يکي از فيلمهايي که بعد از برگشت از بندرعباس ديديم "ويراني" بود، نه اينکه فيلمي باشد که توصيه به ديدنش کنم، اما يک صحنه و يک جمله در فيلم آنچنان مرا تحت تاثير قرار داد که تاکنون از ذهنم نرفته است. صحنه: وقتي مارتين، دوستش را با پدرش مي بيند و آنچنان گيج مي شود که از آن طبقه به پايين ميافتد و پدر عريان پلهها را در پي نجات مارتين بهسمت پائين ميدود و جملهاي که همچنان در گوشم زنگ مي زند، وقتي که مادر مارتين به پدرش ميگويد: چرا خودکشي نکردي، تو همان لحظه که چنين حسي را در وجودت ديدي بايد خودت را ميکشتي. اين فيلم را بهخاطر بازيگر محبوبم، ژوليت بينوشه ديدم و در هيچ کدام از فيلمهايش مثل آبي ، نتوانسته بدرخشد. ارديبهشت را با استان مرکزي آغاز کرديم، صبح زود پنجشنبه با مهين به سمت محلات راه افتاديم، از مسير ساوه رفتيم که از روستاي دودهک و کاروانسراي عباسي ديدن کنيم که خوشبختانه سالم و پابرجا بود. از دودهک براي خورهه، روستايي به قدمت دوران اشکاني، جادهاي آسفالته و خلوت وجود دارد که مسيرمان پر از شقايق بود. روستاي خورهه را 800 متري جلوتر برويد به دو سرستون پابرجا در سمت چپ تان ميرسيد که واقعا ارزش ديدن دارد. به سمت محلات راه ميافتيم که از مزارع گل ديدن کنيم و در مسير آبگرمهاي محلات را ميبينيم. ابتداي ورودي به محلات از بستني خوشه ، بستني قيفي خريديم که توصيه اکيد مي کنم ،من که بستني بيشتر شهرها را تجربه کردهام يکي از خوشمزه ترين آنها را در محلات خوردم. بهسمت خمين مي رويم و از بيت امام ديدن ميکنيم که براي آن زمان کاملا مرفهي بوده است. ناهار را نرسيده به اراک ميخوريم، ماکاراني خوشمزهاي که ياشار روز قبل پخته بود. ياشار استراحتي مي کند و من و مهين آب جوش مي آوريم که چاي دم کنيم. اراک پر از کارخانه است و آلايندههاي صنعتياش شهر را آلودهتر از تهران کردهاند. با مهين و مادرش به روستاي "رسولآباد" رفتيم، عمارتي بود متعلق به يکي از خانهاي قديمي و عجب عمارت و فضايي ، شنيدم آنجا را بنياد مستضعفان تقسيم کرده و به مزايده گذاشته و چه حيف از آنمکان سرسبز و پر نشاط که دو سال ديگه پر از آپارتمان خواهد شد، تا بهحال کبوترخانه نديده بودم که چه جاي جالبيست، شنيدهام اصفهان هم چند تا کبوترخانه دارد که الان رستوران سنتي شده است. در راه برگشت، جايي "خشکهپزي" ديدم، از مهين پرسيدم، گفت نان محلي اراک است که دو کيلو خريدم، اصولا کافي ست به من بگوييد، يک محصولي خاص مکاني خاص است، حتما ميخرم. شام ميهمان مهماننوازي خانواده مهربان مهين بوديم و جمعه صبح رفتيم به سمت کوير ميقان که کاملا باتلاقي بود و کارخانهاي آنجا مشغول بهکار است. به سمت روستاي اسکان براي ديدن ديواره لجور مي رويم. ديوارهاي که سنگنوردان براي کار به آنجا ميروند و واقعا انگشتانمان آنجا سنگيني مي کرد، ديواره عجيب سنگنورد ميطلبد، ياد وقتي که با علي ميرفتيم بند يخچال و من حمايت هيچکس غير از علي را قبول نميکردم و وقتي شنيدم علي حمايت فرشيد در ديواره لجور بوده و چه بلايي سر فرشيد آمد، انا لله خودم را خوندم. منطقه اسکان بسيار سرسبز و بانشاط است. اما مسير اراک به اسکان اصلا شيشه ماشين را پائين ندهيد که کارخانه پتروشيمي ناي نفس کشيدن برايتان نخواهد گذاشت. براي کارکنان کارخانه پتروشيمي، شهري با فاصله از آن ساختهاند و نام " مهاجران" بر آن نهادهاند که من و مهين هر دو ياد "لوسيميل" و کارتون مهاجران افتاديم
شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۵
دودهک - خورهه - ديواره لجور
يکي از فيلمهايي که بعد از برگشت از بندرعباس ديديم "ويراني" بود، نه اينکه فيلمي باشد که توصيه به ديدنش کنم، اما يک صحنه و يک جمله در فيلم آنچنان مرا تحت تاثير قرار داد که تاکنون از ذهنم نرفته است. صحنه: وقتي مارتين، دوستش را با پدرش مي بيند و آنچنان گيج مي شود که از آن طبقه به پايين ميافتد و پدر عريان پلهها را در پي نجات مارتين بهسمت پائين ميدود و جملهاي که همچنان در گوشم زنگ مي زند، وقتي که مادر مارتين به پدرش ميگويد: چرا خودکشي نکردي، تو همان لحظه که چنين حسي را در وجودت ديدي بايد خودت را ميکشتي. اين فيلم را بهخاطر بازيگر محبوبم، ژوليت بينوشه ديدم و در هيچ کدام از فيلمهايش مثل آبي ، نتوانسته بدرخشد. ارديبهشت را با استان مرکزي آغاز کرديم، صبح زود پنجشنبه با مهين به سمت محلات راه افتاديم، از مسير ساوه رفتيم که از روستاي دودهک و کاروانسراي عباسي ديدن کنيم که خوشبختانه سالم و پابرجا بود. از دودهک براي خورهه، روستايي به قدمت دوران اشکاني، جادهاي آسفالته و خلوت وجود دارد که مسيرمان پر از شقايق بود. روستاي خورهه را 800 متري جلوتر برويد به دو سرستون پابرجا در سمت چپ تان ميرسيد که واقعا ارزش ديدن دارد. به سمت محلات راه ميافتيم که از مزارع گل ديدن کنيم و در مسير آبگرمهاي محلات را ميبينيم. ابتداي ورودي به محلات از بستني خوشه ، بستني قيفي خريديم که توصيه اکيد مي کنم ،من که بستني بيشتر شهرها را تجربه کردهام يکي از خوشمزه ترين آنها را در محلات خوردم. بهسمت خمين مي رويم و از بيت امام ديدن ميکنيم که براي آن زمان کاملا مرفهي بوده است. ناهار را نرسيده به اراک ميخوريم، ماکاراني خوشمزهاي که ياشار روز قبل پخته بود. ياشار استراحتي مي کند و من و مهين آب جوش مي آوريم که چاي دم کنيم. اراک پر از کارخانه است و آلايندههاي صنعتياش شهر را آلودهتر از تهران کردهاند. با مهين و مادرش به روستاي "رسولآباد" رفتيم، عمارتي بود متعلق به يکي از خانهاي قديمي و عجب عمارت و فضايي ، شنيدم آنجا را بنياد مستضعفان تقسيم کرده و به مزايده گذاشته و چه حيف از آنمکان سرسبز و پر نشاط که دو سال ديگه پر از آپارتمان خواهد شد، تا بهحال کبوترخانه نديده بودم که چه جاي جالبيست، شنيدهام اصفهان هم چند تا کبوترخانه دارد که الان رستوران سنتي شده است. در راه برگشت، جايي "خشکهپزي" ديدم، از مهين پرسيدم، گفت نان محلي اراک است که دو کيلو خريدم، اصولا کافي ست به من بگوييد، يک محصولي خاص مکاني خاص است، حتما ميخرم. شام ميهمان مهماننوازي خانواده مهربان مهين بوديم و جمعه صبح رفتيم به سمت کوير ميقان که کاملا باتلاقي بود و کارخانهاي آنجا مشغول بهکار است. به سمت روستاي اسکان براي ديدن ديواره لجور مي رويم. ديوارهاي که سنگنوردان براي کار به آنجا ميروند و واقعا انگشتانمان آنجا سنگيني مي کرد، ديواره عجيب سنگنورد ميطلبد، ياد وقتي که با علي ميرفتيم بند يخچال و من حمايت هيچکس غير از علي را قبول نميکردم و وقتي شنيدم علي حمايت فرشيد در ديواره لجور بوده و چه بلايي سر فرشيد آمد، انا لله خودم را خوندم. منطقه اسکان بسيار سرسبز و بانشاط است. اما مسير اراک به اسکان اصلا شيشه ماشين را پائين ندهيد که کارخانه پتروشيمي ناي نفس کشيدن برايتان نخواهد گذاشت. براي کارکنان کارخانه پتروشيمي، شهري با فاصله از آن ساختهاند و نام " مهاجران" بر آن نهادهاند که من و مهين هر دو ياد "لوسيميل" و کارتون مهاجران افتاديم
سهشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۵
بندرعباس - قشم - ميناب
مسافرتمان به بندرعباس با همراهي گيتا از تاريخ بيست و سوم فروردين شروع شد. اين دفعه با قطار، وسيله نقليهاي که تمام دوران بچگي من در آن گذشته است. آبجي کوچيکه که ترمزهاي قطار را سرمهندسي ميکند، با کارت اداري راهآهن تا توي کوپه قطار همراهمان آمد و کلي خوشحالمان کرد. توي قطار يکي از همخوابگاهيهاي دوران دانشجوييمان راديديم و جالب اينکه نيم ساعت قبل که با گيتا شيطونيمون گل کرده بود و توي قطار پيادهروي ميکرديم به گيتا مي گفتم: فکرشو بکن چه همه دوستاي ما الان تو همين غطارند و اينقدر که تغيير کرديم ديگه همديگه رو نمي شناسيم. صبح به محض اينکه استراحت کوچکي کرديم با ميثم رفتيم آبگيري که نزديک منزلشان بود و چند حواصيل و کشيم و چنگر نوکقرمز و يک عالم کاکايي ديديم.براي شب برنامه گنو داشتيم، البته نه سمت آبگرم، بلکه سمتي که ساختمانهاي محيط زيست است و براي شبماني در يکي از آنها اقامت داشتيم و کل و بز و قوچ و ميش، اطرافمان ميگشتند. صبح بعد تا بالاترين جايي که ورود ممنوع نبود رفتيم که کل مسير جاده آسفالته، اما خطرناک است و من ترجيح مي دهم دوباره آنجا نروم
ناهار را که بندرعباس خورديم راه افتاديم بهسمت قشم که گلي که عکسش را انداختم استبرق ميباشد که روبهروي ساختمان محيط زيست قشم گل داده بود و کلي به نظر من زيبا مي آمد. رفتيم لافت و از چاههاي طلا و بافت زيباي لافت ديدن کرديم و چيزي که اينبار کشف کرديم، خانه فرهنگ لافت بود که ارزش ديدن دارد، اتاقي بئد با نام حجله که کلي با زرق وبرق تزئين شده بود و راه افتاديم به سمت روستاي شيب دراز، روستايي که مردمش آب باران را ذخيره مي کنند و در فصل گرما آب نوشيدني شان است. شيب دراز يکي از محلهاييست که لاکپشت عقابي در آن تخمگذاري ميکند ، لاکپشتي که در خطر انقراض است. از اواخر بهمن تا اوايل خرداد براي تخمگذاري به سواحل شيبدراز مي آيند . ساعت حدودا 9 بود که با ميثم و گيتا و نجيبه شروع کرديم به قدمزدن در ساحل، جايي که لاکپشت از خودش بهجاي مي گذارد کاملا مشخص است، اما قبل از تخمگذاري و بعد از تخمگذاري اصلا نبايد به لاکپشت نزديک شد، تنها در لحظه تخمگذاري که لاکپشت حس ندارد ميتوان تخمها را ديد و از آن فیلم گرفت. بچه های محیط زیست منطقه آزاد با سرپرستي آقاي درهشوري، تخمها را جمع کرده، شمارهگذاري مي کنند و در جايي که حصارکشي شده است زير خاک ذخيره ميکنند، چون روباهها و سگها اگر تخمها را گير بياورند يکي از خوراکهاي لذيذشان است و گويا مردم محلي نيز بهخاطر خاصيت درماني آنها، مصرفشان مي کردند. صبح روز بعد گيتا مثل مامانا رفته بود از روستا خريد کرده بود و چيزي که برا ما عجيب بود اينکه توريستي که به ايران مي آيد هميشه از سرويسهاي بهداشتي نالان است، راستش يکي از دغدغههاي آنهايي که مسافرت بين شهري دارند همين موضوع است، در شيبدراز ما از سيستم بهداشتي شگفت زده شده بوديم؛ جايي که آبدرياست و شور و مردم روستا از آب باران براي خوردن استفاده ميکنند، سيستم بهداشتي بسيار مرتب و تميزي برقرار بود که با برگهاي نخل برايش ديوار درست کرده بودند و من فکر ميکردم هيچکاري ندارد بين تمام شهرها چنين سرويسهاي تميزي وجود داشته باشد. بعد از ديدم دره ستاره راه افتاديم بهسمت بازار درگهان و من و ياشار کيف خريديم و حرکت به سمت بندرعباس، براي رفتن به ميناب که قرار شد با لباس محلي جنوبي بريم به يک عروسي.از خانواده ميثم لباس محلي گرفتيم، شلوارهايي کهخ قسمت پائيني آنها گلابتوندوزي شده است و گيتاي بااستعداد از خواهر نجيبه در مدت چند دقيقه ياد گرفت. از سد ميناب هم ديدن کرديم و اولين بار بود که عظمت عمراني چنين بنايي را از نزديک حس ميکردم؛ شنيديم که در مدت اين بيست و اندي سال که سد پابرجاست ، تنها دو يا سهبار دريچههاي سرريز را باز کردهاند و اين بهدليل بارش کم باران در آن منطقه مي باشد