اين روزها آرتانم، عروسكي را به دختريش پذيرفته است و اسمش را گذاشته است مادر، متكاي كوچيكي خودش را مي گذارد زير سرش و آرام آرام راه مي بردش تا دخترش بخوابد، فكر مي كنم كه نام مادر را از صحبت هاي بابابزرگش انتخاب كرده است، بابا بزرگ نصرالله به رسم شمالي ها، وقتي مي خواهد محبت بي دريغش را به دختري اعمال كند، لفظ مادر را استفاده مي كند.
اين بار كه مي خواستيم برويم پيش آتا آناي آرتان با قطار رفتيم و واقعا به ما خوش گذشت، من و آرتان روي يك تخت خوابيديم، چفت چفت هم و تا صبح من از اينكه اينقدر نزديك پسرم هستم دلم غنج مي رفت، ياد ريزعلي، دهقان فداكار افتادم و گفتم كه حالا كه سوار قطاريم برايش داستاني مرتبط با موقعيت تعريف كنم، وسطاي داستان مي گم آرتان چشمات رو ببند كه بخوابي، مي گه اگه چشمام رو ببندم كه ريزعلي رو نمي بينم !
ديروز آرتانم بچه گربه اي را در خيابان بغل كرد و دمش را كشيد و جيغ هاي هيجاني كشيد از اين هم بازي جديدش و من كلي خيالم تسكين يافت از دوستي پسرم با حيوانات، اما ترس از هواپيما هم چنان ادامه دارد و دنبال راهكارم
اين بار كه مي خواستيم برويم پيش آتا آناي آرتان با قطار رفتيم و واقعا به ما خوش گذشت، من و آرتان روي يك تخت خوابيديم، چفت چفت هم و تا صبح من از اينكه اينقدر نزديك پسرم هستم دلم غنج مي رفت، ياد ريزعلي، دهقان فداكار افتادم و گفتم كه حالا كه سوار قطاريم برايش داستاني مرتبط با موقعيت تعريف كنم، وسطاي داستان مي گم آرتان چشمات رو ببند كه بخوابي، مي گه اگه چشمام رو ببندم كه ريزعلي رو نمي بينم !
ديروز آرتانم بچه گربه اي را در خيابان بغل كرد و دمش را كشيد و جيغ هاي هيجاني كشيد از اين هم بازي جديدش و من كلي خيالم تسكين يافت از دوستي پسرم با حيوانات، اما ترس از هواپيما هم چنان ادامه دارد و دنبال راهكارم