شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۸

كش كلاه تولد

اين روزها خيلي به ياد احد و احسان مي افتم، مسافرتي با هم مي رفتيم و تمام مسير احد خوش بيان داشت از شيطنت­هاي بچگي خودش و برادرش تعريف مي­كرد، آن موقع چه اندازه ما خنديديم و الان فقط به مادر احد فكر مي كنم كه چه شرايطي را متحمل بوده است. جمعه روز بعد از تولد آرتان، شب بدي براي ما رقم خورد، پينار، دخترعمه آرتان و آرتان داشتند بازي مي­كردند، پينار كلاه تولد رو مي ذاره سرش و آرتان هم هوس مي كنه، اما ذاتا از هر چيزي كه سرش باشه بدش مي­ياد، اين روزهاي گرم تابستان هم كلاه آفتابي را كلي با نذر و نياز رو سرش نگاه مي داره، تا حس مي كنه كلاه رو سرشه، كش اون رو مي كشه كه از سرش در بياره و كش نازك كلاه تولد در مي ره و از بخت بد مي­خوره به چشم آرتان، گريه اي كه آرتان سر داد، نشان از درد بسيار شديد داشت، لكه خون تو سفيدي چشمش كاملا مشخص بود، ساعت ده و نيم بود كه آرتان را رسانديم اورژانس اطفال بيمارستان ميلاد، دكتر قطره آنتي بيوتيك چشمي داد كه هر شش ساعت بايد يك قطره ريخته شود و توصيه كرد برسانيم پيش متخصص چشم. پرسيدم نمي­شه تا صبح صبر كرد، گفت ببينيد چشم ضربه خورده است و بر ما حجت تمام شد و رفتيم به سمت بيمارستان فارابي كه تخصصي چشم پزشكي است. سعي مي­كردم با برج ميلاد توجه آرتان را جلب كنم كه نخوابد، به ماشين هاي اطراف نگاه مي­كردم و تعجب از شادماني ديگران، مگر اضطراب مرا نمي بينند، مگر متوجه دلواپسي من نمي شوند، آرتان خوابش برد و تا در اورژانش فارابي نوبت ما شود ساعت يك نيمه شب شده بود و مجبور شدم بيدارش كنم كه مات و متهوت مانده بود اين همه دستگاههاي عجيب غريب چيست. مگر مي توان كودك يكساله را پشت اين دستگاهها نشاند، ياشار دست و پاي آرتان را گرفته بود و من سعي بيهوده مي كردم تا چانه و پيشاني نازنينش را تنظيم كنم و دكتر سعي مي كرد پلك آرتان را باز نگاه دارد. مرحله اول چك شد و دكتر قطره اي نوشت تا در سه نوبت ده دقيقه اي در چشم آسيب ديده ريخته شود كه بتوانند مردمك را چك كنند. اينكه اين نيم ساعت تا گرفتن نتيجه بر من چه گذشت فقط مامان ها مي دانند. آرتان شديدا مقاومت مي­كرد در برابر قطره و هر دفعه كه خانم پرستار نزديك مي شد وحتي با مريض ديگري كار داشت شروع مي­كرد به گريه، قطره اي هم كه مي ريختند سوزش داشت و آدم بزرگ هاش ناراحتي شان را كتمان نمي­كردند. بار دومي رسيد كه آرتان بايد پشت آن دستگاه مي نشست و با كمك من و ياشار و دكتر، سلامتي بيناييش تاييد شد، اما مبارزه آرتان هم در اين ميان برايم جالب بود كه چطور با جيغ ها و داد و فريادهايش از حريم خودش دفاع مي­كرد. آيا ما هم از اين همه ميدان مين جان سالم به در برده ايم و به اين سن رسيده ايم، يادم مي ياد حول و حوش هفت سال داشتم و نزديك خانه­مان جاليز هندوانه اي بود و منزل ما هميشه چند تايي هندوانه. هندوانه بزرگي برداشته بودم و بزرگترين كارد خانه را به تقليد از مامان بابا، رفتم كه هندوانه را ببرم آنچنان زدم به شصت دست چپم كه هنوز بعد سالها متحيرم كه چگونه جدا نشد ، هر چند كه جايش هنوز به يادگار بر انگشتم باقيست. آرتان بسيار مهربان است و اين صفت بارزشش را دعا مي كنم هميشه همراه داشته باشد، هر چيزي هم ازش خواسته باشيد حتما مي دهد، غذا كه مي­خورد اصرار دارد به عروسك هايش هم بدهد. خيلي خوشحالم كه كتاب دوست دارد و اين عشق من به كتاب خريدن الان دو مشوق پيدا كرده است، هم علاقه مندي هاي خودم و هم عشق آرتان به كتاب. چهار جلد كتاب است، چاپ انگلستان، به شكل اردك و گوسفند و گاو و خوك، از شهر كتاب ميرداماد خريدم، آرتان خيلي دوست دارد. ماجراي اردك به اين صورت است كه اردك داشته شنا مي كرده، قورباغه بهش مي گه مي آيي بازي كنيم ، اردك مي گه چي بازي، قورباغه مي گه من مي رم قايم مي شم، بيا منو پيدا كن و مي ره لاي سبزه ها قايم مي شه، تك تك اين جملات عكس دارد و بسيار جذاب است، صفحه آخر قورباغه را نشان مي دهد كه مي پره بيرون و مي گه من اينجام، تا اينو مي گم، آرتان دستاش رو مي بره بالا، دقيقا به شكلي كه آقا قورباغه تو كتاب انجام مي ده. مامان هاي مهربان مواظب كش نازك كلاه تولد كوچولوهاتون باشيد و اگه لزومي نداره كش رو جدا كنيد

۴ نظر:

پویان و مامان گفت...

سلام سلام. از آشناییتون خوشبختیم. هم محل هم که هستیم. هزارماشاالله پسر نازی داری. خوردنیه.

khale jooni گفت...

salam khalei
elahi man fadat besham ke inghad dard keshidi.
amma manam hamintori shode bodam pestonake bacheye hamsayero keshidam o keshesh khord to chesham.maman bozorg mige kolli dard dashte .
khoda negahdaret bashe goleye aramesh

مارتيا پسر دوست داشتني ام گفت...

سلام مامان ارتان
خوبي ممنون زا لطف و سر زدنت به ما
نه عزيزم من جايي را سراغ ندارم بايد اجازه داد تا كمك هاي ايران به كشورهاي مسلمان و غير مسلمان دوست و غير دوست تمام بشه ببينيم فكري هم به حال بچه ها مي توانه بكنه تا سالني چيزي برايشان بسازه .
در ضمن اسم پسر من مارتيا است شما به اشتباه مارتينا خطابش مي كنيد .

منيژه گفت...

سلام عزيزم
خيلي خوشحالم و خدا را شکر کردم که آرتان عزيز آسيبي نديده، اميدوارم که هميشه کانون خانواده تان شاد، گرم و سرشار از آرامش باشد.