شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۷

آرتانم آرامش و شادي همراه هميشگيت باد

آرتان در شش ماهگيش اولين سفر هواييش را تجربه كرد و تنها خلبان هواپيما مانده بود كه از كابين درآيد و با پسرك من همبازي شود بلكه لحظه اي آرام و قرار يابد، نهايتا پياده رويش در راهرو كارساز شد و وقتي به آغوش من برگشت كف پايش مثل كارتن خواب ها سياه سياه شده بود.پسرک فلفل نمکی من قدم به هشت ماهگيش نهاد. قدش هفتاد را رد کرده است و وزنش در نه کيلو درجا می زند, وقتی چيز جديدی ياد می گيرد بيشتر از اينکه ذوق کنم حيران می شوم که چطور الان اسب رو تابلو را می شناسد و يا دندان گيرش را که شکل جوجه است و من دايم جيک جيک صدايش می کردم الان با عنوان جيک جيک تشخيص می دهد. مامان بزرگش وقتی ما نيستسيم و دارد نماز می خواند برای آنکه آرتان زياد از ديدش دور نشود هر جای نماز که امکان دارد می گويد الله اکبر. وقتی به آرتان می گوييم الله اکبر به مامان بزرگش نگاه می کند
چند شبی آرتان بی قرار بود و ما از دو ماه پيش هر وقت آرتان رفتار غير متعارفی می کند می گوييم فردا دندانش در می آيد اما با آنکه آرتان پايه ميز کامپيوتر را هم گاز می گيرد اما خبری از دندان نيست، نهايتا من کاشف شدم که آرتان گوشت قرمز را نمی تواند راحت هضم کند و بايد با احتياط بيشتری بهش بدهم. از دفعه پيش تا به حال هنوز جرات نکرده ام دوباره اين مساله را امتحان کنم. آرتان آب ميوه را خيلی بيشتر از شير من دوست دارد و در روز يک وعده درست حسابی هم شير نمی خورد دقيقا يک مک می زند و سرش را می گرداند ببيند در عالم اطراف چه خبر است و ممکن است در حق من لطف کند و دوباره مک بزند که چه ادا اطوارها که نبايد از خودم اختراع کنم اما نهايتا ترجيح ميدهد بپر بپر کند و سينه خيز به سمت دستشويی يا حمام بدود و خب مسلما با در بسته مواجه می شود اما اينقدر اين کار را تکرار می کند که من از رو می روم و با هم می رويم داخل حمام که آرتان به دوش نگاه محبت آميزش را بيفکند و چند تا شامپو را به زمين بياندازد و رضايت بدهد که برويم سراغ بازی ديگری. آرتان شيرين من سعی می کند چهار دست و پا برود و گه گاه لحظاتی می نشيند؛ وای که چه عالمه چيز ما بايد از اين فرشته معصوممان بياموزيم