شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۸

آرتان و شيطنت هاي شيرينش

يک : آرتان دوست داره خودش کالسکه اش را هل بدهد و کلي به وجد مي­آيد، منم چون ديدم الان اين نيرو درش قوي است رفتم از اين موتورهايي که کودک راه مي برد گرفتم که دو منظوره است، البته بايد سر هم کنيم، الان هل مي­دهد که راه برود و اگر به صورت موتور سرهم کنيم براي تقويت پا بهتر است. دو: ديروز رفته بوديم بالکن بازي کنيم کفشهاي من را از نرده مي انداخت پايين و مطمئنم وجدي که احساس مي کرد از ارشميدس که اورکا گويان از حمام دويده بود بيرون کمتر نبود، آنچنان مي­خنديد که من هم تحت تاثير قرار گرفتم و وقتي لنگه ديگر را هم انداخت هيچ نگفتم، کار به کفش بعدي که رسيد ترجيح دادم آنها را بپوشم که آرتان از خيرشان بگذرد و از باباي آرتان کمک طلبيدم و آمديم داخل خانه. سه: آرتان عاشق خوردن خاک گلدان است، فکر مي­کنم به اين دليل که تنها چيزي بوده که ما مانعش شديم، هنوز راهکاري برايش پيدا نکردم. چهار: آرتان فقط غذاي تازه پخته شده مي­خورد،‌ خودم هنوز در حيرتم که چطور متوجه مي­شود، اما ديروز من و ياشار در مورد اين قضيه مطمئن شديم، من حاظرم دائم پاي گاز باشم و پسرکم غذا بخورد. پنج: چند روز پيش آرتان همش به کامپيوتر اشاره مي­کرد،‌ وقتي آوردم، عکسهاي بابابزرگ و مامان بزرگ را که ديد دويد به اتاقي که آنها وسايلشان را آنجا مي گذارند و استراحت مي کنند و وقتي ديد نيستند همانطوري گريه کرد که روز بعد رفتن آنها گريه مي­کرد، باز دوباره به عکسها نگاه مي­کرد و بدو بدو مي رفت تو اتاق و همين جريان. اين روزها گاها که دارم جرياني براش تعريف مي کنم که توش اسم بابابزرگ مامان بزرگ را مي برم نگاهي به اطراف مي­اندازد که متوجه مي شوم چقدر دوست دارد آنها را ببيند، فکر مي کنم بابابزرگ مامان بزرگ را از من و ياشار بيشتر دوست دارد، اما وابستگيش به ما بيشتر است. شش : از کلمات نه را از روي فهم مي گويد، وقتي مي­گويم آرتان آب مي خوري مي گه نه، مي دونم که نمي­خواد. دو کلمه ديگر هم مي­گويد که با کمال شرمندگي هنوز معناي آنها را نمي­دانم. هفت: عاشق حيوانات است و اگر تلويزيون روشن باشد و جيغ آرتان را بشنويد مطمئنا يا اسبي است يا خرس يا هاپويي، دنبال کانالي هستم که حيوانات را بيشتر نشان دهد و البته در ايران قابل دسترسي باشد

شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۸

كش كلاه تولد

اين روزها خيلي به ياد احد و احسان مي افتم، مسافرتي با هم مي رفتيم و تمام مسير احد خوش بيان داشت از شيطنت­هاي بچگي خودش و برادرش تعريف مي­كرد، آن موقع چه اندازه ما خنديديم و الان فقط به مادر احد فكر مي كنم كه چه شرايطي را متحمل بوده است. جمعه روز بعد از تولد آرتان، شب بدي براي ما رقم خورد، پينار، دخترعمه آرتان و آرتان داشتند بازي مي­كردند، پينار كلاه تولد رو مي ذاره سرش و آرتان هم هوس مي كنه، اما ذاتا از هر چيزي كه سرش باشه بدش مي­ياد، اين روزهاي گرم تابستان هم كلاه آفتابي را كلي با نذر و نياز رو سرش نگاه مي داره، تا حس مي كنه كلاه رو سرشه، كش اون رو مي كشه كه از سرش در بياره و كش نازك كلاه تولد در مي ره و از بخت بد مي­خوره به چشم آرتان، گريه اي كه آرتان سر داد، نشان از درد بسيار شديد داشت، لكه خون تو سفيدي چشمش كاملا مشخص بود، ساعت ده و نيم بود كه آرتان را رسانديم اورژانس اطفال بيمارستان ميلاد، دكتر قطره آنتي بيوتيك چشمي داد كه هر شش ساعت بايد يك قطره ريخته شود و توصيه كرد برسانيم پيش متخصص چشم. پرسيدم نمي­شه تا صبح صبر كرد، گفت ببينيد چشم ضربه خورده است و بر ما حجت تمام شد و رفتيم به سمت بيمارستان فارابي كه تخصصي چشم پزشكي است. سعي مي­كردم با برج ميلاد توجه آرتان را جلب كنم كه نخوابد، به ماشين هاي اطراف نگاه مي­كردم و تعجب از شادماني ديگران، مگر اضطراب مرا نمي بينند، مگر متوجه دلواپسي من نمي شوند، آرتان خوابش برد و تا در اورژانش فارابي نوبت ما شود ساعت يك نيمه شب شده بود و مجبور شدم بيدارش كنم كه مات و متهوت مانده بود اين همه دستگاههاي عجيب غريب چيست. مگر مي توان كودك يكساله را پشت اين دستگاهها نشاند، ياشار دست و پاي آرتان را گرفته بود و من سعي بيهوده مي كردم تا چانه و پيشاني نازنينش را تنظيم كنم و دكتر سعي مي كرد پلك آرتان را باز نگاه دارد. مرحله اول چك شد و دكتر قطره اي نوشت تا در سه نوبت ده دقيقه اي در چشم آسيب ديده ريخته شود كه بتوانند مردمك را چك كنند. اينكه اين نيم ساعت تا گرفتن نتيجه بر من چه گذشت فقط مامان ها مي دانند. آرتان شديدا مقاومت مي­كرد در برابر قطره و هر دفعه كه خانم پرستار نزديك مي شد وحتي با مريض ديگري كار داشت شروع مي­كرد به گريه، قطره اي هم كه مي ريختند سوزش داشت و آدم بزرگ هاش ناراحتي شان را كتمان نمي­كردند. بار دومي رسيد كه آرتان بايد پشت آن دستگاه مي نشست و با كمك من و ياشار و دكتر، سلامتي بيناييش تاييد شد، اما مبارزه آرتان هم در اين ميان برايم جالب بود كه چطور با جيغ ها و داد و فريادهايش از حريم خودش دفاع مي­كرد. آيا ما هم از اين همه ميدان مين جان سالم به در برده ايم و به اين سن رسيده ايم، يادم مي ياد حول و حوش هفت سال داشتم و نزديك خانه­مان جاليز هندوانه اي بود و منزل ما هميشه چند تايي هندوانه. هندوانه بزرگي برداشته بودم و بزرگترين كارد خانه را به تقليد از مامان بابا، رفتم كه هندوانه را ببرم آنچنان زدم به شصت دست چپم كه هنوز بعد سالها متحيرم كه چگونه جدا نشد ، هر چند كه جايش هنوز به يادگار بر انگشتم باقيست. آرتان بسيار مهربان است و اين صفت بارزشش را دعا مي كنم هميشه همراه داشته باشد، هر چيزي هم ازش خواسته باشيد حتما مي دهد، غذا كه مي­خورد اصرار دارد به عروسك هايش هم بدهد. خيلي خوشحالم كه كتاب دوست دارد و اين عشق من به كتاب خريدن الان دو مشوق پيدا كرده است، هم علاقه مندي هاي خودم و هم عشق آرتان به كتاب. چهار جلد كتاب است، چاپ انگلستان، به شكل اردك و گوسفند و گاو و خوك، از شهر كتاب ميرداماد خريدم، آرتان خيلي دوست دارد. ماجراي اردك به اين صورت است كه اردك داشته شنا مي كرده، قورباغه بهش مي گه مي آيي بازي كنيم ، اردك مي گه چي بازي، قورباغه مي گه من مي رم قايم مي شم، بيا منو پيدا كن و مي ره لاي سبزه ها قايم مي شه، تك تك اين جملات عكس دارد و بسيار جذاب است، صفحه آخر قورباغه را نشان مي دهد كه مي پره بيرون و مي گه من اينجام، تا اينو مي گم، آرتان دستاش رو مي بره بالا، دقيقا به شكلي كه آقا قورباغه تو كتاب انجام مي ده. مامان هاي مهربان مواظب كش نازك كلاه تولد كوچولوهاتون باشيد و اگه لزومي نداره كش رو جدا كنيد

چهارشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۸

آرتانم به دنيا خوش آمدي

آرتان من يكساله شد و اين يكسال اصلا زود نگذشت، سنگيني سيصد و شصت و پنج روز را كاملا حس مي كنم، آما شيريني آرتان به مانند هر كودك ديگري روز به روز بيشتر مي شود و به همان اندازه خطرات اطراف. آرتان دو هفته پيش با بيماري سنگين روزئولا دست و پنجه نرم مي كرد، تب چهل درجه اي كه با شياف هم پايين نمي آمد در نهايت تحمل مرا شكست و زنگ زديم مامان بزرگ آرتان براي كمك بيايد. چهار شبانه روز كمترين درجه بدن آرتان سي و نه درجه بود، دايم زير آب بود و شربت استامينفن و شياف و گونه هاي قرمز و بدن آنقدر داغي كه ديگر جراتم را از دست داده بودم براي شير دادن بغلش بگيرم، به دماسنج مشكوك شديم و دوباره خريديم كه ديديم نه هيچ فرقي نمي­كند، اصلا پايين نمي آيد، مامان عرفان قبلا از اين بيماري در وبلاگ عرفان نازنين نوشته بود و روز اول وقتي همه معاينات از سلامتي آرتان خبر داد من به اين بيماري شك كردم، صبح روز چهارم بعد از چند شب بي­خوابي با اينكه آبجي كوچيكه هم براي كمك آمده بود و بسيار مفيد بود، از بوي تبي كه خانه را پر كرده بود، من و ياشار و ارتان ساعت پنج صبح زديم بيرون، انگار محيط خانه را مقصر مي دانستيم، من كه هذيان مي گفتم، يكدفعه از خواب چند ثانيه اي بيدار مي شدم و نگران آرتان مي ديدم هنوز خواب است، نمي دانم ياشار چگونه رانندگي مي­كرد، اما خنكاي آن موقع صبح اندكي تسكينمان داد، بايد از آرتان آزمايش خون مي­گرفتيم، احتمال عفوني شدن خونش مطرح شده بود، چه پروسه ايست از كودك يكساله پر و شر و شور، چند سي سي خون گرفتن، آرتان زير چشماش گود رفته بود، لپ هاي خوشگلش ناپديد شده و چشمانش بي­رمق به ما نگاه مي كرد، با اين همه موقع خون گرفتن اينقدر جيغ كشيد كه تا چند روز بعدش صداش خروسي بود، بالاخره عصر روز چهارم تب خوابيد و جوش ها زد بيرون. بله روزئولاي سنگين بالاخره خودش را نشان داد، از دكتري شنيدم كه همه بچه ها اين بيماري را تجربه مي­كنند. كتاب دكتر فيض هم بسيار كمكم بود در طي اين مدت. به نظر من آب هندوانه و خاكشير در مورد تب معجزه مي­كند، مسلم اينكه به كسي توصيه نمي كنم، وليكن براي آرتان جواب مي دهد. خودم كه تب بالا داشتم با ماليدن نشاسته خيس شده به پيشاني ام زود خوب مي شدم و جالب اينكه در مورد آرتان هم كارگر بود
چند روزي طي شد و آرتان را شنبه گذاشتم مهد، يكشنبه ديدم آرتان فيس فيس مي كنه و سرماخوردگي سنگيني شروع شد، در اين حد كه از چشمهاي كوچولوي نازنين من هم دايم آب مي آمد، بيني كه انگار رودخانه است، خوشبختانه ايندفعه دوست نازنيني آرتان را معاينه كرد و گفت نه گلوش عفوني نيست، بايد دوره سرما خوردگي طي بشه، باز شب بي خوابي­هاي من و آرتان و بابا شروع شد، طفلك بينيش كيپ مي­شد، قطره مي ريختيم از خواب مي پريد، همچي موثر هم واقع نمي شد، مي­خواست شير بخوره نمي توانست، عصبي مي شد و شروع مي كرد به گريه، اين جريان پنج شب طول كشيد، فكر مي­كنم محيط مهد كاملا بچه­ها را مستعد بيماري هاي ويروسي مي كند، آرتان هم بعد از يك بيماري سنگين هنوز نتوانسته بدنش را بازيابي كند و دوباره يك مريضي ديگر، از عوارض اين بيماري ها هم اينكه بسيار بدغذا شده است و تقريبا هيچي نمي خورد