دوشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۹

غول چراغ

آرتان اين روزها و اين شب ها اينقدر حرف مي زند و حرف مي زند كه گاهي وسوسه مي شم بگم مامان دو دقيقه آرام باش، موقع خواب اينقدر وسط قصه گفتن من، فلسفه مي بافد كه بعد از مدتي تصميم مي گيرم ساكت شوم كه آرتان استادانه ادامه مي دهد.
حكايت ساختمان سازي هاي كوچه ما برايم ديگر شيرين شده است و كارگران افغاني دوستان من و پسرم كه دايم در بالكن نظاره گر كارهايشان و حرف و حديث هايشان هستيم. ديروز كه جرثقيل براي نصب آهن هاي ساختمان بغلي ما آمده بود آرتان اينقدر ذوق كرده بود كه جرثقيل خودش را بغل گرفت و رفت تو بالكن براي كمك به آنها. آقاي راننده در ايامي كه كاري نداشت پسرك 8 ساله اش را با جرثقيل بالا و پايين مي برد كه آرتان دوست نداشت و مي گفت كارش اشتباهه و به نظر آويسا هم كارش اشتباه بود.
اين روزها، شنيدن از كوچولويي هاش، براي آرتان بسيار آرامش بخش است، بغلش مي كنيم و مي گوييم كوچولو كه بودي اينجوري بغلمون مي خوابيدي، كلي لذت مي برد.
آرتان عادت داشت شير آب را براي آب بازي، خيلي زياد باز مي كرد تا اينكه يكروز بهش گفتم، مامان اگه آب رو زياد باز كني ديگه ماهي ها آب ندارند توش شنا كنند ها، ديگه هر كسي مي خواد شير آب رو باز كنه آرتان حتما توصيه مي كنه كه مراقب آب ماهي ها باشند.
چند شب پيش كه خاله گيتا پيش ما بودند، يك بازي جديد كشف كرديم، خانه سازي هاي آرتان زير پتو ها و بالش هايي كه آرتان براي مثلا آتش روشن كردن كپه كرده بود جا مونده بود، مي گشتيم و يكدفعه يكيش رو بيرون مي اورديم كه ا اين سنگ قديمي براي دوران پارينه سنگيه، بعد از دقايقي يكي ديگه را مي آورديم بيرون كه اين فكر كنم برا زمان دايناسورهاست و آي آرتان ذوق مي كرد و دوباره قايم ميكرد و اين چنين پسرك من يك شبه باستان شناسي شد حرفه اي.
و اما از ورجه وورجه هاش، اصلا نمي توانم باهاش همراهي كنم، ساعت 9:30 شب به بعد من ديگه افتادم و آرتان تازه انگار تازه از خوابي خوش بيدار شده و اصلا با آرام نشستن هم راضي نمي شه، فقط بپر بپر و بدو بدو و ... به نظرم طفلك آرتان تو اين خونه 70 متري مثل غول چراغ محبوس شده و اشتباه نكنم داره با همه قدرت نهفته اش مي آد بيرون ...

۹ نظر:

لیلی مامان اراز گفت...

طفلک بچه ها که یه جورهایی مجبورن با کمبود فضا کنار بیان. آقای باستان شناس و ماهی دوست و جرثقیل کار رو ببوس آویسا جان که ما دلمون برای فلسفه بافی هاش ضعف رفت...

لیلا مامان پویان گفت...

آویسا جان چقدر این تعبیر غول چراغ جادویت را دوست داشتم آنقدر که برایم ملموس بود!

مامان گفت...

آویسای نازنین
تا پیش از این همیشه عکسهای زیبایت را می ستودم و حالا صبوری و ترفندهای مادرانه ات را آرتان گل یا بهتر است بگویم باستانشناس کوچولو را از طرف من ببوس

بانوی مهر گفت...

عزیزکم ، تولد پسر گلم رو بهت تبریک میگم . عذرخواهی می کنم که با تاخیر تبریک می گم . سرافرازیشو ببینی و شادی همیشگیش رو . برام ببوس این باستان شناس کوچولوم رو ....

نازنین مامان راشا تمشکی گفت...

علاقه ی آرتان من رو برد به زمان دور که عاشق جرثقیل بودم (و هنوز هم در لایه های پنهان عاشقش هستم)
حالا باز خوبه شما گاهی آرتان جان رو می برید به طبیعت که انرژی نهفته ی غول چراغ کمی در اونجا آزاد بشه وگرنه.....

لیلا مامان پویان گفت...

آویسا جان
باعث افتخار ماست...راستش این هفته احتمال زیاد ما شمال باشیم.برنامه هفته های بعد را حتما خبرت می کنم...ما هم دلمان برای شما تنگ شده عزیزم ...آرتان کوچولوی نازت را از طرف من ببوس.

سحر گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
حضور در هستی گفت...

سلام مهندس
به panoramio.com سربزن و عکسهای ارزشمندت را آپلود کن.این بخش ، یکی از توابع گوگل است که عکسها رابه مرور در google map و google earth تزریق می کند. درحقیقت با این کار عکسهای شما بخشی از حافظه بصری جهان خواهد شد.
در ضمن من ایمیل شما را ندارم.

زرافه خوش لباس گفت...

یعنی اون قصه کلاغ و روباه بی نظیر بود. دو سالگی اش مبارک. راستی نمی دونستم طبیعی زایمتن کردی ...قهرمان!