبوس به اوایل دریاچه طشک رسیدیم.که ضمن عبور از ساحل شورهزار دریاچه ناگهان اتوبوس به گل نشست؟!همگی به سرعت پیاده شده و موقعیت را در تاریکی و نور کم چراغ قوه ها بررسی کردیم .پیشنهادهای مختلفی مطرح شد و در نهایت این آقای جوکار بود که حرف آخر و تصمیم آخر را گرفت و پروسه در آوردن اتوبوس به شرح زیر انجام شد. 1-کنار زدن گل و لجن اطراف چرخ عقب و زیر اگزوز و هل دادن دسته جمعی مسافران چندیدن بار به سمت جلو و سپس عقب
متأسفانه با فرورفتن بیشتر اتوبوس در گل و یکبر شدن آن قرار شد کلیه کیسه خوابها ،چادرها و وسایل داخل اتوبوس خالی و چادر زده شود .آقای قشقایی (راننده اتوبوس) از پنجره کلیه وسایل را بیرون می داد و صف منظم مسافران دست به دست وسایل را به صد متری محل که از قبل بررسی شده بود می رساند
الف- آقای مهندس جوکار و خانم فتوحی با چراغ قوه عازم نزدیکترین روستایی که از آن گذشته بودیم شدند تا بری خارج کردن اتوبوس از گل کمک بگیرند
ب- یک گروه تعداد چادرها و افرادی را که قرار بود شب را در هر چادر بگذرانند مشخص کردند
ج- یک گروه عازم یک کیلومتری محل شدند(بنا به راهنماییهای آقای مهندس جوکار )تا مقداری بوته و چوب برای بر پا کردن آتش بیاورند
د-گروهی در تدارک جوش آوردن آب و درست کردن چای شدند
ه- خانم فیلمبردار به برداشتن فیلم از مراحل کار پرداختند
ساعت 22 چادرها استقرار یافتند و ب فاصله 200 متر از دو طرف کمپ سنگچین انجام شد تا اگر وسیله نقلیه ای خواست عبور کند متوجه وضعیت اظطراری بشود
نگهبانان کشیک شب و ساعتهای آن مشخص شد
حدود ساعت 22.10 دو نفر سوار بر یک موتور سیکلت از طرف روستا با شنیدن وضعیت اتوبوس از طرف آقای جوکار جهت بررسی به کمپ آمدند و حدود یک ساعت بعد،دو تراکتور با سیم بوکسول و ... به محل رسیدند
ساعت 11.30 به کمک همسفران و دو تراکتور با سلام و صلوات اتوبوس از گل درآمد و از دو راننده عزیز تراکتور که با جان و دل همکاری کرده و از خواب و آسایش خود گذشته بودند از طرف دوستان صمیمانه قدردانی به عمل آمد
آقای جوکار و خانم فتوحی از پذیرایی گرم اهالی روستا و پیدا کردن تراکتورها و ... گزارش مختصری ارائه کردند
تصمیم درست و به موقع آقای مهندس جوکار در اینکه کار را به فردا موکول نکردند سبب شد هیچ وقفه ای در برنامه پیش نیاید
گروه آموزشی راهنمایان طبیعت گردی، در طول سفر با یک بحران مواجه شدند و از نزدیک با نحوه ی تصمیم گیری و رفع آن به گونه ای که مسافران احساس هیچگونه اضطرابی نکنند آشنا شدند و درسهای خوب زیر را آموختند
خونسردی و اعتماد به نفس
شور و مشورت و در نهایت گرفتن تصمیم آخر
تقسیم کار
همبستگی ، هماهنگی و ایجاد نظم در کار
استفاده صحیح از زمان و از دست ندادن آن
گرفتن کمک از مسافران و در صورت نیاز از اهالی روستا
برخورد مناسب و تقدیر از کسانی که به نحو ی به شما کمک کرده اند
گذاشتن خاطره ای خوش در یاد اهالی و محلی ها
برگرداندن وضعیت دستکاری شده به حالت اول
نکته مهم
اطلاعاتتان را همیشه به روز کنید آقای مهندس جوکار از همین مسیر حدود 6 ماه قبل عبور کرده بودند و سفت و محکم بوده
-در مسیرهای مشکوک حتماً یک نفر پیاده وسیله نقلیه را هدایت کند
در مسیرهای مشکوکی که اصلاً نرفته اید حتماً از راهنمایان محلی استفاده کنید و راهنمایانی برگزینید که در محل آبرو و اعتبار درست و حسابی داشته باشند به ویژه در مناطقی مانند سیستان و بلوچستان
شب آسمان با زمین مهربان بود ، راه شیری و اکثر صور فلکی به وضوح دیده می شدند(88 صورت فلکی داریم)ستاره ها ، سیاره ها (کشف تعداد برون مرزی سیارات به 105 عدد رسیده است)
هوای تمیز و پک ،سقف کوتاه ،گرمای آتش ، دوستان همدل و یکرنگ ،شبی فراموش نشدنی را برای طبیعت دوستان رقم زد
صبح روز 5/8/84 ساعت 5.30 خورشید زیباییش را صد چندان جلوه گر از افق دریاچه طشک بیرون می ریخت و دوستان این لحظات ناب را ثبت می کردند
ساعت 7 به اتفاق آقای مهندس جوکار در امتداد ساحل دریاچه به سمت مصب رودخانه حرکت کردیم تا با دیدن پرندگان متنوع و زیبای مهاجر و بومی روز خوشی را آغاز کنیم
گزارش بازدید از شهر ارسنجان و یکی از انارستانهای آن
ساعت 10.15 صبح زیبای دریاچه طشک را پشت سر گذاشته و پس از طی مسافتی حدود 20 کیلومتر وارد ارسنجان می شویم که تقریباً در دامنه های کوه ول به ارتفاع 3270 متر واقع است و فاصله تقریبی آن تا بزرگراه اصفهان –شیراز حدود 30 کیلومتر و فاصله اش تا شیراز حدود 140 کیلومتر است
موقعیت جغرافیایی،اکولوژیکی و بررسی های اکوتوریستی منطقه جزء گزارش نیست ولی رویش خوب انار و مرغوبیت این محصول و جذابیت مراحل مختلف آن از انار چینی گرفته تا دان کردن .آبگیری و عمل آوری رب انار زنجیره ای بسیار دیدنی برای توریست بوجود آورده است ،نظیر مراحل انگور چینی و فرآوری آن در فرانسه،که متأسفانه رو به انقراض است.از مسئولین گردشگری انتظار می رود بازنگری مجددی را از این منطقه به عمل آورندبه خصوص که اکثر مردم ا ین شهر از تاریخ نیمه آبان تا نیمه آذر به این امر اشتغال دارند. با عبور از ارسنجان به طرف سعادت شهر ،در رستوران بین راهی و بسیار بزرگ پر طاووس که به مرودشت نزدیک است ساعت 14.30 ناهار خوردیم و عازم یاسوج و سی سخت شدیم
اقامت در سی سخت دامنه های کوههای دنا
با عبور از حاشیه شهر شیراز و گذشتن از اردکان (سپیدان) وارد ستان کهگیلویه و بویراحمد شده و ساعت 8 شب با عبور از کمربندی شهر یاسوج و طی یک مسیر اشتباه ، ساعت 11.30 شب به کانون فرهنگی کوهنوردی سی سخت رسیدیم و شب را در دو اتاق گرم و با بخاری روشن در یکی به صبح رساندیم . آقای مختاری مسئول کانون فرهنگی ساعت 6 صبح به اتفاق آقای مهندس جوکار و تعدادی از دانشجویان به دامنه های زیبای قله دنا جهت دیدن نمونه های مختلف گیاهی و پرنده رفته وساعت 7.30 مراجعت کردند
ساعت 8 صبح روز 6/8/84 از سی سخت حرکت کرده و از مسیر سمیرم و شهرضا وارد اصفهان و ساعت 10 شب وارد تهران شدیم

پيرزن‌کلوم، توچال، دماوند


چند هفته پيش با بچه‌هاي گروهمان رفتيم پيرزن‌کلوم، قله‌اي که از روستاي امامه مي‌روند. ابتداي مسير،‌ رودخانه است و مردم نشسته‌اند، اما اصلا فضاي تميزي ندارد، از دور قلعه‌اي به چشم مي خورد که بعد از اين همه سال، فتح آن براي ما چندان آسان نبود و دست به‌سنگي، حسابي داشت، تو اين برنامه امير بهرامي، برادر ليلا بهرامي که اولين مربي کوه من بود،‌ نيز حضور داشت. مسير قله، لزوما از قلعه نمي‌گذرد، اما از لحاظ گروهي، اگر افراد زياد مبتدي نباشند، عبور از قلعه‌اي که سالهاي سال، حفاظ بسياري کسان بوده است، صفا دارد. هنوز هم مي‌توان کلي سفال پيدا کرد. در اين برنامه آقاي توکلي، استاد زمين‌شناسي من، همراهمان بودند و بسيار اطلاعات به ما دادند. هنوز سه‌ساعتي بيشتر نرفته بوديم که سرپرست گفت بهتر است دو گروه شويم، چون اگر با همين پا برويم، احتمال رسيدمان به قله به سمت صفر ميل مي‌کند، در هيچ برنامه‌اي برايم قله مهم نبوده، اما ياد گرفتن مسير هميشه برايم ارزشمند بوده، اينکه بتواني خود تيمي ديگر را در اين مسير راهنما باشي، اما دستور سرپرست بود و آن هم علي،‌ اولين مربيي که سنگنوردي را به من آموخت، اولين کسي که با اعتماد به او از طناب، پاندول شدم و هميشه دوستش داشته‌ام. دوستانمان رفتند و ما تا ارتفاع سه‌هزار رفتيم و استراحت و عکاسي و صحبت با دوستان و رامين از عسلويه مي‌گفت و چيني‌ها و کره‌اي‌ها و مواردي از لحاظ بهداشتي که واقعا، خارج از تصور ما بود. به رامين گفتم، چطور هومن، پسرم که چهار ساليست، آنجا کار مي‌کند تا به‌حال هيچي نگفته و متوجه شدم که پسرم هميشه ملاحظه من و پدرش را مي‌کرده و وقتي دانست که ما چيزهايي از آنجا مي‌دانيم، تعريف کرد که حتي سه‌ماه بعد از اينکه چيني‌ها ، اتاقي را خالي مي‌کنند، آنجا قابل اسکان نيست، بس که وضع بدي دارد از لحاظ بهداشتي. هفته بعد برنامه توچال شبانه داشتيم به‌منظور هم‌هوايي براي برنامه دماوند. از کلک‌چال رفتيم که گرماي هوا اذيت‌مان نکند، و پيازچال و لزون و قله. از نظر من برنامه عالي بود، البته قبل از قله چادر زديم به‌دو دليل، هم اينکه بچه‌ها شديدا خواب‌آلود بودند و هم اينکه احتمال اينکه رو قله جاي راحتتري براي چادر زدن پيدا کنيم، بسيار کم بود. خوبي برنامه‌هاي کوه به اين است که هر مشکلي پيش آيد، اگر مسير را گم کنيم، هوا بد شود و يا بچه‌ها خوب نخوابند بچه‌ها هيچ اعتراضي نمي‌کنند، يکي مثل من هم که از گم‌شدن بسيار لذت مي‌برم، چون هيجان برنامه بيشتر مي‌شود، ديروز با ياشار رفته بوديم بالاي جنت‌آباد، جايي که دوست‌داران گلايدر فرود مي‌آيند و ياشار داشت کلي از خطرات آن مي‌گفت و اينکه چه‌قدر کشته مي‌دهد، من هم داشتم ساز خودم را مي‌زدم که کي و با چه کسي، گلايدر و هيجان آنرا تجربه کنم که ديدم ياشار چپ‌چپ، نگاه مي‌کند و گفت، خوبه من دارم در مورد کشته‌هاي اين ورزش، صحبت مي‌کنم. اما جدي اين مشغله فعلي‌مان تمام شود با آقاي دزفولي يک‌دفعه مي‌روم تمرين. صبح ساعت هفت بيدار شديم و رفتيم به‌سمت قله و تا ايستگاه پنج، پياده برگشتيم و بعدش را با تله. اما هفته بعد از توچال، دماوند غربي را داشتيم. راهنماي مسيرمان آقاي اصلاني بودند و آنچنان با اعتماد به‌نفس صحبت مي‌کردند که شک نمي‌کرديد مربي باشند و همين آقاي اصلاني و اعتماد به‌نفس کاذب‌شان، برنامه ما را با تاخيري، بيشتر از چهار ساعت مواجه ساختند. دوستاني که جبهه غربي را رفته‌اند مي‌دانند که سه‌راهي رينه-لار-پلور، بايد مسير لار را ادامه دهي، آقاي اصلاني ما را بردند مسير رينه و آنقدر جاده‌هاي خاکي را بالا رفتيم و ماشين نمي‌کشيد و پياده‌مي شديم، خاک مي‌خورديم که بچه‌ها کلي سردرد گرفتند و انرژي‌هايمان تحليل رفت. آقاي اصلاني که تا آخرش هم کوتاه نيامد و مي‌گفت از همين مسيرهاي جنوبي تا پاي غربي، قبلا جاده بوده و خدا اعلم است ، من که کوهنورد آنچناني نيستم و ادعايي ندارم، اما هيچ وقت يک مسير صاف را نمي‌گذارم مسير پيچ‌در پيچ پر چاله‌اي را بروم که دايم ماشين بايستد و بچه‌ها لازم باشد هل بدهند آنرا. و نکته جالب‌تر اينکه مي‌گفت راننده‌هاي شما حق ندارند، اعتراض کنند، پول مي‌گيرند، هر مسيري را بروند. اين راننده ما چند ساليست همراه ما هستند و بچه‌ها از اخلاق‌شان کاملا راضي هستند. ببينيد کار به کجا کشيده که چنين راننده خوش‌خويي را به اعتراض واداشتند. به هر‌حال دوباره برگشتيم پلور و وانت گرفتيم و رفتيم مسير لار را و کلي از عشايري ديديم که بنا بر اطلاعات من بايد دامداران سنگسر سمنان باشند. آخر مسير وانت‌ها، پياده شديم و ناهار را خورديم و بعد راه افتاديم. از همين پاي مسير پناهگاه سيمرغ ديده مي‌شود اما چهار ساعتي تا رسيدن به آن راه است. آجي‌کوچيکه آواز مي‌خواند. چون چادر هم داشتيم، کوله‌هايمان نسبتا سنگين بود. تا رسيدن به سيمرغ ديگه شب شده بود و بچه‌هاي پلي‌تکنيک که پناهگاه بودند بسيار مهربانانه آمدند پايين و کوله چند تا از بچه‌ها که بسيار سنگين بود بردند تا پناهگاه. چادرها را برپا کرديم و راستش اصلا خاطرات خوشايندي نيست از اينجا به بعد. آجي کوچيکه خيلي حالش بد شد،‌نه از ارتفاع که از ضعف و اينکه تو کوه هيچ نمي‌خوره. شروع کرد به لرزيدن و من دستهاش رو محکم گرفته بودم و مريم دوست نازنين که پرستاره بسيار کمک کرد و با خواهش من آمد تو چادر ما. ياد برنامه آرارات آجي‌کوچيکه افتادم و اينکه اين همه حالش بد بود تا مي‌توانست دو کلام حرف بزنه، مي‌گفت من مي‌رم و آنچنان حالش بد شد که نفسش بالا نمي‌آمد و من به چه خالي رساندمش بيمارستان و هر چي پول داشتم مي‌خواستم بريزم رو ميز دکتر که آجي‌کوچيکه، يکبار ديگه نفسش بالا بياد و خدا را شکر به‌خير گذشت و هر چي آرام‌بخش بود توسرمش ريختند و بعد از دوروز حالش خوب شد، اما از آرارات ماند و اين دفعه از دماوند و خدا داند کي تکليفش را با خودش روشن مي‌کند که آمادگي روحي و جسمي، هر دو دوفاکتور اساسي در کوهنورديست. آن‌شب دماوند بسيار بد بودة بسيار بد، بهمن دوست نازنينم هم ارتفاع‌زده شده بود و چون کلا با ارتفاع چهارهزار از لحاظ بدني تطبيق پيدا نمي‌کند، تا صبح سردرد و تهوع داشت و هيچ‌کاري از دست من برنمي آمد، مگر آنکه زودتر ارتفاع کم مي‌کرديم و مريم، دکتر برنامه گفت ميشه تا صبح صبر کرد، خطري نداره و مانديم تا صبح که بهمن و چند نفر از دوستان ارتفاع کم کردند و عصر که ديدمش خوشبختانه خوب بود و سرحال. دماوند را صعود نکرديم و هر چند بيشتر خاطره‌هايش تلخ بود، تجربه‌هايي داشت که ر استش نمي‌توانم دلم را به‌آنها راضي کنم. برنامه دماوند کاش از ذهنم پاک مي‌شد

سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۵

باور كن

مرگ ضرري بزرگ در زندگي نيست .ضرر بزرگ در زندگي آن است كه وقتي زنده ايم چيزي در درون ما بميرد
بزرگترين لذت در دنيا انجام كاري است كه ديگران مي گويند نمي تواني
اعمال شما ناشي از تصوراتتان مي باشد
رفتارهاي شما از انديشه هاي شما سرچشمه مي گيرند
و هر رفتار به دنبال انديشه اي كه از آن نشئت مي گيرد بروز مي كند
زندگي اسم نيست در واقع زيستن است.عشق نيست عشق ورزيدن است.رابطه نيست ربط يافتن است. آواز نيست آواز خواندن است. رقص نيست رقصيدن
است
بيا لبخند بزنيم
بدون انتظارپاسخي از دنيا
و بدان كه روزي آنقدر شرمنده مي شود
كه به جاي پاسخ لبخند ، به تمام سازهايمان مي رقصد

شنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۵

وروشت







چند روز پيش داشتم به آجي کوچيکه مي‌گفتم ما خيلي از کارهايمان را با تحسين ديگران انجام مي‌دهيم نه براي دل خودمان و امروز وقتي داشتم کتاب "50 راه براي ساده‌کردن زندگي" را مي‌خواندم دقيقا همين جمله را ديدم و اينکه ورزش مي کنيم با پشتوانه تحسين ديگران، کار مي کنيم ... و به همين‌گونه است که دايم دلمان براي خود خودمان تنگ است. برنامه ورورشت از پارسال که از اجو منظره‌اش را ديده‌بودم در ذهنم بود و نهم تير ماه فرصتي دست داد تا به‌همراهي بهترين دوستان زندگي‌مان روستاي زيباي هريجان را ببينيم و منطقه حفاظت‌شده البرز مرکزي را و قله زيباي ورورشت را. ساعت نه صبح همه منتظر محمد بوديم که با نيم‌ساعت تاخير راه افتاديم و محمد به جبران تاخيرش به همه هندوانه و زردآلو دادو ابتداي جاده چالوس، از کرج به ترافيک سنگيني خورديم و اين چنين شد که ساعت دو ظهر رسيديم به جاده خاکي هريجان که دقيقا بعد از سياه‌بيشه در سمت راست، چپ رودخانه واقع شده است. از همان ساعات مه شروع شد و ما که از گرما و آلودگي تهران فرار کرده بوديم کلي ذوق‌زده شده بوديم . مسير خاکي روستا به نظرمان خطرناک آمد و ترجيح داديم کوله‌ها را به‌پشت بياندازيم و تا روستا برويم. چه‌اندازه من دلم شورمست - روستايمان – را خواست و هواي مه‌آلودش را و جنگل‌هاي پرپشتش را. روستاي هريجان شنيده بودم خيلي گاو دارد اما اين همه را در هيچ روستايي نديده بودم. ساعت سه و بيست رسيديم به منبع آبي که در انتهاي روستا قرار دارد و عملا بالاسرروستاست. محمد هندوانه‌اي را تا اين بالا حمل کرده بود که بعد از ناهار حسابي چسبيد. در ارتفاع دوهزار هستيم. مسير پر از گل است و مهين خرگوشي را هنگام بالا آمدن ديده بود. براي صعود به قله وروشت بايد از سازمان محيط زيست مجوز گرفت، چون جزو مناطق حفاظت‌شده است. مسير تا گوسفندسرا پاکوب است و چوپان‌ها و رمه‌داران تا آخر مرداد در گوسفندسرا هستندو‌ ساعت هفت بود که از صداي پارس سگ‌ها متوجه شديم نزديک گوسفند‌سراييم. چوپان‌ها وسط دشت خدا، با سنگ و برگ کلبه‌اي ساخته‌اند که داخلش ديگي بزرگ روي آتش بود و پر از شير و من هم که براي محصولات محلي حسابي نديد بديدم، فورا ليوانم را از توکيف‌کمري درآوردم و گفتم ميشه لطفا به من شير بدين و چه‌قدر دلپذير بود. بيرون دونفر مشغول جداسازي کره و دوغ در تنه درختي بود که قبلا نمونه‌اش را در جنگل‌هاي شورمست ديده بودم. چند تا از پسرها با اشتياق خواستند که به‌جاي آنها کار کنند، اما گفتند که شماها توانايي اين‌کار را نداريد، خراب مي‌کنيد. باهاشون صحبت کرديم که ازشون دوغ بخريم، گفتند دوغ و شير که فروشي نيست، ياد زنجان افتادم و جاليز هندوانه‌اي که صاحبش را هرکاري کرديم از ما پول هندوانه‌ها را نگرفت. بعد از اينکه جداسازي کره و دوغ انجام شد، بطري‌هايمان را برديم و همه را پر از دوغ کرديم و مازاد آنرا هم ريختند دور که واقعا حيف بود.اطرافمان پر از شقايق است و مه‌گرفته، بهشت خدا هم جاي فرح‌بخشي‌ست. چادر‌ها را برپا کرديم و من و مريم که پرستار است کلي نشستيم در چادرصحبت کرديم ، سوالاتي که مدت‌هاي مديد در ذهنم بود و مريم بسيار خوب مرا راهنمايي نمود. گياهان اطراف بيشتر از نوع تلخه‌بيان و شيرين‌بيان و شاه‌تره و بومادران هستند. صبح جمعه ساعت 4:30 بيدار شديم و شش نشده راه افتاديم. مسير را با قطب‌نما و GPS پيش مي‌رويم چون راهنما نداريم، مه هر لحظه غليظ‌تر مي‌شود و حس هاي ما لطيف‌تر، آنقدر مناظر زيباست که نمي‌دانم از چي عکس بياندازم. در ارتفاع 3500 استراحت مي‌کنيم و بسيار خوشحاليم که تکنولوژي چه‌گونه به کمک‌مان آمده که با اين مه غليظ ، مسير قله را گم نکرده‌ايم. در اين ارتفاع چايي کوهي و گل‌هايي زردرنگ از خانواده چايي کوهي فراوان است و ديگر شقايق‌ها ديده نمي شوند و چه‌آسان مي‌توان با کمک گا‌ها و روييدني‌هاي منطقه، ارتفاع مسير را تشخيص داد. نزديک قله ديگر خاک خاليست و نقابي برفي و سمت ديگر دشت سرسبز و سمتي که ما از آن صعود کرديم پر از مه است و تنها قله زيباي آزادکوه سر بيرون آورده است. بعد از پانزده دقيقه‌اي استراحت برمي‌گرديم و به‌کمک قطب‌نما و ديگر ابزار تکنولوژيک که فرشيد مهربان امانت داده بود، دقيقا از دره‌اي سردرمي آوريم که صبح از آن کشيده بوديم بالا. ناهار مي‌خوريم و چادرها را جمع مي کنيم و خوشحالم که بعد از مدت‌ها يک چهارهزاري را صعود کردم، هرچند ياشار دايم به‌من مي‌گويد پير شدي و ديگر انرژي جواني را نداري، اما حالا حالاها به‌نظر قصد پيرشدن ندارم. برگشتن ديگر مه تبديل به باران شده بود و مسيري که به‌سختي مي‌شد دو متر جلوتر را ديد،‌ وقتي به جاده چالوس رسيديم خيس خالي شده بوديم و وقتي رسيديم تهران هواي باراني را دو سه روزي براي تهراني ها به ارمغان آورديم

چهارشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۵

درياچه بختگان و خطر نابودي

آن گوينده‌ي محترم از سفر يك پژوهشگر اتريشي به ايران سخن مي‌گفت؛ پژوهشگري كه بسيار نگران سرنوشت درياچه‌ي بختگان فارس است و به رغم كهولت سن، تصميم گرفته است تا نهايت كمك خويش را به مردم و دولت ايران بكند تا بتوانند اين درياچه‌ي بي‌نظير را از خطر خشكيدگي و نابودي نجات دهند. دروبلاگ محمد درويش مي‌توانيد مطلب را کامل بخوانيد
http://darvish100.blogfa.com/post-204.aspx

شنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۵

روستاي نوا - پاشوره - شقايق‌هاي دشت لار

پنج‌شنبه ساعت10صبح راه افتاديم. شب قبلش تا ديروقت ميهمان داشتيم و نمي‌توانستيم صبح زود بيدار شويم. جاده هراز از اسک که رد شديم سمت راست مسيري خاکي با فاصله زماني نيم‌ساعت ما را به روستاي نوا مي رساند. دوراهي‌ها را بايد به سمت چپ رفت. در مسير ترافيک سنگيني که ناشي از کار ماشين‌هاي راهسازي براي عريض‌نمودن جاده بود پشت سر گذاشتيم که کلي انرژي ما را گرفت. به‌تمام دوستاني که اين چندوقته، قصد رفتن در مسير هراز را دارند توصيه مي‌کنم ديرتر از پنج صبح راه نيافتند. ابتداي روستا امامزاده يحيي داراي ساختماني‌ست که براي شب‌ماني تمام امکانات را داراست. ما ناهار را آنجا خورديم و پسرمان هومن رفت از داخل روستا مواد غذايي تهيه کند و ياشار و آبجي‌کوچيکه هم استراحت مي‌کردند. من هم چاي گذاشتم و مشغول عکاسي از گل‌پرهاي زيبايي شدم که حياط امامزاده را پوشانده بودند. ساعت چهار راه افتاديم به سمت تک خانه‌اي که پايين دامنه پاشوره مي‌باشد. پسرمان داشت عکس مي‌گرفت و در واقع اصلا حواسش نبود که ماري دراز و زيبا چه‌گونه از زير پاهايش فرار کرد و من کلي هيجان زده ياد ايستگاه راه‌آهن بکران افتادم که چه کودکانه مارها را لگد مي‌کرديم و اصلا فکر نمي کرديم خطر دارند. داداشي هم دايم برايمان پيغام‌هاي خنده‌دار مي‌داد که جا قحطه داريد مي رويد پاهايتان را بشوييد (پاشوره) و مجبور شدم برايش توضيح بدم که سنگ‌هاي اين قله همه سياه است، مثل سنگ‌پا و گويا به همين‌منظور استفاده هم مي شود و نام‌گذاري کوهي با عنوان پاشوره بي‌دليل نيست. هنوز باغ‌هاي روستا تمام نشده بود که صداي خس‌خسي شنيدم، به فکر خودم که خرس را هشدار مي‌داد خنديدم. آخه وضعيت محيط زيست ما متاسفانه خيلي بدتر از اين‌هاست که به‌راحتي بشه خرس ديد. اما در جا ميخکوب شديم وقتي چهار تا گراز هيکلي از زير درخت‌ها در رفتند. من و ياشار گفتيم بهتره برگرديم، چون تجربه وحشتناک گراز‌ را در شورمست داشتيم،‌ اما دلمان اجازه نمي‌داد، مسير به آن زيبايي و طبيعت بدان طراوت را رها کنيم. پايين‌تر خانواده‌اي کنار رود نشسته بودند، از آنها در مورد وضعيت پرسيديم که فورا وسايل‌شان را جمع کردند و برگشتند. اين‌قدر ايستاديم که يکي از روستاييان به ما اطمينان داد که اين فصل گراز‌ها با شما کاري ندارند و ما هم خوشحال از قانع کردن خودمان به‌راه افتاديم اما آبجي‌کوچيکه به کوچکترين صدايي دست مرا مي گرفت و احساس هيجاني جنگل‌هاي آمازون را با خود داشت؛ تا آخر برنامه تا مورچه‌اي مي‌رفت زير لباسش، گازش مي گرفت داد مي زد گراز. مسير کاملا پاکوب و مشخص مي باشد. ما دو ساعته رسيديم به کلبه مورد نظر،‌ اما دايم مي‌ايستاديم براي عکاسي. ياشار و آبجي‌کوچيکه شروع کردن به چادر زدن، من و هومن هم رفتيم که از چشمه آب بياريم. آب رودخانه به دليل عبور گوسفندان، قابل استفاده نيست. مسير رودخانه را به سمت بالا دست نيم‌ساعتي پيش برويد به چشمه‌اي مي‌رسيد که سمت راست رودخانه با گياهان سرسبز در اطرافش کاملا مشخص مي باشد. غروب بود و کلي عکس‌هاي ضدنور گرفتيم. کلبه‌اي که براي شب ماني کنارش اطراق کرديم داراي 2 اتاق با گنجايش 20 نفر و بالکوني با ظرفيت 7 نفر مي باشد. روبه‌روي کلبه شش درخت بيد کهنسال سايه انداخته‌اند. شب بسيار به يادماندنيي بود. چاي به راه بود و سوهان‌گزي‌هايي که سوغات سفر مامان بابا به اصفهان بود و صداي سازدهني هومن و آسمان پرستاره با ملاقه و قو و عقرب در آسمان و مسير راه شيري. صبح ساعت چهار و نيم بيدار شدم که از طلوع و دماوند عکس بگيرم، کلي هم راه رفتم تا منظره بازتري را داشته باشم و تازه متوجه شدم که باطري دوربيم تمام شده و حالا ديگه حتي چيزهايي که وقتي دوربين داشتم اصلا به نظرم قابل توجه براي عکاسي نبود، به‌نظر زيبا مي‌آمد. خوشبختانه هومن جاي من هم عکس مي‌گرفت. هفت‌ونيم راه افتاديم به سمت پايين و بعد از خوردن خربزه‌ در امامزاده را افتاديم که برويم براي ديدن شقايق‌هاي دشت لار. از روستاي نوا که وارد هراز مي شويد، تقريبا روبه رويتان جاده رينه است. مسير خاطره‌انگيز براي کوهنوردان جبهه جنوبي دماوند. هنوز پنج دقيقه بالا نرفته‌ايم که سمت راست، کنده‌کاري‌هاي کافرکوه نمايان مي شود. اگر اشتباه نکنم مسلمان‌ها که ايران را مي‌گيرند، زرتشتي‌ها به کوهها پناهنده مي شوند و چون مسلمان‌ها آنها را کافر مي‌دانستند، محل اسکانشان چنين نام هايي گرفته است، که مجموعه کافرکوه ثبت ميراث فرهنگي‌ست و چشم‌انداز زيبايي دارد. پنجره‌ها و سوراخ‌هايي که ايجادشده يسيار مرتب و تميز کار شده است. به رينه مي رسيم و براي رسيدن به لار بايد سمت چپ برويم، جاده بسيار بدي دارد، خيلي جاها نشست کرده است و چاله‌هاي عميقي به‌وجود آمده است که احتياط را بسيار واجب مي‌کند. شقايق‌ها شروع شدند، واي چه بزرگ و چه آتشي، خوشبختانه مثل سال‌هاي قبل مردم براي تزيين ماشين‌هايشان استفاده نمي کنند. اگر وقت داريد به اندازه يک نصفه روز تاکيد مي‌کنم شقايق‌ها را از دست ندهيد. مسير مسجد را که مي بينم به ياد صعود همگاني دانشجويان، تقريبا 9 سال پيش مي افتم و مسير يک عمر زندگي و اين همه خاطره خوب در اين چند سال. با خاطره‌هايم احساس نشاط مي‌کنم، زندگي را دوست دارم، طبيعت را، ياشار را و ... خدا را

لرستان - آبشار بيشه - تپه باباجان

از سال قبل با آزاده و وحيد براي سفر لرستان هماهنگ کرده بوديم و تاريخش هم کاملا تنظيم شده بود. اما شب قبل از حرکت کلي مشغله فکري داشتيم بين سنت و مدرنيته. مراسم خواستگاري خواهر ياشار که هفته قبلش در مورد آن تصميم گرفته شده بود و برنامه‌اي که از شش ماه قبل ما چيده بوديم و دغدغه‌اي که براي خانواده آزاده در خرم‌آباد بابت چهار روز ميهمان‌داري به‌وجود آورده بوديم. در نهايت برعکس همه مسافرت‌هايمان که بيشتر اوقات صبح زود راه مي‌افتيم، اين‌دفعه يک ساعت مانده به ظهر راه افتاديم و پنج عصر رسيديم خرم‌آباد. ميهمان‌نوازي لرستاني‌ها چيز عجيب‌غريبيست. کوچکترين احساسي در شما در مورد ميهمان‌بودنتان باقي نمي‌ماند و کاملا احساس راحتي مي‌کنيد. پدر آزاده معلم بوده‌اند و تقريبا کل لرستان و روستاهايش را به‌ خوبي مي‌شناختند. روز اول رفتيم قلعه فلک‌الافلاک را ديديم و ميل‌ي که در ورودي آن سالهاست بسته است. این قلعه زیبا و دیدنی با 5300 متر مربع مساحت بر فراز تپه ای در مرکز شهر خرم آباد، با چشم اندازی فوق العاده زیبا قرار گرفته است. حریم این تپه باستانی، از شرق و جنوب غربی به رودخانه خرم آباد و از غرب به خیابان و محله دوازده برجی و از سمت شمال به خیابان فلک الافلاک محدود می شود. نام قدیم آن که به دوران ساسانیان بر می گردد، دژ شاپور خواست بوده و دارای 8 برج مدور و دیوارهای بلند و مستحکم است. وسعت محوطه باستانی که محل واقعی تحولات تاریخی بناست، حدود 400×300 متر مربع و ارتفاع تپه با احتساب دیوارهای بنا از سطح خیابانهای مجاور حدود 40 متر است. فضای داخلی بنای فعلی به چهار تالار نسبتاً بزرگ حول دو حیاط و تعدادی تالار و اتاق تقسیم شده است. ابعاد حیاط اول 5/22×31 متر و ابعاد حیاط دوم 21×29 متر است. در ورودی بنا در سمت شمال و در بدنه برج شمال غربی تعبیه شده است. دورتا دور قلعه را پرتگاهی مخوف فرا گرفته که دارای پوشش گیاهی ست و راه ورود به فلک الافلاک را دشوارتر می کند.نام این قلعه به مفهوم آسمان نهم و بالاترین فلک است که به طورمجازی دست نیافتنی بودن آن را می رساند. این بنا علاوه بر ویژگیهای معماری پر صلابت، گنجینه ای منحصر به فرد نیز دارد. این گنجینه دارای بخش های باستان شناسی و مردم شناسی است و ابزارهای سنگی عهد حجر، سفالینه های پیش از تاریخ، مهرهای متنوع سنگی، اشیای بی نظیر و مقدس مفرغی، ظروف و اشیای مربوط به دوران اسلامی و نمونه هایی از سنگ مزارهای منقوش لرستان را در دل خود جای داده است. در فضای داخلی این قلعه، به غیر از مجموعه موزه، کتابخانه تخصصی، آزمایشگاه تحقیقاتی مرمت آثار تاریخ و چایخانه نیز دایر شده و در حال بهره برداری است. این اثر بزرگ فرهنگی، به شماره 883 در فهرست آثار ملی به ثبت رسیده است. از بازار سنتي طلافروشان که نزديک قلعه بود نيز ديدن کرديم. اگر به‌سمت لرستان مسافرت مي کنيد اسم سراب‌هاي متفاوت را مي‌شنويد، بر فرض سراب نيلوفر. سراب‌ها همان چشمه‌ها هستند و لرستان به علت داشتن کوههاي فراوان از آب بسياري برخوردار است و شما هرکجا، چشمه آبي مي بينيد گوارا و قابل شرب. از امامزاده زيد هم ديدن کرديم که با فاصله نزديکي از قلعه فلک‌الافلاک واقع شده است. منزل پدري آزاده فضاي بسيار دلنشيني داشت، از يک‌طرف پاي کوه بود که هر وقت دلتان مي‌خواست مي‌توانستيد برويد بالا. باغ کوچکي در همان کوهپايه داشتند که غروب‌هاي رنگارنگ خرم‌آباد را مي‌شد از آن به نظاره نشست. حياط خانه هم درخت توتي داشت که کار اين چند روز من آنجا اين بود که صبح بيدار مي شدم و تا جايي که دستم به شاخه‌ها مي رسيد توت مي خوردم و هروقت از پريدن‌هايم براي رسيدن به شاخه‌هاي پرتوت خسته مي‌شدم چند لحظه‌اي برتابي که به شاخه تنومند درخت بسته شده بود مي‌نشستم. جمعه صبح بعد از صبحانه مفصلي که مادر مهربان آزاده برايمان تهيه ديده بودند و مزه نيمرو با کره محلي‌اش هنوز زير زبانم مي‌باشد راه افتاديم به سمت روستاي گريت و ابتدا به روستاي خان‌جان رفتيم که قلعه يزدگرد را ببينيم. در ورودي روستا سياه‌چادري را مي‌بينيم که ديشب مراسم عروسي در آن برپا بوده و امروز هم ناهار و رقص محلي‌شان ما را حسابي به وجد آورد. دخترعمه آزاده که برايمان با تنور محلي روي سيني نان پخت و دوغي که بيشتر از يک ليوان نمي‌شد خورد، اين‌قدر که ما به محصولات لبني بي‌خاصيت شهري عادت کرده‌ايم ديگر توان هضم دوغ محلي را نداريم. تا قلعه که عملا چيزي از آن باقي نمانده است نيم‌ساعتي راه بود. روي هر سنگي آگامايي نشسته حمام آفتاب گرفته بود. من و آزاده کلي از ميراث فرهنگي‌مان را – سفال‌هاي باقي‌مانده روي قلعه – جمع کرديم که ما هم از غارت ميراث فرهنگي‌مان نصيبي برده باشيم. آزاده مي‌گفت تا چند سال پيش تابلوي ميراث فرهنگي اين‌جا بود، اما الانه که ديگر چيزي وجود نداشت احتمالا تابلو را هم برداشته‌اند. از فکر اينکه تابلو را مي‌گذاشتند باشد خنده‌ام گرفت ،مثل اينکه در بزرگراههاي آسفالت شده تهران تابلوي باغات سرسبز صد سال پيش را بزنند که ما بدانيم زمان‌هاي دور! جاي اين رنگ‌هاي خاکستري کسل‌کننده درختان سرسبز شاه‌توت وجود داشته است. از روستاي خان‌جان تا هفت‌چشمه گريت بيشتر از ده دقيقه راه نيست. اين‌قدر منطقه دست‌نخورده است که وسط جاده آسفالته جوجه‌پرنده‌ها را مي‌ديديم که بي‌خبر از دنياي پرهياهوي ما براي خودشان مي‌گشتند. ناهار را که با دلمه هاي خوشمزه مادر آزاده گذرانديم راه افتاديم به سمت ايستگاه راه‌آهن بيشه که آبشار بيشه را ببينيم که الحق زيباترين آبشاريست که من و ياشار تا به‌حال ديده‌ايم. تمام لرستان پر از درختان بلوط است و اطرافتان دامنه‌هاي زيباي زاگرس. مسير بيشه آسفالت است به‌غير از پنج‌کيلومتر آخر که خاکي‌بدي نيست. آبشار بيشه به رودخانه سزار مي‌ريزد که اين رودخانه نهايتا به دز مي پيوند. روبه‌روي آبشار داشتيم هندوانه مي‌خورديم و جوان‌هايي را تماشا مي‌کرديم که ما را ياد تارزان انداختند؛ از درختان به‌آن بزرگي بالا مي رفتند و شيرجه مي زدند داخل آب و اين خود گوياي عمق رودخانه در نزديکي آبشار مي‌باشد. در لرستان از جاده‌هاي اصلي که خارج مي‌شويد و به‌سمت روستاها مي‌رويد موبايل خط نمي دهد. خاطرتان باشد به هيچ وجه با سرعت زياد رانندگي نکنيد. چون هر لحظه احتمال دارد يک گله گوسفند وسط آسفالت، جلويتان سبز شود

شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۵

شاهاندشت - شکل شاه


روزهاي نمايشگاه خيلي عالي و بااحساس بود، دوستاني که چهار – پنج ماه بود، نديده بودم و يک عالمه دسته گل که ديگه توي گالري جا نمي‌شد و مي‌بردم خونه، ممنون از همه عزيزاني که به من و دوستانم اين همه روحيه دادند. يکي از روز‌هاي نمايشگاه داشتيم در مورد عکسي که هومن از قلعه ملک‌بهمن انداخته بود،‌ صحبت مي‌کرديم گفت آن نزديکي سنگ‌نوشته‌اي هم هست که کمتر کسي ديده است و ديگه اين افتاد توي ذهن من و با ياشار تنظيم کرديم که جمعه صبح بريم جاده هراز، هم قلعه ملک‌بهمن را در روستاي شاهان‌دشت ببينيم و هم آبشار باشکوه آنرا و هم اينکه سنگ‌نوشته را کشف کنيم. با مامان فاطمه و خانم نيکخو يکي از اساتيد بسيار نازنين دانشگاه پلي‌تکنيک ساعت 5 صبح جمعه راه افتاديم. من و ياشار کمتر زماني از جاده هراز يا جاده چالوس مسيرمان را مي‌اندازيم. به نظرمان امنيت جاده فيروزکوه کاملا مي‌ارزد، در ثاني بيشتر اوقات ما مي‌خواهيم در منطقه سوادکوه اطراق کنيم که از جاده فيروزکوه نزديکتر است. در مسير هراز از گزنک که گذشتيم، حدود دو سه کيلومتري بعد از آن روستاهاي شاهان‌دشت و شنگلده در سمت راست با طبيعت زيبايشان خودنمايي مي‌کنند. پلي فلزي در سمت راست خط ارتباطي روستا با جاده است که بعد از عبور از پل به سمت راست مي پيچيد و به دوراهي که رسيديد مسير سمت راست را انتخاب مي‌کنيد که جاده‌اي خاکي با فاصله زماني يک ربع ساعت تا بيست دقيقه شما را به ابتداي روستاي شاهاندشت مي رساند. روستا مسير ماشين رو ندارد و به نظر من بسيار عاليست، پارکينگ وسيعي ابتداي روستا وجود دارد و شما با طيب خاطر مي توانيد ماشين را بگذاريد و به ديدن آبشار و قلعه برويد. براي ديدن قلعه ملک‌بهمن يک راه از روستا و داخل باغ ها مي‌گذرد و ديگري از کنار آبشار. اگر از مسير کنار آبشار مي خواهيد برويد بالا حتما وسايل الکترونيکي را آب‌بندي کنيد که بادي از طرف آبشار مي‌وزد که قطعا لباس‌ها و کليه وسايل همراهتان را خيس خواهد نمود. مسير قلعه بعد از آبشار، شيب نسبتا تندي دارد که پيشنهاد مي‌کنم به صورت گروه‌هاي کوچک که افراد آمادگي کافي داشته باشند، حرکت نماييد. اين قلعه که در سال 45 هجري قمري ساخته شده است متعلق به حاکم رويان و کجور بوده که از حکام پادوسبان بوده و سطح قلعه 220 متر بالاتر از سطح روستا مي‌باشد و ضخامت ديوارهاي قلعه بين دو تا سه متر مي‌باشد. درختان روستا بيشتر آلبالو و گيلاس و گلابي مي باشد و روستاي بسيار تميزي است که نشان از هشياري و همت اهالي آن دارد. بعد از خروج از روستا مسير را به سمت آمل ادامه مي دهيم. قبل از اينکه به تونل برسيم تابلويي در سمت چپ ديدم که نوشته بود شکل شاه، تابلويي از ميراث فرهنگي که مسلما در مورد حجاريي که من به‌دنبالش بودم، توضيح داده بود، اما اصلا در شرايطي نبوديم که بتوانيم بايستيم. داخل تونل سمت چپ، مسير بازي به رودخانه وجود دارد که دقيقا روبه روي نقش برجسته در مي آيد، وليکن داخل تونل که به هيچ وجه نمي‌توان ايستاد و به نظر من به‌عنوان نشانه، کارآيي دارد، بعد از تونل ايستاديم. سمت چپ که بنا بر گفته ها نقش برجسته در آن مسير بود، سگ بزرگ خشم‌آلودي پارس مي‌کرد، منتظر بودم فردي از کانتينر بيايد بيرون که بابت سگ مطمئن شوم و بروم آن‌طرف خيابان. منم که از برنامه سبلان سالها پيش، ترس از سگ برايم به‌يادگار مانده، مي‌خواستم بشينم گريه کنم، فکر مي‌کنم تنها دوستانم که به‌اندازه من علاقه به ديدن خرابه‌ها و آثار گذشتگانمان دارند، متوجه مي‌شوند در آن لحظات چه مي‌کشيدم، بالاخره دو پسر جوان آمدند بيرون و ازيکي از آنها مسير را پرسيدم، ياشار هم آمد، دوباره برايمان توضيح داد و آخرش گفت مي‌خواهيد با شما بيام، منم از خدا خواسته گفتم آره. از جاده بايد بيست دقيقه‌اي پياده تا آنجا برويد، سمت راست است و اصلا عبور از رودخانه نداريد، مسير نسبتا به صورت پاکوب مشخص است، يکي ديگر از علايم آن غار ماننديست که سمت چپ رودخانه مي بينيد و در اصل همان سوراخي‌ست که از داخل تونل روبه‌روي "شکل شاه" در مي‌آيد. اين نقش به طول هشت متر،به خاطر تقدير از زحمات ناصرالدين‌شاه در تعمير و به سازي جاده لاريجان، حجاري شده است. فوق‌العاده بود، در نزديکي جاده هراز و روي رودخانه در همان مسيري که پياده رفته بوديم، خرابه هاي پلي وجود دارد که در زمان قاجار دوطرف رودخانه را به‌هم وصل مي‌کرده است. در مسير برگشت مي‌خواستيم جايي ناهار بخوريم، سمت چپ که رودخانه روان بود، مسيري خاکي به سمت رودخانه وجود داشت،‌ رفتيم که برويم داخل، آقايي آمد جلو و گفت هزينه‌اش را بدهيد،‌ ما را تجسم کنيد، شوکه شده بوديم، از کي تا به‌حال کنار رودخانه رفتن پول مي‌خواهد؟ ثانيا چه سرويسي مي‌دهيد که به‌ازاي آن پول مي‌خواهيد؟ ياشار گفت رسيد لطف کنيد، آقايي که جلوي ماشين ايستاده بود گويا نمي‌دانست رسيد چي هست و ترجيح داديم از مسير ديگري برويم کنار رودخانه که کسي جلوي وروديش نايستاده باشد، من که هنوز متحيرم

شنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۵

افجه به لار




اين گزارش برنامه را کاظم عزيز نوشته‌اند، جو گروه را کامل نشان مي‌دهد و بسيار زيبا نوشته‌اند، از اين جهت آنرا به‌صورت کامل در اينجا مي‌گذارم، کاظم دوست نازنيني‌ست که خطرکردن و مهرباني با تک‌تک سلول‌هايش عجين است و من و ياشار هر وقت شنيديم کاظم در برنامه‌اي همسفر خواهد بود، براي شرکت در برنامه مصمم‌تر گشتيم، صداي بسيار دلنشيني دارند و هربرنامه لطف مي‌کنند، دوکاج را براي من مي خوانند، سعي خواهم کرد اين آوازشان را روي وب لاگم بگذارم که دوستان يکي از دلايل محبوبيت اين گرانقدر را متوجه گردند
هميشه در برنامه‌ها كساني هستند اميد دهنده، حمايت كننده، مشورت كننده، پر صبر و تحمل و تحليل كننده. من محمد را در اين زمره مي‌دانم. هنوز جاي خود را كف ميني‌بوس روي پاهاي عباس احمدي جفت و جور نكرده بودم كه محمد با لحن ملايمش گفت: “از آنجا كه تو آدم فني هستي گزارش نويسي با تو“ كه من هرچه كوشيدم به كسان دگر بسپرم نشد كه نشد. به‌خدا در قاموس من هر چه بگنجد مطمئنم كه فني‌كاري نخواهد گنجيد. من، محمد و فاطمه ساعت پنج صبح از ميدان حافظ در ورودي جاده چالوس سوار ميني‌بوس شديم و ده دقيقه مانده به شش در ضلع مخالف جنوب غربي (همان جنوب شرقي!) پل سيد خندان بوديم.محمد تهراني، مجيد پرپين‌چي،‍ بهمن آرمند كه من هنوز تو كف اين اسم و فاميلم، ابراهيم صالح‌آبادي و مبين رستگار اولين كساني بودند كه آمدند و بعد مارال پناهي، رامين خواجوي، فرشيد اميرطهماسبي، آويسا ، عباس احمدي، يونس اصغرزاده، شيوا شمشيري، دوقلوها وجيهه دخيلي و مهين شمسي‌خاني و بعدها سميه ديانتي معروف به سلطانبانو كه راننده بي‌تجربه‌اي نيم ساعت به تاخيرش افكنده بود. ياشار و بابك ضيا را هم ديديم. اين ياشار و خانم آويسا در برنامه آذربايجان سنگ تمام گذاشتند.زودتر از ما جدا شدند و نشد كه رسما از آنها در جمع تشكر كنم و حالا تشكر مي‌كنم. بابك مثل خيلي ديگراز بچه‌ها بيشتر كفش مرا تحويل گرفت تا خودم را. خيلي دوستش دارم به‌خاطر خيلي چيزها كه به
من ياد داد. هنوز يادم هست اولين ديدارم را در غرفه كوهنوردي دانشگاه در اردوگاه باهنر كه براي هفتاد و هفتي‌ها بود. اولين ديدارم با مارال خانم هم همين‌جا بود. آنموقع از اينكه چرا دو سال آخر تحصيل را در بندرعباس بايد بگذرانيم حالم گرفته بود و تنها اين جمله كه با ماژيك قرمز رنگي روي مقوايي چسبيده به درخت چناري نوشته بود آرامشم مي‌داد كه:امروز همان فردايي است كه ديروز غصه‌اش مي‌خورديد
راننده حركت كرد و مسير 45 كيلومتري سيد خندان-لشگرك-لواسان و افجه را يكساعت و نيم پيمود و ساعت 8 افجه بوديم.پس از گذر از كوچه باغي پرشيب، به رودخانه افجه رسيديم كه بايد به سمت شرق آن مي‌رفتيم. از همان ابتدا پاكوب پهني مشخص بود كه كمي جلوتر مارپيچي مي‌شود اما مسير كلي آن شمال شرقي است. ارتفاع كه زياد مي‌شود دره و درختزارهاي سپيدار را سمت شرق مسير مي‌بيني و تا دشت هويج بيشتر مسير سنگلاخي است. هوا مطبوع است و نيمه ابري. طبق معمول گروهان احمدي، تهراني، خواجوي، امير طهماسبي و الباقي رقص و آوازشان گرفته كه حركات موزون عباس از همه مسخره‌تر است. من با اين حركات غير فرهنگي كاملا مخالف بودم اما مجبور مي‌شدم به آنها بپيوندم.شيوا شعر گلنار را به من مي‌دهد تا بخوانم. انصافا دارنده متن و موسيقي زيبايي است. تمرين مي‌كنم تا به موقع آنرا ضبط كند. ساعت 10 دشت هويج بوديم. دشتي سرسبز كه تا آخرين صخره‌سنگهاي مسير را نگذراني چشم‌اندازش را نخواهي ديد. كنار درختزارها نشستيم و صبحانه خورديم.آب چشمه را كشاورزي به مزرعه جاري كرده بود كه در امتداد جويباري پايين‌تر از درختزارها آب برداشتيم و ساعت 11 به سمت بالادست و شرق قله آتشكوه حركت كرديم. ريزان سمت غرب ما پر از برف است.يخچالهاي طبيعي كه جويبارهاي خوبي از زير آنها پيداست در سراسر مسير تا گردنه به چشم مي¬خورد. ساعت دوازده روي گردنه بوديم كه قله دماوند را در شمال شرق خود ديديم و رودخانه و دشت لار را در شمال. جمع بود كه ما را مي‌راند. هميشه وقتي خودم را تنها در مسيري انگاشته‌ام ديده‌ام چندان قوي هم نبوده‌ام. معلوم الحالان گروه رقص سنتي خود را اجرا كردند كه شيوا همچنان در شكار صحنه‌ها مصمم بود و پركار.مارال، سميه، آويسا، بهمن، مجيد، فاطمه و مهين خيره به حركات دوار و چرخان دست و پاي سايرين مانده‌اند كه با شروع مراسم قاپ‌زني ميوه‌ها تمام مي‌شود. پخش و توزيع تنقلات و ميوه هميشه در اين گروه دردسرساز بوده است كه من با همه بينشم هنوز نتوانسته‌ام علتش را ريشه‌يابي كنم. تنها پرتقالي را كه به زحمت و مشقت فراوان تهيه كرده بودم بي شرمانه به يغما بردند. از ديرباز نه توان مقابله با حملات اين اشرار را داشته‌ام و نه توانسته‌ام با اين جو بي‌فرهنگي مقابله كنم.بارها گفته‌ام كه اسامي يك عده بد در رفته است و اشخاصي با بزرگنمايي نام اينها حداكثر سوء استفاده را مي‌كنند كه بايد به‌شدت با آنها برخورد شود. به پيشنهاد سرپرست، گردنه را ساعت 12:30 ترك گفتيم. قسمتهايي از گردنه و مسيرهاي اريب، يخچالي است كه بايد محتاطانه حركت كرد.هوا كم كم باراني شد و گروه پراكنده. به‌دستور سرپرست جلودار شدم و براي انسجام گروه از تندي گامهايم كاستم. تا اينجا ابراهيم جلو مي‌رفت. ابراهيم! تصوراتم هميشه از اين شخص مبهم بوده است و هنوز قضاوت زود است.دامنهها كاملا سرسبز هستند. پس از يكساعت و نيم نزول به مرتعي رسيديم كه دورتادور آن ديواري سنگ‌چين بود. شرق آن رودخانه و جنوب آن چشمه‌اي بود و جنوب غربي آن مجاور چشمه ساختمانهايي دخمه شكل و سنگي كه به كاروانسرا مي‌نمود. قله و گردنه شيوركش برفي است و درست در نقطه شمال و شمال غربي مقابل ما بودند.پس از خوردن نهاري مقوي، سبك و پرانرژي، مدتي در امتداد رودخانه رو به سمت شمال جغرافيايي و سپس شمال شرقي رانديم. دشتي فراخ، با سبزه‌زارها و گلزارهاي زرد و ارغواني. تاكنون گسترده¬ترين دشت سرسبزي است كه ديده‌ام. تا ساعت شش در امتداد رودخانه به سمت شرق حركت كرديم كه در نهايت رودخانه را به سمت شمال رد كرديم. بيشتر از همه مبين در آب فرو رفت. ابتدا تا زانو بعد تا كمر و به‌همين ترتيب تا شكم و شانه فرو رفت و دوباره بيرون آمد. حركت موزون و جالبي بود. عين آنكه شخصي را با دو درجه آزادي در راستاي محور طولي حركتش دهي و همزمان تا گردنش در آب فرو بري و بيرون آوري. شيوا هم تنها كسي بود كه پايش لغزيد و مثلا منهم حمايتش مي‌كردم. همينجا بود كه به‌دستور سرپرست شعر “آپارده سللر شيوانه“ رو زمزمه كردم.رودخانه آب سردي داشت و معمولا محمد مرا براي تست گذر از رودخانه انتخاب مي¬كرد. پس از من دوستاني هم در قسمتهايه ديگر امتحان مي‌كردند. شيوه جالبي بود و بسي نكته آموز. آب كفشها را خالي كرديم و گروهي لباس عوض كردند و دشت را به سمت شمال شرقي، جايي كه از دور آب انباري بتني روي دامنه هويدا بود ادامه داديم. راه شوسه¬اي در وسط دشت است و به موازات آن كمي دورتر كانالي كه آب باريكه¬اي جريان داشت. اين آب انبار نزديك كانال بود. جهت كلي كانال و راه شوسه شرقي-غربي است.چادرها را بپا كرديم و فكر كنم زهكشي دور چادرها هم مفيد بود. شب بارانهاي تند و پراكنده سراسر دشت و چادرها را خيس كرده بود.كوله‌ها را جمع كرديم و زير مشمعي كه رامين آورده بود بيرون چادر گذاشتيم. پس از خوردن املت از آنجا كه كار ديگري نداشتيم زودتر از سايرين به شكل ماهي سارديني خوابيديم. من به هيچ چادري فكر نكردم. كيسه خوابم را تازه خريده بودم و همينكه درونش جاي گرفتم خوابيدم. كنار من مبين رستگار بود و كنارش عباس و بعد رامين خواجوي. با باز شدن هوا مي‌توانستي ستاره قطب شمال را بيابي. تاييد مي‌كنم كه تا كنون به سمت كلي شمال شرقي پيموده‌ايم. صبح حركتمان ساعت شش و نيم به سمت شرق بود. پس از پشت سر گذاشتن مراتع مسطح به سمت رودخانه‌اي سرازير شديم كه پس از عبور، سردي آن دادمان را به هوا مي¬برد. از دور پاكوبي در دامنه‌اي در شرق مشخص است كه مجاور آن تپه‌اي ذوزنقه‌اي شكل است. ضلع جنوبي اين پاكوب ساختمانهاي محيط زيست ديده مي¬شود با اين وجود بهترين نشانه و راهنماي مسير آنست كه رودخانه‌هاي پراكنده و در نهايت اصلي همواره سمت راست يا شرق ما باشند. پاكوب را پشت سر مي‌گذاريم و از تپه‌اي به سمت رودخانه اصلي سرازير مي‌شويم كه مارپيچ است و سمت مقابل آن رد چرخهاي ماشين روي سبزه‌زارها مشخص است. پايين دست اين تپه چشمه‌هاي متعددي است. مسير مشرف به پايين سنگي- خاكي است كه بايد با احتياط بگذراني. پرت شدن سنگها را جدي گرفتيم. كنار چشمه استراحت كرديم و آب برداشتيم و مجددا رودخانه را گذرانديم. جاده سمت مقابل رودخانه را ادامه مي‌دهيم و از كنار تاسيسات، منبع آب و دستگاههايي شبيه دستگاه حفاري گذشتيم و كم‌كم به ابتداي درياچه رسيديم. جاده خاكي در امتداد درياچه ادامه دارد.ساعت 1:30 كنار درياچه روي سبزه‌زاري اتراق كرديم و نهاري خورديم كه تا ساعت 3 طول كشيد. در تيم محمد تهراني بحث ازدواج گرم بود كه ابراهيم، مارال، آويسا و خود تهراني از نظريه پردازان بودند و از تيم ما هم عباس به نمايندگي حضور داشت.آسمان كاملا آفتابي است و من خوشنودتر از هر زمان به طبيعت انساني و گياهي و آبي خيره‌ام. در هر وعده غذايي فحش عباس بود كه به محمد بينوا حواله مي‌شد كه اين چه گروهي است ما رو گذاشته‌اي درحاليكه الحق و انصاف بهترين و زيباترين به قول فرشيد چيندمان غذايي را داشتيم.يك خلقي است درون عباس زيبارو. بي غل و غش و صاف. اولين بار در برنامه صعود زمستاني به توچال ديدمش كه پيش‌برنامه دماوند شمال‌شرقي بود و پس از هشت سال خاطره‌اي ماندگار برايم به يادگار گذاشته است. محمد و علي طالبي را هم بيشتر در همين برنامه شناختم.آفتاب سوزاني شده بود. ساعت 3 به سمت شرق حركت كرديم. پيش رويمان و رو به سرازيري بايد آخرين گذر از آب را مي‌داشتيم. سمت مقابل اين رود نيز جاده خاكي پهني هويداست. گذر از رودخانه آخر، با بساط آب‌بازي بچه‌ها همراه شد كه تهراني مقاومت سختي از خود نشان داد و دست و پاي فراوان زد و تن به آب نداد. مرا عينك و كلاهم برداشتند و چهار گوشه بدنم گرفتند و در آب كردند و بيرون آوردند و بر سر جايم نشاندند و كلاه و عينك و چارقدم را سر كردند. تجربه دره نگار به من مي‌گفت مقابله با فرشيد و عباس و همدستاني نظير ابراهيم و يونس بي‌فايده است. اين بساط با اندكي مرام و معرفت و پهلوون پروري و داش‌مشتي‌گرايي عجين شده بود كه سركله همه اينها خود فرشيد بود. رودخانه را گذرانديم و از درياچه فاصله گرفتيم. روبرويمان دشتي پر فراز و نشيب است و در انتها جاده‌اي خاكي نمايان. ساعت چهار و نيم در امتداد رودخانه يك تويوتاي خاكستري تعدادي از خانمها و آقايان راحت‌طلب را سوار خود كرد و ما هم به اين اميد كه به قول عباس تا 45 دقيقه ديگر به سد خواهيم رسيد كوله‌هايمان را پشت ماشين گذاشتيم.ماشين حركت كرد و آخرين كلام از طرف سواره‌ها به پياده‌ها، خداحافظ بود. من، فرشيد، يونس، وجيهه، شيوا، مهين، مبين، بهمن و پيشنماز آغازگر راهي بوديم كه تا ساعت 9 طول كشيد. ابتداي مسير بد نبود. اميد همواره حركت دهنده بوده است. پيچ‌ها را به اميد پيچ‌هاي ديگر ادامه مي¬داديم. هر چه شعر كوتاه و بلند از بر داشتم خواندم. آرش كمانگير را وقتي بلندترين قله البرز پيش رويم بود خواندم. اين شعر مانند دماوند همه‌اش سپيدي است. حتي وقتي شهر سيلي خورده هذيان دارد و هيچكس دستي به ديگر دست نمي‌سايد. اما مسير تمام نمي‌شد. در امتداد جاده به سمت پلي كه با لوله‌هاي قطور ساخته شده بود حركت كرديم و باز هم حركت. ماشين‌هايي مي‌آمدند اما همه پر بودند. سمت راست ما گودال بزرگي بود كه در دشت وسيع سبزي ايجاد شده بود. براي زودتر رسيدن به سوله‌هايي كه در اطراف سد بودند جاده‌اي انحرافي رو به پاييني را پيش گرفتيم. هوا سرد شده بود و گشنگي اذيت مي‌كرد. اين منطقه مارهاي افعي قفقازي زياد داشت و همچنين بعضا لانه‌هاي پرندگان را هم سر راه مي‌ديديم.انحراف ما به سمت پايين دست اشتباه بود. ما سوله‌هايي را هدف گرفتيم كه براي تاسيسات سد بود و منطقه ممنوعه بود. دعا كردم تا از وزش باد كاسته شود كه پس از دو دقيقه مستجاب شد. به‌قول بچه‌ها اگر مي‌دانستم به اين زودي مستجاب مي‌شود دعاي غذا مي‌كردم. بالادست سد به جاده آسفالته‌اي خورديم كه نگهباني ما را به بالادست دامنه كوه جايي كه محيط‌باني بود راهنمايي كرد. مبين و يونس را سرپرست به نقطه مذكور فرستاد تا از دوستان سواره خبر يابند و لباس گرم بياورند.در مسيرمان به سمت بالادست جاده، شيئي شبيه مين زميني يافتيم كه متاسفانه قسمت نشد روي آن بپريم. شب دوم عمليات بود و ما راه را گم كرده بوديم. فرشيد داوطلبانه آنرا برداشت. چرخ‌دنده يك ماشين بود. روي آسفالت دراز كشيديم و پس از مدتي با پيكان يكي از نگهبانان سد كه از پايين مي‌آمد به سمت ساختمان مخروبه‌اي رفتيم كه محل برگزاري دعاي مائده و وداع بود. مدتي مانديم و محمد و بهمن به بالادست جاده رفتند تا مگر از ميني بوس خبري يابند و برگشتند. سوار پيكاني شديم و دوباره به ساختمان نگهباني سد رفتيم. برخورد نگهبانها با ما عالي بود. از چاي گرفته تا در اختيارگذاشتن خرگوشخانه از ما پذيرايي كردند. اسلحه هم داشتند.همين حين يونس و مبين بي‌شرم پيدايشان شد كه برايمات كت‌پر و لباس گرم آوردند و گفتند سوارگان هم در محيط‌باني حالشان خوب است و جايشان نرم. خوشحال شديم و در اين اثنا بازار عكس گرفتن گرم بود كه حتما چه در ساختمان مخروبه و چه گم شدنهاي مسير برگشت صحنه‌هاي زيبايي شكار شده است.راننده ميني‌بوس به‌دليل يكطرفه بودن جاده هراز معطل شده بود. سوار بر ماشين كمي بعد شير پگاه خورديم. از پلور، امامزاده هاشم، رودهن و بومهن برگشتيم و 11:30 تهران بوديم

یکشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۵

ارفه‌کوه، روستاي دوآب - سوادکوه

ارفه‌کوه قله‌ايست به ارتفاع 2800 متر که با مختصات 52 درجه و 59 دقيقه شرقي و عرض 36 درجه شمالي مابين ارفه‌ده و روستاي دوآب واقع شده است، در مسير جاده فيروزکوه حداکثر سه‌ساعته مي‌توان به روستاي ارفه‌ده رسيد که با عنوان ارفع‌ده نيز خوانده مي شود. پل ورسک را رد مي‌کنيد و به قهوه‌خانه چاپارخانه که رسيديد به سمت چپ مي‌پيچيد که مسيري خاکي شکا را تا روستا مي برد. ابتداي روستا امامزاده‌ايست که گنجايش بيست نفر را دارد، همراه آب نوشيدني و سرويس‌بهداشتي. براي کوههاي شمال کشور داشتن راهنماي محلي بسيار بهتر است، مخصوصا در بهار که احتمال مه بسيار بالاست . ابتدا با آزاده و مهين گفتيم بيرون مي‌خوابيم. هنوز خوابمان نبرده بود که مه به‌صورت کامل ما را دربرگرفت. ساعت 12 نشده بود و دوستانم همه خوابيده بودند. مثل اينکه آب همه اطرافمان را گرفته بود و هم‌چنان فشار مي آورد. ديگه طاقت نياوردم، پاشدم رفتم تو به‌دنبال جاي خالي، اما وقتي با يک گروه 30 نفره هم‌سفر مي‌شوي، بعيد است جاي گرم و نرمي که از دست داده‌اي دوباره به‌دست آوري، مثل همه فرصت‌هايي که در زندگي از کنارمان خرامان مي گذرند و دريغ از گوشه چشمي! گاهي فکر مي‌کنم واقعا ما داريم زندگي مي‌کنيم؟ کنار امامزاده که با پارچه سبزي پوشانده شده بود اگر مي‌توانستم اندکي انحنا به بدنم بدهم، مي‌شد خوابيد، آنشب تا صبح چسبيده به امامزاده خوابيدم؛ در برنامه‌هاي کوه چيزهايي را لمس کرده‌ام که عمرا در زندگي شهري برايمان اتفاق نمي‌افتد. ياد برنامه سيالان افتادم، سالها پيش، من و مارال و ليلا رفتيم و ميهمان گوسفنداران منطقه شديم و باقي دوستان گفتند ما مي‌خواهيم در هواي آزاد بخوابيم و صبح که بيدار شديم دوستانمان از شدت باران به چادري که جاي آشپزخانه و انباري استفاده مي‌شد پناهنده شده بودند و به چه حالت‌هاي خنده‌داري خوابيده بودند. صبح 4:30 بيدار شديم و 6 نشده راه افتاديم، ابتدا مه نفس‌کشيدن را برايم سخت کرده بود ، حدودا ساعت 9 مه تمام شد و شايد هم ما به بالاسر آنها رسيديم و جنگل ابري زير پايمان بود که دلمان مي‌خواست درون آن شيرجه بزنيم، عباس هم که نمک برنامه بود و از ترکي و فارسي و نوحه، همه مدل مي‌خواند و عجب انرژي‌دهنده بود، مجبور شديم براي پرکردن بطري‌هايمان نيم‌ساعتي راه را دور کنيم و به چشمه "سوت‌سره" برويم. عمو زنگ زدند و نگران بودند و مي‌گفتند پل‌سفيد باراني هست، اطمينان داديم که ما از ابرها بالاتريم و اينجا امن و امان است. قله پناهگاهي دارد که گنجايش دوازده نفر را دارد. مسير به‌سمت پايين سرسبز و جنگلي‌ست و پر از گل، يک گل جديد هم ديدم که خواهش مي‌کنم اگه کسي نام علمي اين گل را مي‌داند، مرا راهنمايي بفرمايد. باران آنچنان شديد بود که دوربين من توي قابش داخل کيف کمريم خيس شده بود و باعث شد من کلي نبوغ به خرج بدهم و برايش يک قاب ديگه قلاب‌دوزي کنم و يک پوشش هم براي کيف‌کمري و کوله‌ام بدوزم. مسير برگشت‌مان به سمت دوآب بود که زماني آنجا رسيديم که باران هم بند آمده بود. کوههاي شمال را نبايد از دست داد، خدا مي‌داند آيندگان ما اينقدر خوشبخت خواهند بود که چنين مسيرهايي را صعود کنند؟

شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۵

دودهک - خورهه - ديواره لجور


يکي از فيلم‌هايي که بعد از برگشت از بندرعباس ديديم "ويراني" بود، نه اينکه فيلمي باشد که توصيه به ديدنش کنم، اما يک صحنه و يک جمله در فيلم آنچنان مرا تحت تاثير قرار داد که تاکنون از ذهنم نرفته است. صحنه: وقتي مارتين، دوستش را با پدرش مي بيند و آنچنان گيج مي شود که از آن طبقه به پايين مي‌افتد و پدر عريان پله‌ها را در پي نجات مارتين به‌سمت پائين مي‌دود و جمله‌اي که هم‌چنان در گوشم زنگ مي زند، وقتي که مادر مارتين به پدرش مي‌گويد: چرا خودکشي نکردي، تو همان لحظه که چنين حسي را در وجودت ديدي بايد خودت را مي‌کشتي. اين فيلم را به‌خاطر بازيگر محبوبم، ژوليت بينوشه ديدم و در هيچ کدام از فيلم‌هايش مثل آبي ، نتوانسته بدرخشد. ارديبهشت را با استان مرکزي آغاز کرديم، صبح زود پنج‌شنبه با مهين به سمت محلات راه افتاديم، از مسير ساوه رفتيم که از روستاي دودهک و کاروانسراي عباسي ديدن کنيم که خوشبختانه سالم و پابرجا بود. از دودهک براي خورهه، روستايي به قدمت دوران اشکاني، جاده‌اي آسفالته و خلوت وجود دارد که مسيرمان پر از شقايق بود. روستاي خورهه را 800 متري جلوتر برويد به دو سرستون پابرجا در سمت چپ تان مي‌رسيد که واقعا ارزش ديدن دارد. به سمت محلات راه مي‌افتيم که از مزارع گل ديدن کنيم و در مسير آبگرم‌هاي محلات را مي‌بينيم. ابتداي ورودي به محلات از بستني خوشه ، بستني قيفي خريديم که توصيه اکيد مي کنم ،‌من که بستني بيشتر شهرها را تجربه کرده‌ام يکي از خوشمزه ترين آنها را در محلات خوردم. به‌سمت خمين مي رويم و از بيت امام ديدن مي‌کنيم که براي آن زمان کاملا مرفهي بوده است. ناهار را نرسيده به اراک مي‌خوريم، ماکاراني خوشمزه‌اي که ياشار روز قبل پخته بود. ياشار استراحتي مي کند و من و مهين آب جوش مي آوريم که چاي دم کنيم. اراک پر از کارخانه است و آلاينده‌هاي صنعتي‌اش شهر را آلوده‌تر از تهران کرده‌اند. با مهين و مادرش به روستاي "رسول‌آباد" رفتيم، عمارتي بود متعلق به يکي از خان‌هاي قديمي و عجب عمارت و فضايي ، شنيدم آنجا را بنياد مستضعفان تقسيم کرده و به مزايده گذاشته و چه حيف از آنمکان سرسبز و پر نشاط که دو سال ديگه پر از آپارتمان خواهد شد، تا به‌حال کبوترخانه نديده بودم که چه جاي جالبي‌ست، شنيده‌ام اصفهان هم چند تا کبوترخانه دارد که الان رستوران سنتي شده است. در راه برگشت، جايي "خشکه‌پزي" ديدم، از مهين پرسيدم، گفت نان محلي اراک است که دو کيلو خريدم، اصولا کافي ست به من بگوييد، يک محصولي خاص مکاني خاص است، حتما مي‌خرم. شام ميهمان مهمان‌نوازي خانواده مهربان مهين بوديم و جمعه صبح رفتيم به سمت کوير ميقان که کاملا باتلاقي بود و کارخانه‌اي آنجا مشغول به‌کار است. به سمت روستاي اسکان براي ديدن ديواره لجور مي رويم. ديواره‌اي که سنگنوردان براي کار به آنجا مي‌روند و واقعا انگشتانمان آنجا سنگيني مي کرد، ديواره عجيب سنگنورد مي‌طلبد، ياد وقتي که با علي مي‌رفتيم بند يخچال و من حمايت هيچ‌کس غير از علي را قبول نمي‌کردم و وقتي شنيدم علي حمايت فرشيد در ديواره لجور بوده و چه بلايي سر فرشيد آمد، انا لله خودم را خوندم. منطقه اسکان بسيار سرسبز و بانشاط است. اما مسير اراک به اسکان اصلا شيشه ماشين را پائين ندهيد که کارخانه پتروشيمي ناي نفس کشيدن برايتان نخواهد گذاشت. براي کارکنان کارخانه پتروشيمي، شهري با فاصله از آن ساخته‌اند و نام " مهاجران" بر آن نهاده‌اند که من و مهين هر دو ياد "لوسيميل" و کارتون مهاجران افتاديم

سه‌شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۵

بندرعباس - قشم - ميناب


مسافرتمان به بندرعباس با همراهي گيتا از تاريخ بيست و سوم فروردين شروع شد. اين دفعه با قطار، وسيله نقليه‌اي که تمام دوران بچگي من در آن گذشته است. آبجي کوچيکه که ترمز‌هاي قطار را سرمهندسي مي‌کند، با کارت اداري راه‌آهن تا توي کوپه قطار همراهمان آمد و کلي خوشحالمان کرد. توي قطار يکي از هم‌خوابگاهي‌هاي دوران دانشجوييمان راديديم و جالب اينکه نيم ‌ساعت قبل که با گيتا شيطونيمون گل کرده بود و توي قطار پياده‌روي مي‌کرديم به گيتا مي گفتم: فکرشو بکن چه همه دوستاي ما الان تو همين غطارند و اين‌قدر که تغيير کرديم ديگه همديگه رو نمي شناسيم. صبح به محض اينکه استراحت کوچکي کرديم با ميثم رفتيم آبگيري که نزديک منزلشان بود و چند حواصيل و کشيم و چنگر نوک‌قرمز و يک عالم کاکايي ديديم.براي شب برنامه گنو داشتيم، البته نه سمت آبگرم، بلکه سمتي که ساختمان‌هاي محيط زيست است و براي شب‌ماني در يکي از آنها اقامت داشتيم و کل و بز و قوچ و ميش، اطرافمان مي‌گشتند. صبح بعد تا بالاترين جايي که ورود ممنوع نبود رفتيم که کل مسير جاده آسفالته، اما خطرناک است و من ترجيح مي دهم دوباره آنجا نروم

ناهار را که بندرعباس خورديم راه افتاديم به‌سمت قشم که گلي که عکسش را انداختم استبرق مي‌باشد که روبه‌روي ساختمان محيط زيست قشم گل داده بود و کلي به نظر من زيبا مي آمد. رفتيم لافت و از چاههاي طلا و بافت زيباي لافت ديدن کرديم و چيزي که اين‌بار کشف کرديم، خانه فرهنگ لافت بود که ارزش ديدن دارد، اتاقي بئد با نام حجله که کلي با زرق وبرق تزئين شده بود و راه افتاديم به سمت روستاي شيب دراز، روستايي که مردمش آب باران را ذخيره مي کنند و در فصل گرما آب نوشيدني شان است. شيب دراز يکي از محل‌هايي‌ست که لاک‌پشت عقابي در آن تخم‌گذاري مي‌کند ، لاک‌پشتي که در خطر انقراض است. از اواخر بهمن تا اوايل خرداد براي تخم‌گذاري به سواحل شيب‌دراز مي آيند . ساعت حدودا 9 بود که با ميثم و گيتا و نجيبه شروع کرديم به قدم‌زدن در ساحل، جايي که لاک‌پشت از خودش به‌جاي مي گذارد کاملا مشخص است، اما قبل از تخم‌گذاري و بعد از تخم‌گذاري اصلا نبايد به لاک‌پشت نزديک شد، تنها در لحظه تخم‌گذاري که لاک‌پشت حس ندارد مي‌توان تخم‌ها را ديد و از آن فیلم گرفت. بچه های محیط زیست منطقه آزاد با سرپرستي آقاي دره‌شوري، تخم‌ها را جمع کرده، شماره‌گذاري مي کنند و در جايي که حصارکشي شده است زير خاک ذخيره مي‌کنند، چون روباه‌ها و سگ‌ها اگر تخم‌ها را گير بياورند يکي از خوراک‌هاي لذيذشان است و گويا مردم محلي نيز به‌خاطر خاصيت درماني آنها، مصرفشان مي کردند. صبح روز بعد گيتا مثل مامانا رفته بود از روستا خريد کرده بود و چيزي که برا ما عجيب بود اينکه توريستي که به ايران مي آيد هميشه از سرويس‌هاي بهداشتي نالان است، راستش يکي از دغدغه‌هاي آنهايي که مسافرت بين شهري دارند همين موضوع است، در شيب‌دراز ما از سيستم بهداشتي شگفت زده شده بوديم؛ جايي که آب‌درياست و شور و مردم روستا از آب باران براي خوردن استفاده مي‌کنند، سيستم بهداشتي بسيار مرتب و تميزي برقرار بود که با برگ‌هاي نخل برايش ديوار درست کرده بودند و من فکر مي‌کردم هيچ‌کاري ندارد بين تمام شهرها چنين سرويس‌هاي تميزي وجود داشته باشد. بعد از ديدم دره ستاره‌ راه افتاديم به‌سمت بازار درگهان و من و ياشار کيف خريديم و حرکت به سمت بندرعباس، براي رفتن به ميناب که قرار شد با لباس محلي جنوبي بريم به يک عروسي.از خانواده ميثم لباس محلي گرفتيم، شلوارهايي کهخ قسمت پائيني آنها گلابتون‌دوزي شده است و گيتاي بااستعداد از خواهر نجيبه در مدت چند دقيقه ياد گرفت. از سد ميناب هم ديدن کرديم و اولين بار بود که عظمت عمراني چنين بنايي را از نزديک حس مي‌کردم؛ شنيديم که در مدت اين بيست و اندي سال که سد پابرجاست ، تنها دو يا سه‌بار دريچه‌هاي سرريز را باز کرده‌اند و اين به‌دليل بارش کم باران در آن منطقه مي باشد

سه‌شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۵

مسافرت نوروزي- دوردرياچه اروميه


سه‌شنبه روز اول فروردين راه افتاديم، توي مسير هر ماشيني رد مي‌شه همه خوشحالند، هم تعطيلي، هم ديدن دوستان و آشنايان، من هميشه از شلوغي راهها در فروردين خوشحال مي‌شم به اين دليل که نشان سرزندگي‌ست. مسير بزرگراه 80 کيلومتر بعد از زنجان به بعد افتتاح نشده است اما آسفالت است و ما اين خيابان 2طرفه وسيع را به باريکه دوطرفه با پيچ‌هاي خطرناک ميانه ترجيح داديم و از مسيري رفتيم که اصلا گاردريل نداشت چه کناره‌ها چه وسط. نزديک هشترود خورديم به جاده قديمي وتا بناب ديگه از جاده قديم رفتيم. به ياشار گفتم ببين خونه همه عمه و عموها شام و ناهار مي‌ريم که ديگه نشنويم ياشار آويسا نمي‌آن اين‌طرف‌ها، بذار هرچقدر دلشون مي‌خواد مارو ببينن، سفره‌هاي نوروزي بناب با اين‌طرف‌ها متفاوت است، مثلا بادام پسته، فندق و... همه‌چيز هست اما قاطي نمي‌کنن، جداجدا مي‌زارن که من خيلي مي پسندم، پير که شديم، اگه نوه‌هاموون و بچه‌هامون مثل من و ياشار ناخلف نشدن و نوروز اومدن پيشمون، هرسال براشون سفره نوروزي به‌سبک يک شهر يا منطقه‌اي خاص را مي‌چينم؛ يک روز رفتيم روستاي آلقو، تو يکي از اين خونه‌هايي که جزؤ آرزوهاي منه، يک‌طرف اتاق‌هايي براي زندگي و طرف ديگه 2 تااتاق يکي براي گوسفندها و اون يکي برا بره‌ها که 20تايي بودن، کلي صحنه‌ها بود اونجا برا عکاسي. نشستيم يک صبحانه عالي با نان و پنير محلي خورديم و گوسفندي براي قرباني گرفتيم و برگشتيم، خانم صاحبخانه آنچنان تنومند و هيکلي بود که من يکه خوردم، نه اينکه بدفرم ، يا چاق، نمي‌دانم اما من ياد سهراب افتاده بودم. چون حدود 30 نفر از دوستامون قرار بود بيان دور درياچه اروميه رو باهم بگرديم ، من و ياشار تا وقت گير مي آورديم مي رفتيم بناها و آثارباستاني بينون، گنبد سرخ و برج مدور و گنبد کبود و مقبره اوحدي مراغه‌اي را بناب ديدم ، مراغه آثار باستاني زياد داره که به علت پايتخت‌بودنش در زمان هلاکو است و دانشمندي مثل خواجه نصير که رصد‌خانه مراغه، را سالها پويا نگاه داشته بود. الانه هيج استفاده علمي از مکان نمي‌شه، هيچ جيزي وجود نداره، فقط نيم‌کره سفيد زيبايي که با دوستان کنارش بشه عکس يادگاري گرفت، ادامه دارد. کباب بناب هم براي يک وعده ناهار در نظر گرفته شده بود. به فاصله 10 دقيقه از مراغه روستايي با نام ورجوي وجود دارد که معبدي قديمي از دوره اشکانيان به‌جاي مانده است، متاسفانه رسيدگي خاصي نشده است. با دوستان دوشنبه راه افتاديم به سمت ملکان و شاهين‌دژ و تخت‌سليمان که شب رسيديم و براي استراحت و شب‌ماني در مدرسه‌اي شبانه‌روزي که همه امکانات را داشت استراحت کرديم. زندان سليمان و آتشکده واقعا ديدني‌ست، زندان سليمان که بالاي تخته سنگي مي‌باشد واقعا هولناک است و اسم زندان عجيب است، چون هرکسي چه به عمد و چه غير از آن به آنجا انداخته مي‌شد، بعيد به نظر مي رسد زنده ماندنش. راهنماي آتشکده آقاي عاشقي مدتي هم با آلماني‌هايي که براي اکتشاف و باستان‌شناسي به‌آنجا آمده بودند همکاري داشته‌اند و آلماني هم صحبت مي‌کنند، شخصيت نايابي داشتند، در سن 95سالگي، بانشاط و سرحال و پويا . پرندگاني که همراه ميثم در منطقه ديديم: کلاغ نوک زرد، گردن‌بور، نوک‌سرخ، چک‌چک، گنجشک کوهي، سار، پرستوي شکم‌سفيد، هدهد و سهره طلايي. متاسفانه يکي از ميني بوس ها در مسير برگشت به الاغي زد و حاصلش چندساعت معطلي در تکاب بود، چون بايد پسري که روي الاغ نشسته بود را به بيمارستان مي‌رسانديم که خوشبختانه به‌خير گذشت و با دوندگي‌هاي فرشيد و کاظم، دو ميني‌بوس ديگه تا اروميه رديف شد و راه افتاديم؛ به‌علت تاخيري که پيش آمد مجبور شديم غارسهولان را حذف کنيم که به کاظم گفتم غار سهولان عليصدر کوچک‌شده است و دلمان زياد نسوزد که نمي‌توانيم ببينيم. منطقه شکارممنوع بيان ، منطقه‌اي است بسيار وسيع از شاهين‌دژ تا تخت‌سليمان و ازطرف زنجان به منطقه حفاظت‌شده انگوران مي رسد. اروميه ميهمان خانه دانشجويي ميثم، خواهرزادم بوديم که مامان و مادربزرگش برايمان خيلي به‌زحمت افتاده بودند و کوفته درست کرده بودند که ما غذاي اصيل منطقه آذربايجان را خورده باشيم. صبح چهارشنبه به‌راهنمايي فرشيد از رودخانه و سد شهرچاي ديدن کرديم و بعد از مسير سيلوانه تا باني رفتيم، روستايي که مردمش کرد بودند و درختان گردو در آن فراوان. بعد به سمت سلماس راه افتاديم که ناهار را در روستاي کاظم‌داشي باشيم، کنار درياچه اروميه که يکي از جزيره دوقلوها نيز با همين عنوان است و فرشيد کلي ماجرا تعريف کرد از پايداري مردمي که چه‌مدت طولاني با آب باراني که روي سنگ‌هاي جزيره جمع مي‌شده مقاومت کرده‌اند، بايد کتاب تاريخ آذربايجان را دوباره بخوانم، چون اسامي افراد و اينکه مبارزه عليه چه کساني بوده است الان در خاطرم نيست . درياچه اروميه نزديک به صد جزيره دارد که به‌گفته فرشيد در چزيره اشک دوقلاده يوزپلنگ رها کرده بودند که الان خوشبختانه ني‌ني هم دارند. شبه‌جزيره اسلامي چندين روستا دارد که مردم در آنها ساکن‌اند. براي اينکه رانندگي در شب نداشته باشيم به اين فکر افتادم که بريم خوي خانه شهريار و الهام که بهد از هماهنگي با کاظم، سرپرست کل ، ما به سمت خوي راه افتاديم و دوستانمان به سمت ماکو، بهدش که ديدم مسير خوي به ماکو مثل جاده چالوس پيچ‌پيچي و خطرناکه، خدا رو شکر کردم که شب نرفتيم؛ شب با مهمان‌نوازي دوستانمان کلي به ما خوش گذشت و صبح بعد از ديدن برج شمس و دروازه سنگي راه افتاديم به‌سمت چالدران،در اين نقشه‌اي که من دارم جاي چالدران نوشته سيه‌چشمه. دروازه سنگي که از سنگ‌هاي سياه و خاکستري ساخته شده است چسبيده به‌بازار خوي مي‌باشد و از آثار دوره قاجار،حيف که ايام تعطيلات است و بازارها بسته؛ چون ياشار از تخمه که محصول اصلي خوي مي‌باشد کلي تعريف مي کرد و مي گفت يک بازارشون کلا تخمه مي فروشند. تزيينات برج 12 متري شمس با شاخ قوچ م بزکوهي مي‌باشد که گفته مي‌شود حاصل يک‌روز شکار شاه‌اسماعيل بوده، که از نظر من اصلا چيز بعيدي نيست. رواياتي‌ست مبني برآنکه شمس تبريزي مراد مولوي در اين بنا به‌خاک‌سپرده شده است. قره‌کليسا يا کليساي طاطائوس که داغ کنکور مرا تازه کرد، چون يکي از سوالات کنکورمان اين بود که ارمني‌ها در چه ماهي و چه روزي آنجا مراسم دارند؛ تاريخ ساختش به‌ابتداي مسيحيت برمي گردد و بيشتر از همه توضيحي که راهنما در مورد فرشته‌هاي روي درها مي‌دادند و اينکه کدام در وروديست و کدام در خروجي بعد از منزه شدن، براي من جالب بود. مراسم از 18 تيرماه به‌مدت 3 روز در اين کليسا ادامه دارد. آسيابي قديمي هم در کنار کليسا هست که چوب‌هاي دوارش ارزش ديدن دارد. مقبره سيد صدرالدين در 4 کيلومتري شهر چالدران در روستاي "سعدل" متعلق به سيدصدرالدين، وزيراعظم شاه‌اسماغيل صفوي مي‌باشد که در جنگ چالدران به‌شهادت رسيده و اخيرا بناي يادبودي باشکوه و هماهنگ با مقبره اصلي جاي آن بنا شده است. تا يادم نرفته از حجاري‌هاي خان‌تختي بگويم که در 76کيلومتري جاده اروميه ـسلماس در روستايي با اين نام واقع است ؛ برروي تخته‌سنگي نقش مردي سواربراسب، همراه دوسوار ديگربا لباس‌هايي که به‌پوشش دوره ساسانيان مي‌خورد، نقش بسته است.ساعت يک ظهر رسيديم خانه که چه عرض کنم، عمارت سردار ماکو که در روستاي باغچه‌جوق واقع است.باغچه جوق ماكو از جمله آثار متعدد باستاني و تاريخي شهر ماكو در آذربايجان غربي است. شهر ماكو كه از نظر ساختار فيزيكي قابل توجه است از قلاع محكم سر حدات ايراني و عثماني محسوب مي‌شود، چنانچه در سال 1045 هجري قمري، سلطان مراد چهارم عثماني، يكي از سرداران معروف خود، قره مصطفي پاشا را براي خرابي قلعه نظامي اين شهر مأمور كرد ؛ ولي با مرگ سلطان مراد چهارم اين دستور عملي نشد. در زمان صفويه نيز قلعه نظامي ماكو براي دولت ايران اهميت خاصي داشت. در سال 1052 هجري به زمان شاه عباس دوم قلعه ماكو را به علت آنكه پناهگاه مفسدان شده بود، ويران ساختند. امروزه، بافت قديمي شهر با بقاياي برج و بارو و محله بندي و كوچه هاي قديمي بسيار ديدني است.كاخ تاريخي وبا شكوه باغچه جوق ماكو داخل باغي به وسعت حدود 11 هكتار در اواخر دوره قاجـار به دستور اقبال السلطنه مـاكويي، يكي از ســرداران مظفـــرالدين شاه و از حكام مقتدر آن دوره ( 1324-1313 هجري قمري ) ساخته شده و تأثير شگرفي از سبك معماري روسيه آن زمان پذيرفته است. در سال 1353 هجري قمري، ساختمان باغچه جوق از وراث سردار ماكويي توسط دولت خريداري شد و پس از انجام برخي تعميرات ضروري، اين مجموعه از سال 1364 براي بازديد عموم به عنوان كاخ موزه آماده گرديده است. براي اينکه درمسيرمان که شب بايد به تبريز مي‌رسيديم به تاريکي نخوريم و ارس باشکوه را درروشنايي روز ببينيم از دوستان خداحافظي کرديم و آبجي‌کوچيکه را سپرديم به بچه‌ها و راه افتاديم. چيزي که يادم رفت، منظره آرارات باشکوه است که از ماکو دوقلوها واقعا سحرآميزاند. در کناره ارس منطقه حفاظت‌شده مراکان و ارس را داريم. دو مسير دارد و از مسير کناره رود که پيچ‌ها و شيب‌هاي خطرناکي دارد بايد با مجوز رد شد، قبلا خوانده بودم که دو پل قديمي در مسير وجود دارد، بر روي ارس، اما چون جايش را نمي‌دانستم هرچه دقت کردم پيدا نکردم؛ شهر نخجوان در آن‌سوي ارس به‌راحتي ديده مي‌شود. در مسيرمان به جلفا جاده به دو شاخه ثقسيم مي‌شد، اتفاقي پيش رفتيم و از کليساي سنت استپانوس سر درآورديم، ديگه هر مسيري به ياشار مي‌گفتيم برو چون فرقي نمي‌کنه، يا به‌جايي که منظورمونه مي‌رسيم يا جاي بهتر؛ کليساي سنت‌استپانوس خيلي به‌دل مي‌نشيند، شايد به‌اين دليل که اطرافش پر از شکوفه بود. از مرند و صوفيان گذشتيم و جايي که برف است و آب و شکوفه و گياهان تازه‌سبز‌شده مسلما نياز به‌تعريف ديگري ندارد. شب را تبريز خوابيديم. جمعه 11 فروردين راه افتاديم به سمت مشکين‌شهر که هم رضا را برسانيم و هم از شهر و سبلان باشکوه ديدم کنيم. آب مشکين‌شهر به‌نظرمان بسيار گوارا آمد. بعد از ناهار مفصلي که مامان رضا برايمان لطف کرده بودند، درست کرده بودند، راه افتاديم به سمت آبگرم قينرجه و مويل و ايلاندو که رضا مي‌گفت چون قبلا دو مار توي اين آب بوده‌اند به‌اين نام خوانده مي‌شود، بعد از اينکه کل مسير را رفتيم کاشف شديم که سيل تاسيسات را برده است و رضا نه‌اينکه تهران زندگي مي‌کند اطلاعاتش به‌روز نيست؛ بعد در مورد شترهاي دوکاهان مشکين‌شهر شنيديم که آن موقعي که ما رفته بوديم چون اطلاع نداشتيم ، نتوانستيم ببينيم، اما خوشبختانه بتسا و پويا فيلم گرفته بودند و چند شب پيش که خودمان را خونه آنها دعوت کرديم شترهاي دوکوهان را ديديم؛ بتسا از بچه‌شتري فيلم گرفته بود که تازه نيم‌ساعت بود به‌دنيا آمده بود و قادر به‌راه‌رفتن نبود. عکسي که در بالا گذاشتم، عکس حميد يکي از دوستان بسيار نازنيني‌ست که عملا نمک برنامه‌هاست. اين عکس را در موزه مردم‌شناسي بناب ازش انداختم که پينار خواهرزاده ياشار را بغل کرده و کنار مجسمه خانمي با پوشش محلي، ايستاده است. در مشکين‌شهر از بقعه شيخ‌حيدر ديدن کرديم که چندين قبر داخل آن بود و بيرون بقعه سنگ‌يادبودي مربوط به‌سال هزار و سيصد و بيست و چهار،‌ که نمي‌دانم مرتبط با چه قضيه‌اي بود. راه افتاديم به سمت اردبيل . از مسير اصلي نرفتيم و چند کيلومتري خاکي رفتيم، اما نهايتا مي‌ارزيد چون دايم از ميان باغ‌ها رد مي‌شديم. محمد و آرزو آمده بودند دنبالمان. رفتيم درياچه شورابيل را ديديم که از درياچه اروميه قديمي‌تر است و اطرافش کاملا تفريحيست، 6 نفري سواراين سرسره بزرگ‌ها شديم و اين‌قدر جيغ کشيديم که مسئولش بهمون گفت: چون شماها خيلي مشتري جذب کردين، جايزتون اينه که دوباره سرسره‌بازي کنيد. در اردبيل از بقعه شيخ‌صفي‌الدين اردبيلي ديدن کرديم. يک حلواي مخصوصي داشت که ما تجربه‌اش نگرديم،‌اما اطراف بقعه پر بود از مغازه‌هاي حلوا فروشي. به‌سمت درياچه نئور رفتيم که از اردبيل به‌صورت مشخص تابلو دارد، وليکن يخ درياچه از برف جاده قابل تشخيص نبود و کامل يخ بسته بود، اما براي پياده‌روي تابستان يکي از بهترين مناطق است. سرعين که نزديک اردبيل است و ما ترجيح داديم نرويم و به سمت تبريز راه افتاديم که برويم بناب و در بين راه در گذر از سراب، کوههاي پربرف بزقوش آنچنان مرا هيجاني کرد که در پي تدارک برنامه‌اي براي صعود به آنم، اگر خدا ياري کند