آرتان من وارد نه ماهگيش شد و من بس که ذوق داشتم شيريني خريدم، اما نميدانستم که شيرينم اين ماهگردش را با بيماري پشت سر ميگذارد، مامان که اين مدت با مراقبت از نوه اش، آرامش مرا تامين نموده بود چون ميدانست من از ديدن آرتان ذوق ميکنم و هر روز از ماشين که پياده ميشوم تا خانه را ميدوم، شايد دو دقيقهاي زودتر به آرتان برسم، او را بغل کرده بود و آورده بود نزديک خيابان، اما آرتان لبخند که نزد، هيچ، طوري نگاه ميکرد که اصلا انگار مرا نمي شناسد، شب احساس کردم تب دارد و فردا مطمئن شدم، سه شنبه نوبت دکتر گرفتيم، چون سرفههاش هم شروع شده بود، دکتر گفت گلويش چرکي شده است، آزيترومايسين داد و سالبوتامول، بعدا متوجه شدم که سه روز بيشتر صلاح نيست به بچهها سالبوتامول بديم، چون باعث بيخوابي و بيقراريشان مي شود و در يکسري کودکان هم حساسيتهايي نظير تپش قلب ايجاد ميکند. سهشنبهشب با اينکه به آرتان قطره استامينفن ميدادم، تبش از سي و هشت پايين نميآمد، مجبور شدم شياف بگذارم، شايد سه ساعتي گذشته بود که ناگهان از خواب پريدم و ديدم آرتان لپ هاش گل انداخته، بدنش داغ است و اصلا نا ندارد هيچ واکنشي نشان دهد، تبش به سي و نه و شش دهم رسيده بود،نيمه شب بود، زنگ زديم اورژانش، گفت اگر تشنج نکرده است تمام بدنش را با آب معتدل مرطوب کنيد، من که ديگر فکر ميکردم، آرتان از دستم رفت، مامان فوري شياف گذاشت برايش و دايم دستمال خيس روي تنش ميگذاشت و يک پتو پيچيديم دورش و رفتيم دکتر، رسيديم به دکتر تبش اندکي کاهش يافته بود که ادامه همان موارد از طرف دکتر هم پيشنهاد شد، به نظرم خيلي بياحتياطي کردم که با وجود تب غيرقابل کنترل، خوابم برده بود، اين جريان ادامه داشت تا روز بعد که گريه آرتان اصلا آرام نميشد، از ساعت سه تا ده شب، بيوقفه گريه ميکرد و هيچي نميخورد و در نهايت آمپول دگزا مجبور شديم بزنيم، روز بعد چهره آرتان کاملا زرد بود و زير چشمهاش گود رفته بود و لپهاش در عرض اين سه روز بيماري کاملا آب شده بود، آرتان که ديگر براي خوردن مولتي ويتامين و آهنش که ميم را ترجيح داده است، بيقراري نميکرد، با هر چيزي که احساس ميکرد داروست جبهه ميگرفت و واکنش منفي نشان ميداد، بعد از زدن آمپول تبش قطع شد و جوش هاي صورتش که چندين بار تا به حال حدس زده بودم حساسيت به استامينفن است شرو ع شد. دوستان خوب آرتان و مامانش، اگه سايت مفيدي در مورد داروهاي کودکان ميشناسيد لطفا راهنمايي کنيد، نسيم جان آيا اين داروها در کانادا هم براي بچهها تجويز ميشود، براي سرماخوردگي کودکان چه دارويي ميدهند، چون شنيدم شربت سرماخوردگي کودکان هم بيضرر نيست، ده روزاز آغاز نه ماهگي پسرک شيرين من گذشته بود که مامان بزرگ اولين مرواريد را کشف کرد و ما متوجه شديم طفلک آرتان با چند قضيه درگير بوده است و گلودرد به تنهايي، دادش را درنياورده بوده، امسال اولين نوروزيست که قطعا اولين خواستهام سلامتي کودکان است، تا پارسال اصلا اين فرشتههاي روي زمين را نميديدم، اما از وقتي آرتان همراه زندگيمان شده است، سنسورهايم بيشتر بر روي کودکان حساس است تا بزرگترها، براي بعد از نوروز مامان بزرگ آرتان نميتواند مراقبش باشد، پرستار و مهدکودک، هر چند که دو گزينهاي هستند که رد نشده اند اما اين روزها بغل کردن آرتان در دل جنگل هاي شمال و نم نم بارانهاي زيراب، شايد هم شرشر باران هاي سيل آسايش، ذهنم را بيشتر از همه به سوي خود ميکشد، دوست دارم آرتان مورچه ها را ببيند، با صداي پرنده ها بيدار شود، ما ماي گاوها که تا به حال فقط از کتاب موزيکالش شنيده است را هر عصر بشنود، زير درخت گردو با راروئک راه برود، منم گل پامچال تو باغچه ميکارم و از نظرم هيچ ايرادي ندارد اگر گلبرگ هايش را بخورد... مطمئنم بهترين گزينه برايم اين است که دور از اين مکان فعليام باشم، جايي که راحت از آرتان بياموزم و اصل خود را به خاطر آورم، فضايي که زلالي انسانيام را بازيابم، آيا ذهن حسابگرم مجال مي دهد؟
دوشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۷
چهارشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۷
اشتراک در:
پستها (Atom)