یکشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۹

لحظه هايي با آرتان

من و آرتان در بيمارستان محل تولد

*آرتان صداي اذان را مي شنود، مي گويد مامان برويم اذان را ببينيم، براش مي خوانم و مي گم، اذان را مي شنويم و مي گويم بايد بريم مسجد تا ببيني صداي اذان از كجا مي آيد، اذان، مسجد، قد قامت صلواه، چند وقته فاصله گرفتم از اين جريانات، اما به نظر آرتان بي علاقه نيست، مثل تمام ديگر كنجكاوي هاي كودكانه اش.

** اگر CD جديدي بگذارم، آرتان حتما موضع مي گيرد كه آرتان دوست نداره، ديشب مرضيه گذاشته بودم، گفتم اما من و بابا دوست داريم، چون بعد از هر اجرا، حضار دست مي زدند، آرتان هم علاقه مند شد، رفتيم تو اتاق آرتان داريم با ماشين پليس بازي مي كنيم، آرتان مي گه، خانم مرضيه بشين پشت، راحت تره، بريم مشهد – اينقدر كه تو ماشين من به آرتان مي گم بشينيم پشت راحتتره -

*** آرتان شعر "مانند دست است هر خانواده"، را خيلي دوست دارد، كلا هر چيزي كه از كودكان ديگر بشنود زودتر واكنش مثبت نشان مي دهد به نسبت آنكه از ما بشنود، مثل همين شعر ما پنج انگشت كه اولين بار پسرعموش براش خونده بود، ديروز رفته بوديم دنبال يكسري جريانات زندگي، بابا كه پيگير كارها بود، من و آرتان دنبال گل و بوته ها بوديم، كشفياتي كردم كه خودم حظ كردم، ديدم برگ هاي چنار چقدر شبيه دست است، آرتان هم قبول كرد و بعد ديدم درخت هاي نارون بيشترشان شبيه توپ مي شوند در بزرگسالي كه تشخيص آنها براي آرتان از بين درختان ديگر راحت تر مي شود

**** چند روز پيش خيلي باد بود، به آرتان گفتم ببين چه باد شديدي، درخت ها چطور تكان مي خورند، ديروز كه بيرون بوديم باد مي آمد، آرتان اشاره مي كنه به درخت ها و مي گه، درخت ها باد نزنيد

***** اينقدر كه كتاب نخوندم و فيلم نديدم، وقتي يه كتاب مي خونم فكر مي كنم بايد هوار هوار كنم، شهر باريك آيدا احدياني را خواندم و وبلاگش رو هم اضافه كردم به دوستانم. فيلم UP رو هم كه تا به حال گذاشته بودم كنار، ديشب نشستم ديدم و از صفاي جاري در لحظه لحظه هاش لذت بردم

۶ نظر:

http://abebedorespgondufo.blogs.sapo.pt/ گفت...

Very Good.

مژگان گفت...

]چقدر اين عكس زيباست. اونقدر كه هنوز متن رو نخوندم و اول اومدم دارم كامنت مي نويسم!!!!!!!!!تا احساسم رو به اين تصوير زيبا بيان كنم

leili mamane araz گفت...

salam! hala ta mozhgan biad man sabad bezaram.... mikham begam ke man ham ketabe shahre barikk ro khundam o up ro didam, har dooye inha ro ham doost dahstam. be nazaram ayda az estedadhaye taze irani dar zamine nevisanddegieh.... dige inke chegadr ba maze gofte ke derakhtha bad nazanid!
oon ax ham ke jaye kod darad, besyar zibast...

لیلا مامان پویان گفت...

راستش من چند بار اومدم و رفتم بلکه این عکس باز بشه ولی نشد متاسفانه
آویسای عزیز یک حسی در شما هست که خیلی با من مشترکه: دوست داشتن طبیعت!
خیلی این احساس نزدیکی شما را با طبیعت دوست دارم و خیلی خیلی لذت می برم از اینکه کودکتان را هم با این حس آشنا می کنید...

مامان نیکی گفت...

کاملاً احساست رو درک می کنم آویسا جان. بعضی وقتها من هم دلم واسه کوچیکی های نیکی تنگ می شه. می رم و عکسهای بیمارستانش رو در می آرم و فکر می کنم وای چقدر دخترم کوچولو بود...
خیلی عکس ماهی گذاشتی عزیزم :*

rasouli گفت...

hi honey
how r u
i am glad to see ur happy and nice bloge
and i hope u can come bake to iran in near fucher

u can see mu url
and show that to your son
its about khanevadeh

have a good day
whit best whishes
bye bye