دوشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۸

عکس هاي آرتان







دوازده ماهگي

آرتان وارد دوازدهمين ماه زندگي شد، بسيار شيرين و بانمک، خنده­هايش را با دنيا عوض نمي­کنم، دو دندان قاصله دار بالا هميشه معلوم است، بسيار مهربان است و اگر من يا ياشار را درهم ببيند، آنقدر شيطنت مي­کند که خنده­مان بگيرد. شرايط خانوادگي­ام به سويي پيش رفت که يا بايد ديگر سر کار نمي­رفتم، يا آرتان را مي­گذاشتم مهد و اين در حاليست که من با مهد کودک قبل از سه سالگي مخالفم. دو ماه مرخصي بدون حقوق گرفتم، يک هفته­اي رفتيم زيراب که اگر چه من و ياشار بد با هم به تناقضاتي رسيده بوديم و آنچنان از طبيعت استفاده نکرديم آما آرتان واقعا شرايط ايده الش را مي­گذراند. باران، هواي مه گرفته، گوسفندهايي که صبح­ها مي­رفتند چرا و از جلوي خانه ما رد مي­شدند و تا ما صداي زنگوله مي­شنيديم، مي­پريديم آرتان را مي­برديم جلو در که تا از ديد ناپديد مي­شدند همينطور با اشتياق نگاهشان مي­کرد، ميو­ميو­ها که در حياط بودند و دو تا ني­ني­هايشان هم بالاي شيرواني رژه مي­رفتند. عصرها مي­رفتيم آنطرف رودخانه که از گاوداري شير بگيريم، واي که آرتان چقدر از خودش هيجان نشان مي­داد و مگه مي­شد از آنجا آمد، گريه مي­افتاد و نمي­دانم ما چه مدت زمان بايد آنجا مي­مانديم که آرتان راضي مي­شد، امامزاده­اي هم بالاي همان مسير بود که آرتان را مي­گذاشتيم در آغوشي و با نيم ساعت شيب رو با بالا مي­رسيديم با امامزاده اي وسط جنگل، مشکلي که با خودم پيدا کرده­ام اين است که از نزديک شدن به گاو مي­ترسم، حتي در کوچه­مان وقتي گاو بود، کلي مسيرم را کج مي­کردم و آرتان به بغل از کوچه بالايي مي­رفتم خانه و اعتراض­هاي آرتان را بايد متوجه مرغ و خروس­ها و غازها مي­کردم. قبلا که رفته بوديم زيراب، چند گل نسترن از ديوار همسايه چيده بودم و اين دفعه که رفتيم با کمال تعجب ديدم ريشه زده­اند و سرحالند، واي که چقدر فضاي عالييست براي گل­کاري، بدون مراقبت همه­جانبه­اي که ما در تهران در مورد گلدان­هايمان اعمال مي­کنيم. ياشار داشت زير درخت گردو با چوب­ها جاکقشي درست مي­کرد و آرتان هم دور و برش روي سبزه­ها بازي مي­کرد و اصرار داشت با همان قطعه­اي بازي کند که ياشار داشت بر آن ميخ مي­کوبيد، بعد مي­ماند لباس­هاي گلي آرتان که آنجا اصلا خشک نمي­شد. عاشق اين است که دستش را بگذارد زير شيرآب و چکه­چکه آب برود در استينش تا زيربغل، وقتي مي­خواهم بروم حمام که بشورمش تا مي­گويم آب2بازي، بال­بال مي­زند. با آرتان و دوستان گروه نمونه جلسه­اي داشتيم با نسيم و جعفر، زوجي که دور دنيا را براي صلح رکاب زدند. ديداري هم داشتيم با نيما يزدي­پور، هم­دانشگاهي و هم­نورد قديمي که اورست را صعود نمود. آرتان اين روزها سعي دارد بايستد و راه برود و اصرارش از وقتي شروع شد که رفتيم مهد و باقي کودکان از آرتان بزرگترند و همه مي ايستند و راه مي روند و آرتان هم مي­خواهد مثل آنها باشد. جريان مهد آرتان را مي گفتم، در بين همه شرايط مسيرم را اينگونه انتخاب کردم که برگردم سر کارم و گريه­هاي آرتان را طاقت بياورم. يک ماهي من و آرتان با هم سعي کرديم که با مهد کودک سازگار شويم، بعد از ديدن چندين مهد، نزديک محل کارم و منزل، بالاخره مهد کودک نارنجي را انتخاب کردم، چند روزي مي­رفتيم در حياط و راهروي مهد و آرتان خيلي ذوق داشت، بعد رفتيم در اتاق کودکان زير دو سال و من با آرتان مي­نشستم که آرتان با مربي و بچه­ها دوست شود و کم­کم روزهاي بعد مي­آمدم بيرون و در راهروي مهد مي­نشستم و از ده دقيقه شروع شد و بالاخره يک روز آرتان را گذاشتم و دو ساعت رفتم خانه و فرصتي تا مرباي توت­فرنگي درست کنم و اين روزها من سر کارم و آرتان در مهد، شير پاستوريزه مي خورد اما وقتي مرا مي­بيند خيلي عجيب بيست دقيقه اي شير مي­خورد و مسلما اگر شير خودم را مي دوشيدم، بهتر بود براي آرتان، چون شش ساعتي دورم از او، اما ترجيح دادم شش ساعت از بيست و چهار ساعت براي خودم و کارم باشد تا آنجا که ممکن است جدا از آرتان، صبح­ها آرتان را ياشار مي­برد و کالسکه را آنجا مي­گذارد تا عصر که من مي روم. من هر بار که مي خواستم آرتان را بگذارم احساس گناه داشتم و چون اين احساس را روح معصوم آرتان متوجه مي شد براي هردويمان سخت بود و در اين مورد ياشار به کمکم آمد. مطمئنا آرتان آنجا گريه مي­کند، مخصوصا که مي­دانم دوست ندارد کسي غير از من پوشکش را عوض بکند و وقتي هم که مي­خواهم پوشکش کنم اينقدر شيطنت مي­کند که من مي­گذارم دور دورش را در خانه بزند و بعد اگر رضايت داد پوشکش کنم، گاها هم اتفاق افتاده که در اين فاصله فرش يا موکت خانه را جاي پوشکش مي­گيرد و ... .آرتان عسلم اين روزها ما در سرزمين­مان معناي اصطلاح دروغ شاخدار را عينا لمس نموديم، اميدوارم در زندگانيت آنقدر شادماني و نشاط باشد که هيچ گاه به معناي دروغ نيانديشي چه برسد از نوع شاخدارش