یکشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۹

تا ديدار دوباره به ياد دوستانم خواهم بود

تا مدتي كم پيدا خواهم بود و نا پيدا بودنم تا كنون نيز به دلايل زير بوده است:

آرتان ديگر پرستار ندارد
آويسا بايد كارهاي اداريش را تحويل دهد
آرتان در حال گذر از مرحله پوشك به آزادي هست
در حال تست مهد كودك از نظر آرتان هستيم و بين منزل و مهد كودك و محل كار من در نوسان
آويسا دارد براي اولين بار رانندگي را تجربه مي كند
** به همه مامان هاي كارمندي كه مادر يا مادر همسرشون در نگهداري فرزندشون كمك مي كنند شديدا حسودي مي كنم

شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۹

دوسال و چهارماهگي

آرتان حدود 2 ماه پشت سر هم مريضي هاي مختلف را پشت سر هم تجربه مي كرد، از دل درد شروع شد و بعد تب و استفراغ و بعد اسهال و بعد آميب و اسهال خوني و بعد سرما خوردگي و دو روز پيش كه ديگه ويروسي نمونده بود كه آرتانم پذيراش باشه پشت دست چپش خورد به اگزوز موتوري كه تازه خاموش شده بود و يك لايه پوستش رفت و چه كشيد چه كشيديم تا چند ساعت. مريضي و شب نخوابي ها از يك طرف و از سويي ديگر ناز بچه را كشيدن در دوران بيماري كه ممكن است به لوس شدن بچه بيانجامد.

منم كه مدتيست متاسفانه گوي دعوا و عصبانيت را از همه روبوده ام و داد مي زنم سر آرتان طفلك كه همان موقع احساس پشيماني دارم و مي دانم كارم نادرست است. بي خوابي و بد خوابي واقعا انسان را ناكار مي كند.

آرتان غرغرويم خيلي مرا كلافه كرده بود، آن 48 ساعت اسهال خونيش كه افتضاح بود و فاصله از 15 دقيقه بيشتر نمي شد و انگار اسيد بود كه خارج مي شد كه طفلك اين طور گريه مي كرد و يك بار كه بردم بشورمش ديدم كه مي لرزه از درد و اين قدر عصبي شدم كه تا ده دقيقه سرم را گرفته بودم تو دستام كه چرا اين بلاهاي عجيب غريب رو بايد بچه ها بچشند. دو شبانه روز دايم بغل بودن آرتان باعث شده بود كه عضله هاي بازوهام آنچنان سفت شده بود و درد مي كرد كه تا چند روز بعدش عملا بي دست بودم.

آرتان در 2 سال و 4 ماهگيش بسيار وروجك شده است، ريخت و پاش كن اساسي، بعضي وقت ها محكم مي زند و من نمي فهمم وقتي خيلي چيزهايي كه من تصورش را نمي كنم كامل متوجه مي شود، چطور متوجه نمي شود كه زدن درد دارد؟ خيلي هم كلك شده است، صبح هنوز چشمانش را باز نكرده بود كه گفت مامان فورباغه ام را برايم بخوان داشتم مي خواندم كه لگد محكمي به عكس قورباغه اش زد، گفتم مامان قورباغه ات دردش آمد، گفت من كه پاهام زير پتوهه!

ديروز موقع بازي در حاليكه من اسبش بودم موهاي من را جاي افسار اسب گرفت كه گفتم مامان درد مي ياد، دست هاش را آورد جلو صورتم كه من كه دست هام اينجاست.

من كه از اين كلك بازي هاش خيلي لذت مي برم.

اعتماد به نفسش هم در حال رشده كه خيلي خوشحالم، ديروز داشت به انواع مختلف از رو چهارپايه مي پريد، هر دفعه هم مي گفت اين جوريش هم بلدم، يه دفعه چپه شد و بدون اينكه از رو بره گفت چپه اش هم بلدم، من و ياشار خنده مان گرفته بود و من حسابي ذوق كردم

كارتون مورد علاقه اش كايلو هست كه يكسري كتاب هاي آموزشي بسيار مفيدش را هم انقلاب پيدا كردم كه آرتان هم استقبال كرد، در تمام مدتي كه كايلو پخش مي شود من بايد بدانم كه مامانش كجا رفته، چرا رزي(آجي كايلو) نيست، چرا كايلو ناراحته و ... مي دانم كه جمع خانواده براي آرتان بسيار مهم است و بودن همه اعضا كنار هم از همه مهم تر.

دست آرتان كه سوخته بود، برا سرگرميش چراغ هاي خيابان را مي شمرديم و باباش حسابي تعجب كرده بود كه آرتان اعداد را به انگليسي هم بلد است بشمارد.

جريان از پوشك گرفتن را دو بار امتحان كرديم و به اين نتيجه رسيدم كه هنوز آمادگي ندارد و با سرعت كند بهتر است است موضوع را پيش ببريم.

بچه در اين سن بسيار بسيار شيرين است، فقط بعضي وقت ها مادر را ديوانه مي كند. پرورش يك بچه خلاق احتمالا به پرورش يك مادر مجنون مي انجامد

دوشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۹

سفرنامه روس – قسمت دوم

روز دوم، جمعه اول مرداد هشتاد و نه، با راهنمايي كيوان شاكري، ليدري كه ديدنش را به دوستان توصيه مي كنم رفتيم موزه آرميتاژ. آويسا به عنوان يك تور ليدر داخلي تا اين لحظه ليدر ايراني توانايي در خارجه نديده است، نه تنها نداشتن اطلاعات عمومي مناطقي كه تور برده مي شود براي تور ليدر گناه بزرگي است، دادن اطلاعات اشتباه گناهيست بس بزرگتر از آن.
كيوان شاكري استثنائيست كه ما در سنت پطرزبورگ ديديم، اگر برنامه ريزي هايتان با خودتان است باز هم توصيه مي كنم 10 دقيقه اي با كيوان، وقت براي چاي يا قهوه بگذاريد. ادعا نمي كنم آرميتاژ اولين يا دومين يا سومين موزه دنياست، اما اذعا مي كنم كه دلت نمي خواهد بيايي بيرون، واي چه نقاشي هايي، چه مجسمه هايي ... اين موزه در سال 1756 الي 1762 به قصد كاخ، توسط معماري با نام فرانچسكو ساخته شد؛ در زمان كاترين دوم يا بهتر بگوييم كاترين كبير با خريد 225 تابلو، كاخ فرمت موزه اي مي گيرد، گفته مي شود بالغ بر 3 ميليون اثر هنري سرمايه آرميتاژ است و با احتساب يك دقيقه روي هر اثر و به شرط 8 ساعت وقت گذاشتن در يك روز چندين سال بازديد از اين جهان زيباي هنر وقت مي برد، اما واقعيت اين است كه تنها 5 % از مجموعه براي بازديد عموم است.
راستي سنت پطرزبورگ تير و مرداد بسيار بارانيست، چتر يا پانچو هميشه همراهتان باشد. شب هاي آن هم بي نظير است، اگر كوچولويي نداريد كه نگران خوابش باشيد تا صبح در خيابان ها مخصوصا كنار رودخانه ها باشيد و خب باز شدن پل ها كه آنقدر زيباست كه ديدنش يكي از آرزوهاي من بود.
يكي ديگر از ديدني ها و بلكه شنيدني هايي كه با نام اين شهر به هم گره خورده است رقص باله درياچه قو است كه در اين شب هاي پر توريست هر شب اجرا مي شود. شبهاي سفيد سنت پطرزبورگ كه از 25 مي الي 17 جولاي و به تاريخ ما از 5 خرداد تا 27 تيرماه به دليل طولاني بودن روز، نام گرفته است زمانيست كه بيشترين توريست را راهي اين شهر مي كند.
شنبه 2 مرداد
صبح راهي پترهوف مي شويم، در ليست ديدني هاي روسيه حتما اين مجسمه هاي زرد پوشي كه كنار خليج فنلاند رقص زيباي فواره ها را پديد مي آورند ديده ايد، حتما تاكيد مي كنم حتما، قبل از ساعت 11 كنار مجسمه ها باشيد كه باز شدن فواره ها را به همراه سمفوني زيبايي كه شما را عملا به عالمي ديگر مي برد ببينيد. با شروع سمفوني فواره ها يكي يكي باز مي شوند. اين فواره ها بذون پمپ كار مي كنند. اگر از تاريخ اين كاخ و اشغال آن توسط آلمانها و چگونگي حفظ اين مجسمه ها بدانيد كه حظ تان چند برابر خواهد شد، ديدن كل كاخ لااقل نصف روز زمان مي برد. اين كاخ 29 كيلومتر با شهر فاصله دارد
عصر آزاد بوديم و از اقبال خوبمان اتفاقي شهر بازي نو و نسبتا تازه تاسيس سنت پطرزبورگ را كشف كرديم، ما به دنبال نمايش دلفين ها براي آرتان بوديم كه با در بسته مواجه شديم و متوجه شديم مه ساعت كاري آن تمام شده است، ايستگاه مترو krestovsky ostrov (مطمئن نيستم- اگر يادم آمد تصحيح مي كنم) كه پياده شده بوديم دقيقا روبه روي شهر بازي آمده بوديم بيرون و ديديم حالا كه آرتان دلفين نديد بهترين جايگزينش همين شهر بازيست. اين جزيره سنت پطرزبورگ نسبتا مرفه تر است و مردم را شادتر مي بيني و خانه لوكس تر و جالب اينكه كلي ورزشكار با موتور و اسكيت و دويدن و ... دوست داشتم رفاهشان را.

يكشنبه 3 مرداد
صبح به ديدن كاخ كاترين رفتيم. اتاق كهرباي اين كاخ در دنيا شهرت دارد و عكس گرفتن از آن ممنوع است. اين اتاق در زمان حمله آلمان ها كلا از بين رفته بود و سرنوشت كهرباهاي آن همچنان نامعلوم است. مرمت و بازسازي اين اتاق بيش از 10 سال طول كشيد و بالغ بر 6 تن كهربا مصرف شد.
و اما شب برنامه باز شدن پل ها و شب را بر روي رودخانه سپري كردن، دليلي كه ما را به اين شهر و كشور كشانده بود، ساعت 10 شب راه افتاديم و بعد از بازديد از چند بناي تاريخي در قايقي نشستيم در انتظار. آرتان خوابش برد و ما چشم به پل ها دوخته بوديم كه كي چراغ قرمزشان سبز مي شود به نشانه اجازه عبور كشتي ها، ساعت 1:10 شروع ميشود، 9 پل، بعضي ها از دو طرف و بعضي يكطرفه بنا بر عمق آب باز مي شوند و كشتي هاي تجاري پشت سر هم مسير را مي پيمايند، جزايري در اين مدت تا دوياره پل وصل شود ايزوله مي شوند و اگر در اين جزاير مانده باشيد بايد تا 5 صبح صبر كنيد.
ديدن عكس هاي اين سايت را توصيه مي كنم :
http://petersburgcity.com/city/photos/bird-s/index.phtml?page=16

یکشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۹

اندر احوالات ما

يك هفته اي مسافرت بوديم و بعد مريضي هاي خانوادگي آرتان و مامان و باز آرتان و باز مامان و نهايتا آرتان همچنان ادامه دارد، اين وسط يك هفته هم پرستار آرتان نيامد و ياشار شده بود پرستار. اميدوار روزهاي شادتر هستيم و دوستدار دوستان و ني ني هايشان

چهارشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۹

دختر پسرم

اين روزها آرتانم، عروسكي را به دختريش پذيرفته است و اسمش را گذاشته است مادر، متكاي كوچيكي خودش را مي گذارد زير سرش و آرام آرام راه مي بردش تا دخترش بخوابد، فكر مي كنم كه نام مادر را از صحبت هاي بابابزرگش انتخاب كرده است، بابا بزرگ نصرالله به رسم شمالي ها، وقتي مي خواهد محبت بي دريغش را به دختري اعمال كند، لفظ مادر را استفاده مي كند.

اين بار كه مي خواستيم برويم پيش آتا آناي آرتان با قطار رفتيم و واقعا به ما خوش گذشت، من و آرتان روي يك تخت خوابيديم، چفت چفت هم و تا صبح من از اينكه اينقدر نزديك پسرم هستم دلم غنج مي رفت، ياد ريزعلي، دهقان فداكار افتادم و گفتم كه حالا كه سوار قطاريم برايش داستاني مرتبط با موقعيت تعريف كنم، وسطاي داستان مي گم آرتان چشمات رو ببند كه بخوابي، مي گه اگه چشمام رو ببندم كه ريزعلي رو نمي بينم !

ديروز آرتانم بچه گربه اي را در خيابان بغل كرد و دمش را كشيد و جيغ هاي هيجاني كشيد از اين هم بازي جديدش و من كلي خيالم تسكين يافت از دوستي پسرم با حيوانات، اما ترس از هواپيما هم چنان ادامه دارد و دنبال راهكارم

چهارشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۹

آرتانم به بزرگواريت افتخار مي كنم

چند روز پيش خانمي كه آمده بودند منزل ما تا در نظافت خانه به من كمك كنند، دوش حمام را شكسته بودند و من نمي دانستم، باباي آرتان كه از اداره آمد تا رفت حمام و دوش شكسته را ديد، بسيار عصباني گفت كي اين دوش را شكسته؟ چرا شكسته؟ منم كه اطلاع نداشتم، گفتم نمي دانم، آرتان كه ديد باباش عصبانيه، پريد جلوي در حمام و با كلام نازنينش گفت : بابا ببخشيد، من شكستم، ببخشيد من رفته بودم آب بازي كنم شكست، ببخشيد... من و ياشار يخ بسته بوديم، از حيرت چند لحظه اي چيزي نتوانستم بگويم و كم كم متوجه شدم كه چقدر خجالت كشيده ام از پسرك 2 سال و سه ماهه ام كه براي آنكه شاهد جنجال ديگري بين من و پدرش نباشه، همه چيز را خود به گردن گرفته است و باز متوجه شدم كه واضح تر از اين نمي توانست اعلام كند كه رفتار من و ياشار تا همين جا، چه اندازه روحش را آزرده كرده است كه حاضر نيست ديگر باره شاهد باشد و ... بسيار چيزهاي ديگر كه آموختم
· مي دانم كه نبايد اجازه دهم اينگونه رفتار كردن مرامش گردد و گناه ديگري را به گردن بگيرد، ديروز بغلش كردم و گفتم مامان مرسي كه آنروز در نقش حامي من، مسئوليت دوش شكسته را بر عهده گرفتي، كارت بسيار بزرگانه بود، اما مامان جون يادت باشه كه هيچ چي به اندازه حقيقت و گفتن آن در زندگي مهم نيست.
· دوست ندارم در دراز مدت نقش حامي آرتان به قالب مظلوم تبديل شود.
· به آجي كوچيكه كه گفتم با آرتان اينگونه صحبت كردم، پرسيد به نظرت متوجه منظورت شد و من جواب دادم قطعا، بچه اي كه چنين دليرانه و سنجيده عمل مي كند مسلم آنكه متوجه خيلي از ريزه كاري هاييست كه ما آدم بزرگ ها توان ديدنش را نداريم.

سه‌شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۹

آرتان دو سال و سه ماهه

آرتان در پياده روي هاي جنگل هاي زيراب از بابا بزرگ آموخته است كه عصا دست بگيرد، از خانه تا پارك هميشه در جستجوي چوبيست كه عصايش شود

آرتان و پسرعمويش

ما آدم بزرگ ها هرگز كارآيي مفيد پشتي ها را بي حضور كودكانمان متوجه نمي شويم

هيچ چيز به اندازه يك دوست همدل و همراه نمي ارزد (آرتان با عرفان پسر خاله رويا)

خيلي دوست داشتم پسرم كتابخوان شود و الان خوشحالم

شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۹

سفرنامه روس - قسمت اول

سفرنامه روس[1]
تاريخ : پنج شنبه 31 تير ماه الي جمعه 8 مرداد ماه 1389

توصيه هاي قبل از سفر:
1- كتاب lonelyplant را مثل انجيل به خودتان بچسبانيد و هرگز دور نكنيد، در اين ولايت كسي انگليسي صحبت نمي كند و هيچ تابلوي انگليسي حتي در مترو پيدا نمي كنيد
2- Alphabete روسي را ياد بگيريد
3- خط هاي مختلف مترو را امتحان كنيد، محصوصا در سنت پطرزبورگ كه جزيره هاي مختلف را به هم وصل مي كند و اين جزيره ها از لحاظ رفاه زندگي كاملا با هم متفاوتند
4- نقشه، بروشور، مجله، كتاب، نقشه دو زبانه مترو به انگليسي و روسي و هر آنچه فكرش را بكنيد در حال حاضر(بعد از برگشت) دارم و مي توانم امانت دهم
5- با google earth مناطقي كه قرار است ببينيد، بيابيد، ذهنيت مفيدي برايتان به ارمغان مي آورد

پنج شنبه 2 صبح پرواز به سمت مسكو با هواپيمايي ايروفلوت روسي، بر عكس آنچه از روسيه توپولوف در ذهنمان است ما جز ايرباس در 4 پروازي كه در اين ولايت داشتيم هواپيماي ديگري نديديم. مدت پرواز تا مسكو 4 ساعت، پياده شديم و از نو سوار شديم به مقصد سنت پطرزبورگ، كه يك ساعت و نيم طول مي كشيد. مسلما آنكه ترجيح بر آن است كه سختي هاي سفر در ابتدا باشد كه شوق سفر انرژي را افزون مي كند، اينكه در ابتدا تا سنت پطرزبورگ برويد و در برگشت پروازتان فقط از مسكو باشد به نظر من در راحتي سفر تاثيرگذار است. هتل ما در سنت پطرزبورگ Park inn بود به نظر من بد نبود اما كلا در روسيه توريست را تحويل نمي گيرند، هتل ها خميردندان، مسواك و دمپايي ندارند، ظروف شامپو صابون را پر مي كنند و از نو برايتان مي گذارند. به علت سرماي هوا اصلا وسايل خنك كننده ندارند و غالب اتاق ها گرم بود، نه در حد اذيت كننده، هواي سنت پطرزبورگ در اين مدت بهاري بود، اما در مسكو هوايي را تجربه كرديم كه در 130 سال اخير در آنجا بي سابقه بوده، دماي 39 درجه كه از نظر من راهروهاي هتل هم گرم بود، در روزنامه شان خواندم كه پيشنهاد شده بود پليس ها به علت گرماي هوا لباسشان را عوض كنند و صندل و شلوارك پا كنند كه خب تصويب نشد. در سنت پطرزبورگ شب ها ساعت 11 به بعد خورشيد غروب مي كرد و ما تا ساعت 1 نيمه شب در خيابان ها بوديم، مترو ساعت 1 تعطيل است و ايستگاهها را ساعت 12:30 مي بندند كه قطارهاي در حال حركت برسند، اگر به مترو نرسيد كرايه تاكسي ها بسيار گران است و جاي 700 تومان مترو نزديك به 25000 تومان بايد بپردازيد به راننده تاكسي. به ما گفته بودند 10 شب به بعد سوار مترو نشويد، چه در مسكو چه در سنت پطرزبورگ، از نظر من و آرتان و ياشار كه اصلا ناامن نبود كه هيچ، پر از صحنه هاي ماچ و بوس و كنار بود كه ما بسي لذت مي برديم. عميق ترين ايستگاه متروي دنيا در سنت پطرزبورگ واقع است، روز اول يعني پنج شنبه گشتي در شهر زديم و متروي معروف را تست زديم كه خوشبختانه آرتان هم عاشق آن بود. واقعيت اينكه در خيلي موارد حق آرتان را ضايع مي كرديم چون زورمان مي رسيد و گاها كار به جايي مي رسيد كه آرتان طفلك حقش را با گريه و داد و فرياد و بي قراري از ما طلب مي كرد كه به نظر من حق با او بود، سرسره بازي و الاكلنگ آرتان برايش خيلي مهمتر از موزه آرميتاژ و پارك پترهوف و ... بود، در سفرهاي آتي سعي مي كنم برنامه منظمي تدوين كنم كه حق آرتان را به نفع خودمان ضايع نكنيم. قلعه پتروپاول كه افرادي چون ماكسيم گوركي در آن زنداني بوده اند و مفبره تزارهاست در كنار رود نوا واقع است و آنقدر زيباست كه بسياري عروس دامادها آنجا عكس يادگاري مي انداختند. توپ هاي اين قلعه هر روز راس ساعت 12 ظهر شليك مي كنند. اطلاعات اين سايت بسيار مفيداست:
http://biyataberavim.persianblog.ir/post/215

[1] اقتباس از سفرنامه جلال آل احمد

چهارشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۹

یکشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۹

پارك، پارك و فقط پارك

ساعت 9 شب هست و ما هنوز آرتان را پارك نبرديم، به آرتان مي گم مي تونيم بريم پارك، يا بريم خانه عرفان و خاله رويا، يا اينكه از خاله رويا و عرفان بخواهيم بيايند خونه ما، كدامش بهتره؟ آرتان مي گه ما بريم پارك، عرفان هم بياد پارك

بعد از تحمل يكسال پرمشقت، باباي آرتان تصميم گرفت از ساعت كاريش كم كنه و چند ساعتي هم در روز من و آرتان رو ببينه، اينكه آرتان خيلي كم به سمت ياشار مي ره، از نظر من دليلش نبود ياشار در اين يكسال نيست، دليلش اين هست كه ياشار وقتي هم كه خانه بود، ذهنش با ما نبود و اين رو قبل از اينكه حتي من متوجه بشم، مسلما آرتان متوجه شده بود

در پرواز اخيرمان آرتان از لحظه پرواز هواپيما بسيار ترسيد كه در نهايت در هواپيما بالا آورد و خب البته يكي از دلايل مهم آن هم بد خوابيش بود كه ساعت پروازمان 2 نيمه شب بود، تا اينكه در آغوش من خوابش برد، از آن به بعد شديد به من وابسته شد، در اين حد كه بعضي وقت ها من عصبي مي شدم بس كه مامان مامان صدا مي كرد و البته مهمتر از همه اينكه استقلالش را نداشت، دنبال راهكارهايم كه اميدوارم به نتيجه برسد

دنياي خيالي آرتان آنقدر زيباست كه من هم گاها با او همراهي مي كنم، بر فرض مزرعه اي كه خيالي با خاله مريم كاشته اند و آب داده اند و قارچ و سيب زميني در آن رشد كرده است را دايم سر مي زند و اگر خاله مريم پشت تلفن حال مزرعه را بپرسد، اول مي رود سر مي زند بعد مي آيد به خاله جواب مي دهد

حيوان مورد علاقه پسرم بزمچه است، به بچگي خودم هم كه بر مي گردم مي بينم بزمچه برايم حيوان خاصي بود

چند روز پيش كه ديدم آرتان دارد آهنگي را با لهجه لري مي خواند متوجه شدم كه علم روانشاسي را كلا ببوسم كنار بگذارم كه توانايي نامحدود كودكانمان را حد مي گذارد و منم كه مريد آن ها هستم به فرشته بيكرانم، كرانمند مي نگرم، نه تنها چيزي را فارسي و تركي و انگليسي به وضوح از هم تفكيك مي كنند كه لهجه ها را هم كامل ياد مي گيرند

به مدد آرتان من هم دارم تركي ياد مي گيرم ، هر شب مثل استادي مهربان، موقع خواب چشم در ستاره هاي چسبيده به سقف اتاق از من مي پرسد مامان الدوز چي مي شه؟ مي گم ستاره، لبخند رضايتي مي زند كه مرا بيشتر به آموختن ترغيب مي كند

سه‌شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۹

جيب آرتان

آرتان متوجه شده كه زحمت تمامي دوخت و دوزهاي خانه ما بر عهده مامان بزرگ است، مامان بزرگ نخ و سوزن دستش هست و مشغول كه آرتان اشاره مي كنه به جيب شلوارش و مي گه: مامان بزرگ اينجا رو هم بدوز، پاره است، ببين دستم توش مي ره

دوشنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۹

در جستجوي مهدكودك مناسب

از تمامي دوستاني كه مهد كودك خوب در ناحيه ستاري- جنت آباد (غرب تهران )سراغ دارند، خواهشمندم به آدرس rahimi7@yahoo.com نامه بزنند و از دلايل خوب بودن و انتخابشان مرا راهنمايي فرمايند، با سپاس مامان آرتان -

یکشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۹

آقاي آثار باستاني

با آرتان:

آرتان بابا دختره يا پسره؟ پسره
مامان دختره يا پسره؟ دختره
ني ني بهار (برادرزاده 3 ماهه ام) دختره يا پسره؟ كوچولو ه
عمه دختره يا پسره؟ دختره
بابا بزرگ دختره يا پسره؟ پسره
عمو پيمان دختره يا پسره؟ سربازه
...
از اتفاق دو تا CD حيات وحش ايران پيدا كردم و چون مطمئن بودم آرتان هم دوست داره write كردم برا خونه، همان اول تا نشستيم با آرتان نگاه كنيم گوينده گفت ايران با آثار باستاني فراوان ...، آرتان پريد هوا كه آقا گفت آثار باستاني و علاقه اش را هم كه به آثار باستاني كاملا ملموس است و از آن به بعد هر وقت آن CD را مي خواهد مي گويد آقاي آثار باستاني را بذار

با آويسا:


همت نمودم شاهنامه به نثر را تمام كردم(شعرش براي من سنگين است و تلاش هايم فعلا به سنگ خورده است) همان اوايلش كه متوجه شدم دختر شاهزاده اي كه موهايش را از بالاي قصر آويزان مي كند تا پسر عاشق آنها را بگيرد و بالا برود و بارها و بارها در داستانهاي بچگي خوانده بودم رودابه بوده و زالي كه كنار سيمرغ، بالاي كوه پرورش يافته از شرم پدر به آن كوهستان نهاده شده بوده، آنچنان به وجد آمدم كه تا آخر ادامه دادم و الان در شك هستم كه فردوسي آيا آدميزاد بود با اين قدرت و توانايي؟
"پدر آن ديگري " را خواندم از پرينوش صنيعي، عالي بود، نه از نظر تكنيك رمان نويسي كه از جهت موضوع، به همه پدر مادرها توصيه مي كنم

دوشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۹

غول چراغ

آرتان اين روزها و اين شب ها اينقدر حرف مي زند و حرف مي زند كه گاهي وسوسه مي شم بگم مامان دو دقيقه آرام باش، موقع خواب اينقدر وسط قصه گفتن من، فلسفه مي بافد كه بعد از مدتي تصميم مي گيرم ساكت شوم كه آرتان استادانه ادامه مي دهد.
حكايت ساختمان سازي هاي كوچه ما برايم ديگر شيرين شده است و كارگران افغاني دوستان من و پسرم كه دايم در بالكن نظاره گر كارهايشان و حرف و حديث هايشان هستيم. ديروز كه جرثقيل براي نصب آهن هاي ساختمان بغلي ما آمده بود آرتان اينقدر ذوق كرده بود كه جرثقيل خودش را بغل گرفت و رفت تو بالكن براي كمك به آنها. آقاي راننده در ايامي كه كاري نداشت پسرك 8 ساله اش را با جرثقيل بالا و پايين مي برد كه آرتان دوست نداشت و مي گفت كارش اشتباهه و به نظر آويسا هم كارش اشتباه بود.
اين روزها، شنيدن از كوچولويي هاش، براي آرتان بسيار آرامش بخش است، بغلش مي كنيم و مي گوييم كوچولو كه بودي اينجوري بغلمون مي خوابيدي، كلي لذت مي برد.
آرتان عادت داشت شير آب را براي آب بازي، خيلي زياد باز مي كرد تا اينكه يكروز بهش گفتم، مامان اگه آب رو زياد باز كني ديگه ماهي ها آب ندارند توش شنا كنند ها، ديگه هر كسي مي خواد شير آب رو باز كنه آرتان حتما توصيه مي كنه كه مراقب آب ماهي ها باشند.
چند شب پيش كه خاله گيتا پيش ما بودند، يك بازي جديد كشف كرديم، خانه سازي هاي آرتان زير پتو ها و بالش هايي كه آرتان براي مثلا آتش روشن كردن كپه كرده بود جا مونده بود، مي گشتيم و يكدفعه يكيش رو بيرون مي اورديم كه ا اين سنگ قديمي براي دوران پارينه سنگيه، بعد از دقايقي يكي ديگه را مي آورديم بيرون كه اين فكر كنم برا زمان دايناسورهاست و آي آرتان ذوق مي كرد و دوباره قايم ميكرد و اين چنين پسرك من يك شبه باستان شناسي شد حرفه اي.
و اما از ورجه وورجه هاش، اصلا نمي توانم باهاش همراهي كنم، ساعت 9:30 شب به بعد من ديگه افتادم و آرتان تازه انگار تازه از خوابي خوش بيدار شده و اصلا با آرام نشستن هم راضي نمي شه، فقط بپر بپر و بدو بدو و ... به نظرم طفلك آرتان تو اين خونه 70 متري مثل غول چراغ محبوس شده و اشتباه نكنم داره با همه قدرت نهفته اش مي آد بيرون ...

چهارشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۹

تو همه رنگ زندگيمي

در بيمارستان، تكيه داده بر شانه مادر
آرتانم در همين چند ساعت آينده دو ساله مي شوي، به آن شبي فكر مي كنم كه با چه ذوق و شوقي وارد بخش زايمان طبيعي بيمارستان ميلاد شدم، غافل از آنكه پرستاران و پزشكان بخش نه تنها به فرشته اي كه قرار بود به دنيا بيايد فكر نمي كردند كه در كار خودشان هم چنان تعهدي نداشتند. 12 نيمه شب تا ظهر روز بعدش به طول انجاميد و نهايتا وجود نازنينت را كه به من ماليدند، من از نو متولد شدم، تولدي كه اين روزها لحظه به لحظه است، تويي كه از تلاش و تكاپو دمي غافل نمي شوي،
20 خرداد به هم كمك كرديم كه مستقل شويم، جاي آنكه من بيشتر تو را بغل كنم و ببوسم كه ديگر شير مامان نمي خوردي، تو كه عمق وجودم را مي خواني، مرا دايم مي بوسيدي و بغل مي كردي كه مرهمم باشي. آرتانم آنروزي كه با رئيس مركز جلسه داشتم و دو روزي از زمين خوردنت با پيشاني مي گذشت و پرستارت زنگ زد كه 10 صبح گذشته بود و تو كه هر روز قبل از 7 بيداري، هنوز خواب بودي، در اني يخ بستم، شل شدم، وقتي با اورژانس تماس گرفتم گفتند فوري برسانيد به بيمارستان و من از هولم منتظر آژانس نماندم و پريدم صندلي جلو اولين تاكسي نشستم، فهميدم كه چه دنيايم بي تو بي رنگ است، تو همه رنگ زندگيمي، سالم باش، سرحال باش، سرزنده و كمك رسان ديگران، مثل هميشه اشتباه كارهاي نكرده قديميم را در وجودم نيشتري بزن كه با هم بياموزيم: هر كاري را به وقت خودش اگر انجام دهيم، نه تنها بهره اش را كل كاينات خواهد برد كه ديگر لازم نيست چند سال بعد با انرژي كمتر، زمان بيشتري را براي كار "به وقت نياموخته" بگذاريم. دو سالگيت مبارك شيرينم

سوار بر يك اسباب بازي و چشم بر ديگري

سه‌شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۹

قصه كلاغ و روباه به سبك آرتان

در حالي در جلسات شركت مي كردم كه معتقد بودم جاي من آنجا نيست، فكر مي كردم همكاران مي گويند شايد بهتر بود در جلسات مادران و نوزادان شركت مي كرد تا در جلسه امور مالي!
يكروز به ناظم مدرسه پسرم گفتم: پسرم امكان ندارد آبله مرغان گرفته باشد، زيرا من بايد در جلسه اي شركت كنم!
شايد بدترين لحظاتم ديدن زني لبخند بر لب در آستانه در مدرسه در يكي از موارد نادري بود كه پسرم را به مدرسه مي رساندم. وقتي از او پرسيدم مادر كداميك از پسرهاست، به من گفت كه "او مدير مدرسه است".
اين ها مضمون كابوس هاي شبانه من بود. اما اكنون به اين نتيجه رسيده ام كه دقيقا همين نكات است كه از شخصي، مادر و كارمندي خوب مي سازد: اين حقيقت كه شما قادريد بسيار ماهرانه همه چيز را به هم وصل كنيد، عليرغم تصور آنكه غيرممكن است به راه حلي دست يابيد.

برگرفته از كتاب "راهنماي مادران شاغل " نوشته Smillie, Carol ، اين كتاب بسيار قديميست 1961 انگلستان، شايد فصل 1 و 2 آن مفيد نباشد، اما فصل هاي بعدش براي من نكاتي داشت.

از آرتانم:
برايش قصه كلاغ و روباه را تعريف مي كنم، شب براي اينكه بخوابيم به آرتان مي گويم مامان قصه كلاغ و روباه را برايمان تعريف كن، از اول همه را به همان صورت مي گويد، فقط آخرش مي گويد، كلاغ دهنش رو باز كرد، پنيره افتاد رو زمين، بعدش آقا روباهه پنير رو نخورد، گفت كثيفه !

یکشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۹

دشت لار

خداي بزرگ، دو تا شكارچي


آقايان كوهنورد همراه باتوم ها

به به چه قدم هاي محكمي، چه مصمم

در حال مذاكره

وقتي يك لحظه زير آفتاب از بازي دست نمي كشند، شايد هندوانه جبران گرسنگي و تشنگي و گرمازدگي باشد

آخرين جمعه خرداد، همراه مامان لي لي پر نشاط و پويان نازنين، مهمان شقايق هاي دشت لار بوديم، چقدر دوست دارم، شرايطي را فراهم مي كردم كه هر روز آرتان در اين چنين فضايي سپري مي شد، در طبيعت كه مي دانم بهتر از من، مادر كودكم است. پويان و آرتان آنروز يك لقمه هم غذا نخوردند كه زمان بازيشان از دست مي رفت، تنها زماني كه در چادر گذراندند شايد ده دقيقه اي بود كه ما آدم بزرگ ها در چادري ديگر مشغول ناهار بوديم، باقي لحظه ها تماما زير نور خورشيد در حال كشف و شهود بودند. لذت آنروز هنوز وجودم راغرق شور و نشاط مي سازد.

یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۹

قصه جديد آرتان

قصه جديد آرتان
يه گرگه اومد ببعي ها رو بخوره، هاپو ناراحت شد، آقا چوپان ناراحت شد، آقا خروسه به ببعي ها كمك كرد.(29 خرداد 89)
از آرتان
· تو آشپزخونه ام، آرتان اومده مي گه مامان فلش تو بده، كار دارم، از اينكه اين تكنولوژي رو مي شناسه و راهكاره استفاده ازش رو بلده كلي متعجب شدم
· به آرتان مي گم سر بطري آبش رو بذاره، دوباره مي گم، آرتان حس مي كنه ناراحت شدم، مي خواد تنبلي خودش رو هم توجيه كنه، مي گه آخه مي خوام بازم آب بخورم
· جديدا تا حس كنه من ناراحت شدم مي آد منو بوس مي كنه و من دلم غنج مي ره، چه شيريني دلچسبي
· خونه ما مثل مسجد خاليه، برا پرهيز از خطر، آرتان هر چي صندلي در سايزهاي مختلف تو خونه گيرش مي ياد مي ذاره رو هم و مي ره بالاي بالاترينش، يا اينكه قلك رو مي ذاره رو ميز و مي ره بالاي ميز و بعد بالاي قلك، فكر مي كنم آلان سنيه كه دوست داره از پله، نردبان و يا چنين چيزهايي بالا پايين بره

آنچه آويسا جديدا خونده
سهم من، نوشته پرينوش صنيعي رو خوندم، دوست داشتم، تو خيلي از بخش هاش خودم بودم، نه عين خودم، اما بسيار شبيه
قابله سرزمين من رو خوندم از رضا براهني، زمخته و خشن، اما خيلي دوستش داشتم

سه‌شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۹

نقاشي

آرتان در دشت لار قبل از شقايق ها


*آرتان به بازيافت مي گه : بازي بافت

*داريم از بزرگراه رد مي شيم، آرتان مي گه مامان مامان نيدا(نگاه)كن، رو ديوارا نقاشي كشيدن، مي گم آره خانم نقاش كشيده، مي گه: كار بديه، نبايد بكشه - اين هم ديوار اتاق آرتان كه ديگه كار از دست و پا گذشته و مي ايسته ميگه پشتم رو بكش، منظورش اينه كه دور بدنش رو بكشيم
به نظرم آرتان در نقاشي استعداد عجيبي دارد و همچنين علاقه و مشوقان خوبي مثل عمو امين، دو تا خط مي كشد مي گويد شير كشيده ميگويم مامان سبيلاش رو نداشتي باز دو تا خط ديگه مي كشه، بعضي وقت ها هم با خودش مي گه اين چشم، اين دست و ... كه خيلي كيف مي كنم

* ديشب آرتان اولين قصه زندگيش را گفت، قبل از 2 سالگيش : يه هاپو بود، استخوان مي خورد، آقا گاوه گفت علف نخور، هاپو گفت: باشه (من مي خواستم پاشم از ذوق برقصم)

دوشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۹

تنم از حادثه خسته*

اگه پسرك دو ساله اي رو ديديد كه دو تا زانوهاش زخميه و از زانو به پايين كلي كبودي رو پاهاش داره و گونه سمت چپش كبوده و پيشاني سمت راستش اندازه يك تخم مرغ آمده بالا و خون بسته و كبوده و بيني چپش تا رو لپش قرمزه، اون حتما آرتانه كه چپ و راست به جايي مي خوره و كوبيده مي شه. كنار هم راه مي رفتيم كه خورد زمين و دو تا زانوي پاش حسابي زخمي شد، من اداره بودم، افتاده رو لگوهاش و گونه چپش كبود شده، ديروز با هم پارك بوديم، آرتان رو پله بالايي بود و من در نقش محافظ رو پله پاييني، كه يكدفعه آرتان با پيشاني آمد رو پله پاييني، كاشكي اين كابوس كه از ذهنم دور نمي شه، خواب بود، امروز نگاه كردن به صورت پسركم برام خيلي سنگين بود، دردناك بود و زجرآور،
به نظر تا اين دوره خطر رو آرتان بگذرونه ما بايد يك آمبولانس و دو تا شكسته بند و يك دستگاه سي تي اسكن در اختيار داشته باشيم.
امروز قلبم تو وجودم سنگيني مي كنه، خيلي غم داره.

* از آهنگ هاي شادمهر

یکشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۹

الله اكبرش رو چيدن

آرتان و محمد جواد در زيراب(محمد جواد 3 سال از آرتان بزرگتر است و دارد مي رود گاوهايشان را از جنگل بياورد)

1- مهمترين مساله در زندگي رشد است، آيا پردازش آنچه در ذهن شماست باعث رشد شما مي شود؟ از احساسات عبور كنيد، از ذهن تان بيگاري نكشيد(آقاي سلطاني) اين را براي خودم و همه اونهايي نوشتم كه مسائل و اتفاقات خانواده همسر مدت ها در ذهن شان آشوب به پا مي كنند
2- خاله رويا، مامان عرفان چند وقت پيش به من پيشنهاد يك دفترچه كوچك براي ثبت خاطرات آرتان داد، چون خيلي خاطرات شيرين در اين سن بچه ها زياد است و وقت نوشتن در بلاگ محدود، براي من پيشنهاد مفيدي بود، چون لازم نيست با آب و تاب نوشت، مثلا در همين حد كه آرتان امروز رشد كلاميش مرا شوكه كرد.


از آرتان

3- داريم از خيابان مي گذريم آرتان شروع مي كند به دست زدن و تولد مبارك خواندن، نگاه مي كنم ، پارچه مشكي حضرت زهرا را مي بينم كه نقش 3 شمع بر روي آن است (ايام فاطميه بود)
4- روسري سر كردن من در جامعه براي آرتان عادت شده است(كدام روانشناس بود كه مي گفت بچه ها به هيچ چيز عادت نمي كنند؟) اگر روسريم توي ماشين باز شود، آرتان متعجب نگاهم مي كند و به منظور تصحيح اشتباهي، سعي دارد آنرا بر سرم بياندازد
5- آرتان به مسجد و اذان بسيار علاقه مند است، چند وقت پيش مسجد بي مناره اي ديديم، آرتان گفت ا الله اكبرش رو چيدن

شنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۹

آب دادن به مورچه ها

آرتان در حال آب دادن به مورچه ها با دمپايي هاي بچگي مامان
*علاقه آرتان به لودر و كاميون باعث شد كه همسايه بغلي ما خونشون رو بكوبند و ما اين شب ها با ديدن لودر عظيم الجثه اي به خواب مي ريم كه هيبتش من رو مي گيره، تا به حال از اين نزديك كاركردش رو نديده بودم، كلي خودم رو انكار كردم كه پيش آرتان از واژه ترس استفاده نكنم، اما آرتان حسابي لذت مي بره و همش مي گفت پس چرا كاميون نيامده كه لودر خاك ها رو توش بريزه.
** از چند منبع شنيده ام كه هيچ چيزي به اندازه طبيعت براي كودكان اهميت ندارد، با بابا و آرتان جمعه رفتيم دشت لار كه شقايق ها رو ببينيم، هنوز غنچه ها در نيامده بودند، اما طبيعت سرسبزش ما رو زنده كرد و آرتان هم با كاميونش كلي سنگ جابجا كرد، رو سنگ هاي روبه رو هم كلي آگاما ورجه وورجه مي كردند كه حسابي چاق و چله بودند، آگاما مارمولك هاي بزرگ هستند كه پوستشون خيلي زبرتر از مارمولك هاييست كه ما در شهر مي بينيم، بزمچه هاي كوچك هستند، اينقدر چاق بودند كه آرتان گفت اين ها لاك پشتند، بي راه هم نمي گفت؛ آگاماها اگر چه ظاهر خوشايندي ندارند، اما بي خطرند، خيلي كه احساس خطر كنند ممكن است گاز كوچولويي بگيرند. برا دوستاني كه برا ديدن شقايق ها مي خواهند بروند دشت لار دو هفته آينده به بعد را پيشنهاد مي كنم، ما كه دوست داريم همراهي داشته باشيم، اگه مايل بوديد با هم برويم
*** به پيشنهاد دوستاني كه سخنراني هاي آقاي سلطاني رو توصيه كرده بودند مجموعه كودك متعادل را از گلدونه ها خريدم، اما آنچه من خريدم تصويري بود كه در هر playerي نمي توان استفاده كرد، البته خود فروشنده گلونه ها هم مطلع نبودند، چون من گفتم صوتي مي خوام، نه تصويري، گفتند ما تصويري نداريم، اگر قصد تهيه اين مجموعه را داريد من صوتي آنرا پيشنهاد مي كنم
**** آرتان تنهايي غذا نمي خورد، هميشه بايد به فردي لقمه اي، بيسكوييتي، بدهد و خودش هم همراهي كند
***** آرتان وقتي دارد سرسره بازي مي كند، اگر بچه ديگه اي نزديكش باشد مي كشد كنار تا خلوت خلوت شود و كسي نباشد و آرتان برود بالا، مبارزه نمي كند، مقداري مرا در فكرفرو مي برد، بهش مي گويم اون توپ رو بردار، مي گه مال ني ني يه، مال من نيست، اما بيشتر اوقات با دادن اسباب بازي هاي خودش به ديگران مشكلي ندارد.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۹

لحظه هايي با آرتان

من و آرتان در بيمارستان محل تولد

*آرتان صداي اذان را مي شنود، مي گويد مامان برويم اذان را ببينيم، براش مي خوانم و مي گم، اذان را مي شنويم و مي گويم بايد بريم مسجد تا ببيني صداي اذان از كجا مي آيد، اذان، مسجد، قد قامت صلواه، چند وقته فاصله گرفتم از اين جريانات، اما به نظر آرتان بي علاقه نيست، مثل تمام ديگر كنجكاوي هاي كودكانه اش.

** اگر CD جديدي بگذارم، آرتان حتما موضع مي گيرد كه آرتان دوست نداره، ديشب مرضيه گذاشته بودم، گفتم اما من و بابا دوست داريم، چون بعد از هر اجرا، حضار دست مي زدند، آرتان هم علاقه مند شد، رفتيم تو اتاق آرتان داريم با ماشين پليس بازي مي كنيم، آرتان مي گه، خانم مرضيه بشين پشت، راحت تره، بريم مشهد – اينقدر كه تو ماشين من به آرتان مي گم بشينيم پشت راحتتره -

*** آرتان شعر "مانند دست است هر خانواده"، را خيلي دوست دارد، كلا هر چيزي كه از كودكان ديگر بشنود زودتر واكنش مثبت نشان مي دهد به نسبت آنكه از ما بشنود، مثل همين شعر ما پنج انگشت كه اولين بار پسرعموش براش خونده بود، ديروز رفته بوديم دنبال يكسري جريانات زندگي، بابا كه پيگير كارها بود، من و آرتان دنبال گل و بوته ها بوديم، كشفياتي كردم كه خودم حظ كردم، ديدم برگ هاي چنار چقدر شبيه دست است، آرتان هم قبول كرد و بعد ديدم درخت هاي نارون بيشترشان شبيه توپ مي شوند در بزرگسالي كه تشخيص آنها براي آرتان از بين درختان ديگر راحت تر مي شود

**** چند روز پيش خيلي باد بود، به آرتان گفتم ببين چه باد شديدي، درخت ها چطور تكان مي خورند، ديروز كه بيرون بوديم باد مي آمد، آرتان اشاره مي كنه به درخت ها و مي گه، درخت ها باد نزنيد

***** اينقدر كه كتاب نخوندم و فيلم نديدم، وقتي يه كتاب مي خونم فكر مي كنم بايد هوار هوار كنم، شهر باريك آيدا احدياني را خواندم و وبلاگش رو هم اضافه كردم به دوستانم. فيلم UP رو هم كه تا به حال گذاشته بودم كنار، ديشب نشستم ديدم و از صفاي جاري در لحظه لحظه هاش لذت بردم

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۸۹

حال خوب - حال بد

حال خوب

از اداره كه مي آم خونه سرم داره فشرده مي شه، از مقنعه و از اجبار حجاب بيزارم، موهاي كوتام كمكم مي كنه كه تا پرستار آرتان نرفتند، سرم رو بگيرم زير آب سرد و سلول هاي بيچاره نفسي تازه كنند، با آرتان مي خواهيم بريم پارك، بغلش مي كنم، در غير اين صورت هيچ گاه به پارك نمي رسيم، چون آرتان آنچنان با شمشادهاي جلوي خانه مشغول مي شه كه ساعت ها همون جا قربون صدقه پيشي ها مي ره و براي همه حيوانات علف خوار و غير علف خوار برگ مي چينه، اما من گلهاي پارك و فضاي آنجا را بيشتر دوست دارم، مشغول سرسره بازي مي شود كه پسركي بزرگتر از او هولش مي دهد و آرتان ناراحت از پله ها مي آيد پايين و مي گويد مامان سرسره نمي خوام، با هم مي نشينيم نگاه مي كنيم به زيبايي هاي بهار و به بازي بچه ها، تا اينكه آرتان راه مي افتد، آنطرفي آشغاليي است كه قد آرتان نصف بلندي آن هم نيست، ميبينم محو آشغالي شده، مي گم مامان بيا اونجا تميز نيست، مي آد دست منو مي گيره مي گه مامان بيا و با هيجان مگسي را به من نشان مي دهد كه آنجا نشسته، ذوق مي كنم كه از مگس هم مي شود شاد شد، راه مي افتد و من همراهش، گل هاي ختمي را بهش نشان مي دم و يك برگ ازش مي كنم بدم به آرتان مي گه برا عرفان هم بكن، يكي هم برا عرفان مي چينم، هر وقت توت هم مي خورد حتما يكي براي عرفان نگاه مي دارد. به جوي آب اشاره مي كند و مي گويد مامان برم تو جو، اول يكه مي خورم، بعد فكر مي كنم چه ايرادي دارد، كمكش مي كنم مي رود توي جوي آب و همراهي مرا مي خواهد، من هم مي روم، آرتان بازي مي كند منم رو يك لبه مي نشينم و پاهايم را آنطرف جو مي گذارم، آرتان تلاش مي كند اين كار را تكرار كند اما پاهايش كوچكتر از آن است كه عرض جو را بپيمايد، مي رود سراغ فلزي كه پيدا مي كند و مي گويد دايره، غرق لذت مي شوم كه پسركم دايره را تشخيص مي دهد، چندين بار آنرا مثلا گم مي كند و مي گويد دايره كو كه من بگردم دنبالش،
آرتان شايد بيشتر از 15 سال بود كه توي جوي آب نرفته بودم، حس تازه اي بهم دادي مامان، چشمات و نگاهات اندازه كلي دنيا مي ارزه، مرسي از اين همه شادي زلال كه بهم هديه دادي

حال بد

آويسا مامان متمدني شده، كلاس مي ره، در اين كلاس متوجه مي شه كه نبايد صبح ها يواشكي رفت اداره، دلايل استاد برايم قابل قبول بود، خانم دادبه گفتند الان يواشكي كاري مي كني، چطور انتظار داري فرزندت چند وقت ديگه كاري رو پنهان از تو انجام نده، ثانيا اين حق آرتانه كه بدونه مامانش كجاست، ثالثا بايد بهش احترام بذاري، پس من تصميم گرفتم امروز بگم آرتان من دارم ميرم اداره، عصر كه برگردم با هم بازي مي كنيم، الان مي توني با خاله رنگ بازي كني و ... آرتان اشك تو چشماش حلقه زده بود، تربچه ها رو برداشت و داد به من كه با هم بودنمون آني بيشتر شود، لقمه اي كه خاله براش درست كرده بود رو داد به من كه با هم بودنمون لحظه اي بيشتر شود و بالاخره من بوسيدمش و در رو بستم و مي شنيدم كه مي گه مامان نره، مامان نره ...
تو حياط نگاه انداختم به پنجره، ديدم آرتان بغل خاله اش اشك مي ريزه، صورتش مچاله شده بود از غم، مثل قلب من، در حياط رو بستم و هر چي بد و بيراه بود نصيب خودم و كارم و علم روانشناسي كردم

شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۹

چه زود زود بزرگ مي شوي آرتان

آرتانم هر دفعه كه بهت نگاه مي كنم مي بينم – ا، يكدفعه چه بزرگ شدي، مني كه سعي مي كنم تمام لحظه هاي با تو بودن را دقيق باشم، چون مي دانم چه لحظات زيبايي دارد مي گذرد، اما باز مي بينم تو قد كشيدي و حرف هايي مي زني كه من مات مي مانم،
*ديروز آرتان داشت باغچه را آب مي داد و در واقع آب بازي مي كرد، مي گم آرتان بيا حاضر شو، بريم باغ توت بخوريم، مي گه بذار كارم تمام بشه مي آم و من حيران كه عين جمله خودم را بهم بر مي گرداند، وقتي دارم ظرف مي شويم و آرتان مرا صدا مي زند، غالبا مي گويم مامان بذار كارم تمام بشه مي آم
** آرتان گل قاصدك، رز، درخت توت، درخت كاج و شمشاد را مي شناسد، خوشحالم كه دوره گياه شناسي را گذرانده ام كه آرتان را با آنچه هر روزه در اطرافش مي بيند آشنا سازم، به نارون و اقاقيا علاقه اي نشان نداده است اما درخت كاج و درخت توت را عجيب دوست دارد، كاج را به خاطر ميوه هايش كه نقش اسباب بازي را برايش دارد و بنا بر سايز از بابا تا ني ني تقسيم بندي مي شود و توت را به خاطر شيريني توت كه وقتي دستش به شاخه برسد رسيده و نارس را نمي بيند و همه را به عنوان رسيده مي خورد و من مي مانم و فكرهام كه نكند دل درد بگيرد
*** تشخيص مي دهد كه بابابزرگ، مامان بزرگ در جايي ديگر به نام سمنان هستند و از تهران نسبتا فاصله دارد، وقتي بشنود كه داريم مي رويم سمنان تا جايي كه بتواند تلاش مي كند نخوابد
**** در مورد ترس آرتان از سگ با مشاوري صحبت كردم، گفتند لغت ترس را در منزل تا مي توانيد استفاده نكنيد، با سگ خانگي بازي كنيد، آرتان هر طور ميل دارد، اگر خواست از دور نگاه كند و اگر خواست بيايد بازي كند، تا مدتي هم اگر كارتون و فيلمي از سگ برايش مي گذاريد سگ هاي مهربان و كمك كننده باشند
***** اين روزها تا مي بيند لباس پوشيده ام بيام اداره، مي گه آرتان هم مي ياد اداره، مي گويم آدم بزرگ ها مي روند اداره، مي گويد: آرتان بزرگه

# كلاس چهل كليد خانم دادبه مي روم، نكاتي از كلاس:
- كودك پير 80 ساله است، مراد است و شما مانند مريدي بايد از او بياموزيد
- از تاثيرگذارترين موارد روي كودك، يكي بودن حرف پدر و مادر است
- هر آنچه هستيد كودك به طور كامل مي گيرد، سطح انرژي شما به صورت كامل منتقل مي شود، پس دروني شاد داشته باشيد و در لحظه با او بودن براي او باشيد
- كودك را آزاد بگذاريد، تا مرز خطر، فقط موارد خطرناك را رفع كنيد و بگذاريد كودك خودش تجربه كند
- عروسك نخريد، تنها اسباب بازي هايي كه كودك با دستش و فكرش با آن بازي كند به مقدار كم بخريد، كودك را ببريد در طبيعت، خود همه چيز مي آموزد
كلاس ها بالاتر از ميدان پونك، چهارديواري، برگزار مي شود، روزهاي سه شنبه 4:30 تا 6:30
و خوبي كلاس در آن است كه يكساعت اول به پرسش و پاسخ مي گذرد، هم دغدغه هاي مادرانه را متوجه مي شويم و هم جواب خيلي از سوالاتمان را مي گيريم. عنوان كلاس هست 40 كليد تربيت كودك كه خانم دادبه نظرشان 40 كليد تربيت خود است، من تنها يك جلسه رفته ام و نظر كلي را در جلسات آينده خواهم داد

شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۹

از آرتان

آرتان همه چيز را بو مي كند، كار به لوله بخاري و فلزات هم كشيده، من هم همراهيش مي كنم و مثلا مي گويم، آره بوي لوله بخاري مي ده و اسم مي برم كه آرتان از طريق اين حس قويش، اسامي خيلي چيزها را هم ياد بگيرد.

پنج شنبه شب عروسي عمو رضا بود و آرتان عاشق آهنگ پشت در سالن شروع كرد دست زدن و مثل هميشه من و باباش رو هم تشويق كرد كه دست بزنيم، وارد سالن كه شديم، صداي بسيار بسيار بلند و ر-قص نوري كه كار از ر-قص گذشته بود، آرتان را به گريه اي انداخت كه رفتيم بيرون، آرتان دستاش رو مي برد بالا و مي گفت صداش بلنده و به گوشش اشاره مي كرد و مي گفت خطرناكه، به نظر من هم اين حد بالاي صدا، واقعا براي گوش خطرناكه

اولين ديدار آرتان و بهار بسيار دلنشين بود، آرتان به چشم كوچكتري كه بايد حمايتش كنه به بهار نگاه مي كرد و موهاش رو ناز مي كرد و به مامان بهار هم پيشنهاد مي داد نازش كنه و جغجغه اي كه از ولايت خارجه برا بهار گرفته بود، اصرار داشت تو دست بهار بزاره

مدتيست براي از شير گرفتن آرتان در تلاشم و در اين راستا فعلا ممه چپ تعطيل شده است و وقتي به آرتان مي گويم مامان ببين ديگه ميمي شير نداره، مي گه داره، يه ذره داره. در اين راستا ياشار بسيار كمكم بود و شب ها بسيار عالي ذهن آرتان را به سمتي ديگر مي برد، ديگر كار به شعرهاي شهريار كشيده است، خاله مريم هم يك شب با عمو امين كمكمان بود و در اين راستا با تعريف داستان كدو كدو قلقله زن، مجبور شد كل فاميل را داخل كدو بكشد كه آرتان شبي بدون ميمي بخوابد

بهار، دختر برادرم

فرشته برادرم، روز اول ارديبهشت، ده دقيقه به دوازده ظهر به دنيا آمد، بهار نازنينم، قدم هاي كوچولوت، رو چشم عمه، خوش آمدي.

دارم خودم را مي شناسم، با به دنيا آمدن بهار، متوجه شدم كه چقدر جاش خالي بوده و اين همه سال من نمي دانستم كه چه خلا عميقي در درونم بوده است

یکشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۹

كلاس آموزشي با عنوان پيدا كردن پرستار

پروسه پيدا كردن پرستار براي آرتان، مثل يك كلاس فشرده آموزشي براي من بود، از موسسات مختلف مي آمدند منزل ما، بيشتر افراد در صحبت اوليه رد مي شدند، خيلي ها نياز مالي شان در آن حد بود كه من دلم مي خواست آنقدر پولدار بودم كه بدون آنكه كمكم كنند، از لحاظ مالي كمكشان كنم، بعضي ها آنقدر از خودشان تعريف مي كردند كه من دلزده مي شدم، از بين حدود 25 نفر ماندند 3 نفر، و در نهايت از بين اين سه نفر فردي را انتخاب كردم كه فاصله خانه شان تا ما دورتر از آن دو مورد بود، اما بسيار فعال و پرجنب و جوش هستند، درخواست حقوق بيشتر از موسسه هم نكردند، بايد ديد در چند روز آتي چه برداشت هايي از ايشان خواهم داشت، چون مي خوام از ناراحتي هام بنويسم ترجيح مي دم از آرتان مقداري بگويم و بعد بروم سراغ خودم و ياشار و مشكلاتمان، آرتان به عكس هاي مزرعه نگاه مي كنه و به نظرش يه ببعي شبيه مامانه و آقا گاوه شبيه بابا، بهش مي گم آرتان پس آرتان كو، اشاره مي كنه به خانه داخل عكس و مي گه رفته تو خونه، آرتان حيوانات را خيلي دوست داره و از فرط علاقه مامانش رو هم شبيه ببعي مي بينه.
مدتيه شروع كرده به صحبت با در و ديوار و موتور و ميوه ها و هر چي در اطرافشه، علاقه اش به بادكنك خيلي زياده و هر دفعه مي خواد از آقا فروشنده بادكنك بخره،
مطالب زير در مورد آرتان نيست، مشكلات من با ياشاره،

سكانس اول :
وارد سومين هفته بعد از عيد و سومين هفته كاري شديم، ما تهران فاميل داريم و دوست بي نهايت، همه شاغل، اما كار من، از رئيس بزرگ گرفته تا رئيس پژو هشكده ما، همه عوض شده اند، مجبور بوديم با اين شرايط كاري يك روز من برم سر كار، يكروز ياشار، روز اول ياشار رفت سر كار، نوبت دوم كار با كلي مشاجره حل شد، اما نوبت سومش كه رسيد ديگه تحملش تمام شد و علنا گفت نمي خواد بر ي سر كار، مگه چند نفر برا بچه شون پرستار گرفته اند؟ -اگه من دنبال همه چيز باشم، مشكلي وجود نداره ، در مورد پرستار و نرفتن آرتان به مهد قبلا با هم تفاهم داشتيم-

سكانس دوم:
بابا مامان ياشار هر دو آزادند و مشغله كاري ندارند، با ياشار پيشنهاد دادم بگو يك هفته اي كه مي خواهيم پرستار جديد و آرتان دوست بشند بيان خونه ما كه نظارت داشته باشند، مثل خاله قبلي آرتان كه مامان من يك هفته آمدند پيش ما، ياشار زنگ زد و جواب شنيد كه الان موقعيت حساسي برا باغشون هست و بايد باغ رو آب بدن و نمي تونند بيان، دست بر قضا پنج شنبه جمعه همون هفته عروسي يكي از فاميلاشون بود تهران، به ياشار گفتم، ببين بابا مامان شما برا آرتان نمي تونند بيان، اما حاضرم قسم بخورم آخر هفته مي يان برا عروسي، ديروز وقتي شنيدم كه آومده بودند برا عروسي، خيلي تو فكر فرو رفتم، خيلي زيرخاكي هايي كه قول داده بودم بهشون فكر نكنم داشتند به سمت ذهنم مي آمدند اما خب حوادث همين چند وقته براي نتيجه گيري كافيه و لازم نيست به خودم بدقولي كنم

سكانس سوم:
اين روزها پرستار جديد انتخاب شده و هر روز بايد از خانمي از دوستان و فاميل كمك بگيريم تا آرتان كم كم باهاشون رفيق بشه، ديروز كه من خانه ماندم و مرخصي گرفتم، قرار شد ياشار با دوستان براي اين جريان هماهنگ كنه، هر وقت هم دومين تلاشش به سنگ مي خوره، من مي شم آماج حملات كه " خب من چكار كنم" يا اينكه "مگه دوستاي ما جدان" من نمي توانم همسرم را متوجه بديهيات كنم كه من خودم يكروز مرخصي گرفتم ماندم خانه و با پرستار جديد رفتيم بيرون كه آرتان راحت تر با قضيه كنار بياد، حالا اينكه از يكي از آشنايان يا دوستان بخواهي بيان كار سختيه، و آخرش هم تك تكشون رو خودم پيشنهاد دادم كه ياشار به ذهنش برسه و تماس بگيره، اما مكالمه اي كه من كلي خنده ام گرفت، ياشار مي گه به مريم (خاله آرتان) بگو بياد، مي گم گفتم برا سه شنبه مرخصي بگيره و بياد ، بعد از ده دقيقه اي مي گم راستي ياشار به خواهرت بگو بياد، مي گه چه جوري، اون كه سر كاره، چهره من رو تصور كنيد مگه مريم سر كار نيست، مگه من از بعد از عيد تا همين الان تمام مرخصي استعلاجي هام نرفت، بعد خودش متوجه شد، زنگ زد به خواهرش و من كه مطمئن بودم به نتيجه و خب جواب منفي شنيد، البته همين عمه دايم داره قربون صدقه آرتان مي ره،

سكانس چهارم:
ادامه دارد ....

دوشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۹

بيست و يك ماهگي

آرتان در بيست و يك ماهگي به رواني صحبت مي كند و ديگر قسطنطنيه اي كه خاله مريم از خيلي وقت پيش انتظار داشت بشنود را راحت تلفظ مي كند، امر و نهي و خواستن و نخواستن هايش را كامل مي رساند، بسيار خوشحالم كه بسيار دقيق است مثلا چند روز پيش مي خواستيم برويم بيرون و گفتم ببين بابا جوراب پاشه، بابا بزرگ جوراب پاشه، آرتان هم جوراب پاش كنه كه بريم بيرون، فورا نگاهي به همه انداخت و گفت مامان بزرگ جوراب پاش نيست
ژاكتش را خودش در مي آورد، ليوانش را اصرار دارد بدون كمك ما خودش دست بگيرد و سعي دارد قاشق را درست، در جهت مناسب تا دهان كوچولويش برساند
تا اين سن آرايشگاه نرفته است و مامان در خواب موهايش را كوتاه نموده است
پسرك من فعلا پرستار ندارد و خاله مهربانش كه از قبل هم گفته بودند نمي توانند تشريف بيارند، بعد از عيد، جدي ما را ترك كردند و ما همچنان در جستجوييم، اگر شما هم فرد مهرباني را سراغ داريد لطفا به ما معرفي كنيد
وبلاگ دوستان رو كه مي خونم بعضي وقت ها عميق تو فكر مي روم، بر فرض مطلب آخر ليلي كه عين جمله را مي آورم: سوزوکی از پیشروان آموزش موسیقی به کودکان می گوید همچنانکه بیم داریم بچه های حرف های رکیک را نشنوند و دشنام ها را تکرار نکنند باید از موسیقی ناهنجار هم دوری کنیم. کودکان موسیقی را چنان می فهمند که زبان را. اگر امروز با آوازهای بی معنی و سخیف سرگرمشان می کنیم، باید بدانیم که تغییر ذائقه آنها در بزرگسالی بسیار دشوار خواهد بود.
اين روزها سعي دارم كنترل مثبتي بر تلويزيون داشته باشم، ما كه پنج سال تلويزيون نداشتيم و الان هم كانال هاي ايران رو نداريم و هنوز به دليل مثبتي براي داشتن كانال هاي جمهوري اسلامي نرسيده ايم، در مورد موسيقي وقتي Mezzo را مي گذاريم و آرتان به تك تك آلات موسيقي اشاره مي كند كه اين چيه و من سعي مي كنم نحوه دست گرفتن و زدن آن ساز را براي آرتان تكرار كنم و مطمئنم كه او بي برو برگرد آموخته است باز دوباره بر مي گردم به خودم كه با اين همه نادانسته ها چه كنم، چون موسيقي كلاسيك است و من در نهايت فلوت و ساكسيفون و چند تا ديگه را مي شناسم، بايد به اين دنياي وسيع چشمكي بيندازم و شايد با آرتان شروع كنم سازي را.
آرتان در اين سن علاقه عميقي به نقاشي دارد و اسب، بسيار شادم كه اتاقش پر از خط خطي هاي آرتان است و نقاشي هاي ديگران، البته پيش زمينه ذهني اين جريان و مثبت بودنش از سفر چين چند سال پيش است كه در هاستل ها، بر روي ديوارها كلي خاطره با پرچم كشورها ثبت شده بود و ما هم چقدر ذوق مي كرديم كه از حافظ و سهراب و سيدعلي صالحي و هر آنكه دوست داشتيم خاطره بنگاريم. اما نقاشي هاي آرتان: مي گويد اسب مي خواهد بكشد و چند تا خط مي كشد، مي گويم مامان پس دمش كو، يك خط ديگه مي كشه، مي گم من چشماش رو نمي بينم باز يك خط ديگه مي كشه، هر كسي هم كه بخواد براش نقاشي بكشه اولين خواهشش اينه كه يه اسب بكشه براش و عمو امين آرتان در اين امر استادند
ديروز آرتان مي گفت بابا براش اسب بخره، بهش مي گم كجا بزاريمش به اتاق خودش اشاره مي كنه كه اينجا و چقدر ما صحبت كرديم كه راضي بشه فعلا اسب نخريم چون تو اتاقش و تو خونه ما جا نمي شه
هفته دوم تعطيلات آرتان ميزبان يك ويروس بدقلق گوارشي بود كه بعد از يك هفته تمام هنوز پس لرزه هاش تمام نشده، با استفراغ زياد، صبح ساعت 6 بيدار شد و من به تجربه هاي قبلي مي دانستم كه بايد بسيار كم كم مايعات فقط بدهم، مي توانستم آنرا كنترل كنم اما شير خودم را چه مي كردم، تصميم جدي هم داشتيم كه دكتر نبريم، اما تا بعد اظهر كه تهوع و استفراغ آرتان ادامه پيدا كرد متوجه شديم كه مجبوريم به دكتر مراجعه كنيم و دكتر بيمارستان آتيه آمپول ضد تهوع به آرتان داد و قرص و شربت، كه آمپول را زديم و آرتان دايم مي گفت پتو پتو، به علت استفراغ هاي پي در پي پسرك من سردش شده بود و من اين را وقتي متوجه شدم كه مامان بزرگ آرتان چند روز بعد كه اين ويروس را تجربه مي كرد، يك پتو به سرشون بسته بودند و سه تا هم روشون انداخته بودند و من اشكم در آمده بود كه پسرك من چي كشيده، پوره سيب زميني در حد يك قاشق از روز چهارم جواب داد و قبل از آن بعد از چند ساعت جامد خورده شده را بالا مي آورد، بعد از گذشت هفت روز آرتان بهتره اما از ناسازگاري ها و يك دفعه رو زمين دراز كشيدنش و ... معلومه كه اوضاع گوارشي هنوز سامان نيافته است. آرتان عادت داره به همه چيز دست مي زنه، هر چيز جديدي، تو خيابان كه مي ريم گاهي چيزهايي را لمس مي كند كه من حالم بد مي شه، هر چند دكتر گفت اين بيماري در بهار شايع است من تصورم از دليل بيماري آرتان همين دست به هر جا زدن و دوباره به دهان زدن است. دكتر قرصي هم داده بود به آرتان كه كاشف شديم براي تهوع بعد از شيمي درمانيست و من به آرتان ندادم و اينكه چرا دكتر چنين دارويي داده است را هم متوجه نشدم.
* نياز به راهنمايي دارم در مورد ترس و اضطراب كودكان، آرتان از سگ هم به نظر مي ترسد و هم اينكه اينقدر دوست دارد كه ما هر روز مسيري را تا ساختماني نيمه كاره مي رويم كه آرتان هاپو رو ببينه، اول اينكه مطمئن نيستم كه آرتان از سگ مي ترسه، چون كلا محافظه كارانه به سمت افراد و حيوانات مي رود، اما گاها مي گه آرتان با هاپو دوست نمي شه، هاپو آرتان رو مي خوره، دوم اينكه، اگه ترس باشه، چطوري بايد برخورد كنم. چند وقت پيش هم خانه يكي از دوستان بوديم آرتان آيفن تصويريشون رو مي زد و در باز مي شد، در نهايت آرمين، پسر دوستمون به آرتان گفت اگه در رو باز بذاري آقا دزده مي آد كفشامون رو مي بره، آرتان از اون روز مي گه آقا دزده مي ياد، يا در اتاق كامپيوتر رو اصرار مي كنه كه ببنديم و گاها مي گه آقا دزده مي ياد، كفش هاي آرتان رو مي بره برا ني ني هاش، كاشكي آنچه از تصورات مثبت منفي در ذهن پسركم هست مي دانستم كه درست بر خورد مي كردم.

شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۹

نوروز 89

هفت سين خونه ما كه تنها دو ساله خودم رو مقيد به اون كردم
باي باي ببعي ها
آرتان در باغ آتا
آرتان و پينار(دخترعمه)

* آْرتان آهنگ هاي آذري را خيلي دوست دارد، همه فاميل سر سفره نشسته ايم كه از اتاق كوچيكه خونه آتا كه تلويزيون آنجاست صداي آهنگي آذري مي آيد، آرتان بلند مي گويد آهنگ و به سمت اتاق مي دود و تنها مشغول ر –ق -ص مي شود،
** فرودگاه سهند بسيار كوچك و جمع و جور است و به دل آدم مي نشيند، وارد كه مي شويم در هر سمت افراد سپاهي كه كنترل كل فرودگاههاي كشور با آنهاست ايستاده اند و آرتان در آن وسط با آهنگ تلويزيون صدا سيماي جمهوري اسلامي مشغول ر- ق – ص است.
*** آرتان اوف شدن را وقتي مي داند كه صداي طرف مقابل در آيد، مي زد به پاي پينار و پينار چيزي نمي گفت، بهش مي گم مامان اوف مي شه، مي گه نه، اوف نشد.
**** آرتان فقط وقتي دستاش سياه باشه كثيف مي دونه، بهش مي گم بريم دستات رو بشور، دستاش رو باز مي كنه و مي گه دسيف نيست، آرتان غالب اوقات به "ك" مي گه "د"

سه‌شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۸

آواز زيباي پرنده ها

ديشب آرتان تو ماشين خوابش برد و چون كل روز را نخوابيده بود من ترجيح دادم پوشكش رو عوض نكنم كه راحت بخوابه، صبح ياشار موند خونه كه آرتان رو نگه داره و دايم به من مي گفت چرا زود نمي ري، من خيلي كسر كاركرد دارم و يكساعت تو اداره بودن هم برام يكساعته، اما كارهايي رو بايد مي رسيدم كه مطمئن بودم ياشار انجام نمي ده يا يادش مي ره، منم ديگه قرار نبود برگردم خانه، به ازاي هر نكته اي هم كه به ياشار يادآوري مي كردم با حالت بدخلقي كه يعني چقدر مي گي؟ سرش رو تكون مي داد، ساعت ده صبح زنگ زدم كه حال آرتان رو بپرسم و پرسيدم پوشكش رو بيدار شد عوض كردي؟ گفت نه، گفتم ياشار اين بچه از ديشب عوض نشده، با نهايت جسارت يا از سر استيصال گفت آخه جيش نكرده، من اينقدر عصبي شدم كه اگه تو اداره نبودم ... آخه من همون ديشب متوجه شدم كه بهتره عوضش كنم، و فقط فكر كنم صبح اين يك كار رو انجام ندادم و به ياشار هم يادآوري نكردم و خب ديگه مطمئنم اين برنامه* اگه يك ويرگول ناقابلش جا بمونه اررور مي ده و اجرا نمي شه
*از نظر من ياشار مثل برنامه هاي كامپيوتري، بدون كمترين خلاقيتي در امر بچه داري عمل مي كنه، ياد گرفتني هم در كار نيست چون خيلي رك مي گه من ياد نمي گيرم، مثلا تا 2 سالگي آرتان باباش تا به حال يك بيت شعر بچگونه براش نخونده، كوچكترين چيز از نظر من بديهي ناگفته بمونه، اجرا نمي شه و سيستم در كل ايراد مي گيره
** ديگه هيچ بيابان امني هم تو اين كشور نمونده كه لا اقل سر به بيابان بگذارم
*** 88 خيلي سن من رو زياد كرد، گاها احساس پيري مي كنم، دلم فهفهه هاي بي خيالي سرخوشي مي خواد . تا كمر از پنجره رو به عيد ماشين بيام بيرون و آهنگ هاي ستار و گلهاي پامچال و فرار كردن خرگوش هاي جنگلي، 89 هيچ كي اندازه من منتظرت نيست

دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۸

جدول

تا به حال جدول هاي حصار فضاي سبز اداره را ديده بوديد؟ اگه يكروز كوچولوتون رو با خودتان ببريد اداره، چيزهايي رو مي بينيد كه تا به حال نديده بوديد و كاربري هاي جديد از آنها كشف مي كنيد. آرتان جدول ها رو به چشم قطار مي ديد و روي آنها نشسته بود و صداي هوهوچي چي در مي آورد و هر كدام از آقايان همكار مامانش كه رد مي شدند مي گفت: آقاي راننده

شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۸

مقنعه

اصلا متوجه نمي شوم، چرا در مراسم جشني كه از طرف اداره برگزار شده، در محلي غير از اداره و در روزي غير از اداري، چرا تمامي همكاران من با مقنعه آمده اند؛ به نظر همگان چيزي را متوجه مي شوند كه من به ذهنم نرسيده

سه‌شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۸

از هر كجا

*ديشب من دچار اولين چالش جدي با آرتان شدم كه نمي دونستم چكار كنم، رفته بوديم رستوراني كه موسيقي داشت و با هر ريتمش آرتان مي خواست دست بزنه و برقصه و كاربه اونجا رسيد كه فقط بالاي سن نرفت، دايم به من نگاه مي كرد كه من چرا تكان نمي خورم، البته منم تا جايي كه مي شد چپ و راست مي كردم بدنم رو، دست هم مي زدم، اما آرتان انتظار داشت به سبك خونه دستهام بره بالا و ...، اين مساله در مورد دختر دوستم هم صادق بود كه دقيقا مدلي كه مامانش ايستاده و با دست ثابت تكان مي خورد، اون هم تنها همين كار رو مي كرد، مامانش بهش مي گفت من نمي تونم حالت ديگه اي برقصم اينجا، تو هر مدلي دوست داري شادي كن.

** آرتان به شير ماده كه مثل شير نر يال و كوپال نداره مي گه : لخت :)

*** مدت ها با حمام آرتان مشكل داشتيم، آنقدر گريه و بي قراري مي كرد كه دوبارپشت سر كه رفتيم حمام، سرش رو نشستم و اومديم بيرون و تازه اين تو شرايطي بود كه آرتان بعد از پنج شش روز رفته بود حمام و واقعا احتياج به شستشو داشت. ماه پيش با آرتان رفتيم استخر روبازي كه كلي بچه هاي هم سن آرتان با تيوپ هاي شكل حيواناتشون آنجا مشغول بودند. آرتان و ما بسي لذت برديم از آب بازي، در نهايت تعجب وقتي آمديم خانه ديديم كه آرتان به حمام اشاره مي كنه و آب بازي مي خواد. البته اين روزها روي ديگر ماجرا را داريم لمس مي كنيم، آرتان اصلا راضي نمي شه از حمام بياد بيرون
**** سايت نشنال جگرافي كودكان كاردستي هاي جالبي براي بچه هاي هم سن و سال آرتان داره

***** يك ماهي هست فرص امگا 3 ، استفاده مي كنم، البته به توصيه دكتر روان پزشك، گفته مي شه عوارض جانبي نداره و منم در تحقيقاتم مورد خاصي نديدم، مگر آنكه خون را رقيق مي كنه و دو ماه بيشتر نبايد استفاده بشه، اما اين روزها احساس الكي خوش بودن دارم و كتف درد و خستگي هاي عجيب غريب، هنوز در مورد منشا اين جريانات مطمئن نيستم. مدتي بود كه شدت عصبي بودنم داشت خودم رو كلافه مي كرد، حوصله بازي با آرتان رو نداشتم و از غرغر كردن، گاهي خودم خسته مي شدم، امگا 3 اين مسايل رو حل كرد، اما به نظر مسايل ديگري رو اضافه كرده است

دوشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۸

هوهوچي چي

*آرتان هر چند تا چيز پشت سر هم را به اسم هوهو چي چي(قطار) مي شناسه، مثلا اگه دو نا اتوبوس پشت سر هم باشند ديگه اتوبوس نيستند و هوهوچي چي هستند، كار به اونجا رسيده كه فيل هاش رو پشت سر هم مي چينه و ميگه هوهوچي چي. فكر مي كنم علاقه به قطار به دليل شغل بابا تبديل به ژن و موروثي شده در خانواده ما.

**آرتان داره "بي بي انيشتن" كه بهش مي گه "بي بي اني ين" نگاه مي كنه، قطار كه رد مي شه بهش مي گه: آقا قطاري به بابا نصرالله(بابا بزرگ) بگو بياد اينجا، بعد چند لحظه مكث مي كنه و خودش مي گه: نمي ياد

***يك دفعه كه به من گفت مامان جون و ذوق من رو ديد ديگه ميگه مامان جون جون و امروز صبح مامان جون جون جون

**** صبح ها هنوز بيدار نشده ميره سراغ كامپيوتر كه بي بي انيشتن ببينه، بهش گفتم مامان عصر كه از اداره بياد كامپيوتر بيدار مي شه و با هم نگاه مي كنيم، رسيدم خونه، نشستيم با هم كارتون ديديم و بعد كامپيوتر رو خاموش كردم كه بريم بازي كنيم، بعد از يك مدت كه دوباره دلش بي بي انيشتن خواست بهم گفت "مامان از اداره اومد، بي بي انيشتن"، يعني خودت گفتي از اداره كه اومدي كارتون نگاه مي كنيم

شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۸

كبريت

اين روزها به طور ملموسي حس مي كنم كه آرتان ترجيحش اينه كه با بچه ها و افراد جديد باشه و در عين حال هر وقت دلش خواست مامانش حاضر باشه، ديگه وقتي عمو امين هست به من ميگه برو و اگه من متوجه نشم دستم رو مي گيره و چند قرمي دور مي كنه و دوباره خودش بر مي گرده پيش عمو امين.
وقتي دلش خوردني مي خواد ميگه غذا، بالا آوردن هاي آرتان هنوز دليلي براش پيدا نشده و من خوراكي ها رو مي ذارم كه هر وقت دوست داشت خودش بياد برداره كه اگه بالا آورد عذاب وجدان نگيرم، تنها دليلي كه شايد درست باشه موادنگهدارنده نوشيدني ها و كيك هاي بازاريست و من آرتان رو فعلا تحريم كردم، از بيسكوييت اي بازاري فقط بيسكوييت خشك مثل مادر بهش مي دم.
وقتي چيزي رو دوست نداره بخوره با تحكم تمام با انگشت اشاره آشپزخانه رو نشون مي ده و مي گه ببر

آرتان براي همه چيز مامان و ني ني داره، حتي يك مامان لودر داره يك ني ني لودر، به ميني بوس هم مي گه ني ني بوس
مسافرت كه رفته بوديم آرتان با پسري كه از قزاقستان اومده بود تو استخر هم كلام شده بود، من و مامانش دو كلام صحبت كرديم كه من متوجه بشم از كجا اومدند، اما كوچولوها با هم هر كدام به زبان خودشان مشغول گفتگو بودند و آرتان طبق معمول از لودر و تراكتور و ... مي گفت و ديگري، من كه متوجه نمي شدم، آرتان بايد برام تعريف كنه
ديشب آرتان كبريت گرفته بود دستش و دقيقا مثل ما سعي مي كرد روشن كنه كه موفق هم شد و خب من كنارش بودم، خيلي خطرناكه و كوچولوتون هر چقدر كوچك اگر روشن شود همان اتفاقي مي افتد كه در بچگي من افتاد و آشپزخانه اي را به آتش كشيدم

سه‌شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۸

چند عكس

نه، نه از من عكس نگيريد
آرتان و پينار در حال قطار سواري

مامان عاشق اين عكس دندوني آرتانه

اگه از آرتان بپرسيد كي اين نون ها رو ريخته، با كمال شجاعت ميگه آرتان

قوري قوري آرتان كه يادتونه، اون سبز پررنگه، عمه كوچيكه يه زوج هم براش آورده