یکشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۹۰

آخر هفته ما

نهال کاری، درخت ازگیل را مجبور شد یاشار اینگونه نگاه دارد، باقی نهال ها در صندوق عقب
آرتان از زیراب تا تهران آنقدر تو ماشین بپر بپر کرد که نرسیده خانه خوابش برد
محمدجواد و آرتان
محمد جواد و آرتان در باغ محمد جواد
آرتان و بهار(عسل عمه)
موسیقی دان کوچک، آنچه زیر پاهایش گذاشته جعبه باقلوا و سوهان است
آرتان و بهار در خانه بازی سمنان
دایی نصرت به دنبال توپی که افتاد در رودخانه
بچه های طبیعت ندیده
آب بازی برنامه هر روزه آرتان
آرتان و بهار در خانه بازی سمنان

شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۹۰

قایم شهر

دوست ندارم آرتان چشمش به ماشين ديگران باشد مثل من که دايم چشمم به لکسوس ديگران است البته هر روز که آرتان را از مهد برميدارم کلي از پرايدمون تعريف مي کنم که ما را تا خونه مي رسونه که آرتان ياد بگيره از داشته هاش راضي باشه. اين روزها ذهنم مشغوله که چطور عزت نفس بچه را بالا برد که فقط پول را ارزش ديگران نداند, دوستي کمکم کرد که ورزش بسيار موثره و قبول دارم, من پايين آمدن اعتماد به نفسم با عدم ورزش کردنم هميشه همسو هستند.
ديروز با همکاران اداره سميناري بوديم که مديرانی دعوت شده بودند که قرار است از جان و مال و ناموس مردم محافظت بفرمايند, موقع پذيرايي دريغ از يک شيريني يا نسکافه که به ما برسد و موقع ناهار صف طويل براي گرفتن غذا و دعوا بر سر آن ما را به اين فکر واداشت که جماعت گرسنه, چگونه قرار است از مملکت دفاع کنند؟
از سمينار کذايي آمديم بيرون و خواستيم تاکسي بگيريم براي اداره, هنوز ننشسته بوديم که راننده شروع کرد از مريضي دخترش گفتن, ما هم سه تايي, فوري پياده شديم, من که اعصاب نداشتم, بي عاطفه شده ام؟؟
قلک محک آرتان, خيلي وقت ها به کمکم آمده و بارم را سبک کرده, هر دفعه که درب و داغون مي شم با پول انداختن در اين قلک آرامشم را پيدا مي کنم.
آخر هفته با آرتان و ياشار رفتيم سولقان, چه برفي, چه کوه هاي تپل از برفي, واي که چقدر غرق لذت شديم, حتي با بوکس و باد ماشيني که کلي برف روي من و آرتان ريخت و آرتان هاج و واج مانده بود که برف که از آسمان نمي آيد و متعجب از من پرسيد مامان از کجا بود, در ضمن ماشيني ديديم کنار خيابان که زير برف مدفون شده بود. آرتان اولين بار بود که مي ديدم به برف دست مي زند و خودش را کنار نمي کشد, روي برف ها قلت مي زند و يکدفعه با صورت خودش را مي انداخت روي برف ها, کل وجودش برفي شده بود و يک آدم برفي درست کرديم که خيلي ها تشويق مان کردند, دو تا کاج که آرتان گذاشته بود صندوق عقب ماشين را جاي چشمهاش استفاده کرديم و آرتان آخر سر که با گريه مجبورش کرديم برگرديم, دو تا کاجش را برداشت و آورد تو ماشين. خيلي خوش گذشت
سخنراني هاي سلطاني را به مدد دوستم مارال همچنان گوش مي دهم و همچنان نکات آموزنده برايم دارد, اما سر بعضي چيزها با آقاي سلطاني تفاهم ندارم.
در مورد اسباب بازي هاي بچه بارها و بارها مي گويند اسباب بازي بايد استفاده شود نه اينکه دکور باشد و من هم تاکيد مي کنم.
تازه دارم متوجه مي شوم که چرا در جمع مهسا و آقاي دکتر و شهريار و هومن و آزاده و ... آرامش دارم و براي ديدنشان بال بال مي زنم و در خيلي جمع ها و سمينارها دايم مي خواهم فرار کنم. دوستان بزرگي هستند روحي و مالي و وسعت ديدشان آنچنان است که فعلا ماتشانم.
با آرتان رفته ایم قایم شهر که برویم منزل عموی من, آرتان می گوید مامان یعنی اینجا شهریست که مردمش, قایم می شوند؟ می گویم آره, اتفاقا عموی من چند سالی است قایم شده, ما می رویم که پیداش کنیم و سک سک کنیم!