شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۸

كبريت

اين روزها به طور ملموسي حس مي كنم كه آرتان ترجيحش اينه كه با بچه ها و افراد جديد باشه و در عين حال هر وقت دلش خواست مامانش حاضر باشه، ديگه وقتي عمو امين هست به من ميگه برو و اگه من متوجه نشم دستم رو مي گيره و چند قرمي دور مي كنه و دوباره خودش بر مي گرده پيش عمو امين.
وقتي دلش خوردني مي خواد ميگه غذا، بالا آوردن هاي آرتان هنوز دليلي براش پيدا نشده و من خوراكي ها رو مي ذارم كه هر وقت دوست داشت خودش بياد برداره كه اگه بالا آورد عذاب وجدان نگيرم، تنها دليلي كه شايد درست باشه موادنگهدارنده نوشيدني ها و كيك هاي بازاريست و من آرتان رو فعلا تحريم كردم، از بيسكوييت اي بازاري فقط بيسكوييت خشك مثل مادر بهش مي دم.
وقتي چيزي رو دوست نداره بخوره با تحكم تمام با انگشت اشاره آشپزخانه رو نشون مي ده و مي گه ببر

آرتان براي همه چيز مامان و ني ني داره، حتي يك مامان لودر داره يك ني ني لودر، به ميني بوس هم مي گه ني ني بوس
مسافرت كه رفته بوديم آرتان با پسري كه از قزاقستان اومده بود تو استخر هم كلام شده بود، من و مامانش دو كلام صحبت كرديم كه من متوجه بشم از كجا اومدند، اما كوچولوها با هم هر كدام به زبان خودشان مشغول گفتگو بودند و آرتان طبق معمول از لودر و تراكتور و ... مي گفت و ديگري، من كه متوجه نمي شدم، آرتان بايد برام تعريف كنه
ديشب آرتان كبريت گرفته بود دستش و دقيقا مثل ما سعي مي كرد روشن كنه كه موفق هم شد و خب من كنارش بودم، خيلي خطرناكه و كوچولوتون هر چقدر كوچك اگر روشن شود همان اتفاقي مي افتد كه در بچگي من افتاد و آشپزخانه اي را به آتش كشيدم

سه‌شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۸

چند عكس

نه، نه از من عكس نگيريد
آرتان و پينار در حال قطار سواري

مامان عاشق اين عكس دندوني آرتانه

اگه از آرتان بپرسيد كي اين نون ها رو ريخته، با كمال شجاعت ميگه آرتان

قوري قوري آرتان كه يادتونه، اون سبز پررنگه، عمه كوچيكه يه زوج هم براش آورده

دوشنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۸

ذرت يا هويج

بعضي وقت ها به دليل ثبت خاطرات آرتان مي نويسم، گاهي براي غرغر كردن هام، و بعضي وقت ها هم از ناراحتي به نوشتن از آرتان پناه مي برم؛
آرتان دو هفته اي با يك ويروس در حال جنگ بود و بعد از يك هفته كه خوب نشد، مامان يك هفته اي سر كار نرفت و در اداره غشقرقي بر پا شد كه اون سرش دو هفته ديگه كه موعد تحويل پروژه است معلوم مي شود. اين ويروس با تك سرفه هاي خشك آمد و كم كم زياد شد و كار رسيد به سرفه هاي خلط آلود و آنچنان شديد كه آرتان به دليل آن بالا مي آورد، بعد اينقدر خلطش زياد شد كه بعد از يك ساعت بلند مي شد سر جايش، تو رختخواب مي ايستاد و بالا مي آورد، قطره هم كه مي ريختم، تمام موارد جمع مي شد و صبح كه بيدار مي شد همان اول صبح قلپ قلپ بالا مي آورد، از اتفاق در اين ميانه متوجه شديم كه گوش پسرك ما هم چركيست و از اتفاق دوم اينكه به آزيترومايسين حساسيت داد و لپ هاش شروع كرد جوش زدن، بعد شروع كرديم سفيكسين، بايد من مي رفتم سر كار، يا بايد آرتانم را همراهي مي كردم كه هيچچي جز شير من نمي خورد و هفته دوم كه رفتيم دكتر يك كيلو كمتر شده بود؟ در اين ميان كاشف شدم كه پسرك من كوچكتر هم كه بوده به آزيترومايسين حساسيت نشان داده و چون اگزماي شديدي داشت روي لپ هاش، من اصلا متوجه نشده بودم، حالا چه بلايي سر پسرك من آمده؟
آرتان لباسشويي رو روشن مي كنه، چون از برق كشيدم چراغ ها روشن نمي شود، آرتان مي گه، مامان باتري نداره.
رنگ قرمز و سبز و بنفش و آبي و نارنجي را از هم تشخيص مي دهد، همان توپ هاي بسيار مفيد خاله سارا، ديشب ياشار كشف كرد، البته همه اتوبوس ها نارنجي هستند، با اطمينان تمام به اتوبوس آبي اشاره مي كند و مي گويد نارنجي
از يك تا ده مي شمرد و به هشت محل نمي گذارد، اين هم كشف مامان بزرگش بود
صبح هنوز بيدار نشده مي رود سراغ كامپيوتر كه از سري بيبي انيشتن ببيند، خودش مي گه، كامپيوتر هاپيش، يعني كامپيوتر خوابيده، بعد با شيرينترين زبان دنيا مي گه، بيداره، يعني بيدارش كن و من با تمام اعتقادم به اينكه بچه زير دو سال نبايد كامپيوتر و تلويزيون ببيند، با تمام وجود كامپيوتر را برايش روشن مي كنم.
با هم داشتيم ذرت مي كاشتيم در باغچه، آرتان ذرت را مي كوبد به زمين تا دانه هايش بريزد بيرون و بعد مي گويد ا، هويج شد